© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

      بخش اول

 

      بخش دوم

 

       بخش سـوم

 

     بخش چهـارم

 

    بخش پنجم

 

   بخش ششم

 

    بخش هفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چشم خونین پادشاه

(بخش هشــتم)

 

صبورالله سیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

باز هم به دنبال پرسش/ پاسخهای پیشین با دکتور حسن شرق، روز بیست و ششم جون سال 2010، نامبرده یادداشت زیرین را نیز از راه پست به نگارنده (سیاه سنگ) فرستاد.

 

منشا و مبدا تبلیغات تخریبی

 

به احتمال نزدیک به یقین، بسیاری از چیزفهمهای افغانستان گذشته نه چندان دور کشور شان را هنوز به یاد خواهند داشت. غربیها به مرحوم محمد داوود به سال دوم صدارت شان (سیزده سی و سه خورشیدی/ 1954) به نسبت روابط حسنه با اتحاد شوروی لقب "شهزاده سرخ" داده بودند و به او اتهام کمونست بودن میزدند. آنهم به روزگاری که نامی از کمونیستی که مردم او را کمونیست بشناسند، در افغانستان دیده و شنیده نمیشد. از همان روز، بعد از بیست و شش سرطان سیزده پنجاه و دو [17 جـولای 1973] با استفاده از خوشباوری مردم، باز همان اوراق کهنه را ورق میزنند و کودتا را به همان شهزاده سرخ پیوند میدهند.

 

مردم از شنیدن آوازه چنین، به شخصیتی مانند محمد داوود و آنهم از زبان خود و بیگانه سر گیچه میروند. به طور مثال: یکی از دستگیر کنندگان شاه ولی خان میگفت: وقتیکه مارشال شاه ولی خان را به صبح بیست و شش سرطان از پغمان به کابل می آوردیم، فرمودند: بچه ها، چرا به این وقت صبح مرا ناآرام کرده به اینجا آوردید؟ به حضور شان عرض گردید به کابل کودتا شده، عبدالولی شما را خواسته است. مارشال میفرماید: بارها از عبدالولی (پسر شان) خواهش کردم که دست به چنین کاری نزند، بالاخره آنچه میخواست کرد. دیگری به وی میگوید: مارشال صاحب داوود خان کودتا کرده است. مارشال میگوید: بد بخت! ملک را به کمونیستها داد. از او میپرسند: مارشال صاحب اگر عبدالولی کو دتا میکرد ملک را به کی میداد؟ مارشال جواب نمیدهد.

 

گفته های مارشال را قبل از اینکه محمد داوود به صبح بیست و شش سرطان جهت پخش اعلامیه موفقیت کودتا کنندگان به رادیو کابل تشریف ببرد، به موجودیت نویسنده به اطلاع شان رسانید. او فرمود مارشال صاحب خیلی پیر شده، هوش کنید نا آرام نشود.

 

پوهاند داکتر عبدالفتاح نجم میگوید: من با اعلیحضرت که جهت معالجه به ایتالیا رفته بودند شرف همراهی داشتم. زمانیکه خبر کودتا را از جانب محمد داوود به صبح بیست و شش سرطان به اطلاع شان رسانیدند، رو به من کرده گفتند: به دامن روس افتیدن کار ساده بود.

 

شام همانروز رادیو پاکستان خبری را به این مفهوم پخش میکند: در کابل تحت رهبری محمد داوود، شوهر خواهر شاه افغانستان به همکاری کمونیستها کودتا شد. آنها موفق شدند نظام شاهی را سرنگون و نظام جمهوری را اعلان کنند.

 

ارشادات شاهانه و فرموده های مارشال شاه ولی خان (کاکای داوود خان) و یاوه سرایی رادیوی پاکستان در باره معکوس جلوه دادن ماهیت کودتا و شخصیت محمد داوود، وقتی اظهار و پخش شده بود که نام هیچ یک از پیروان او را نمیشناختند، ورنه خدا میداند در گرما گرم آن روز گار چه بلایی به سر ما بیچاره ها می آوردند و چه چسبهای به پیشانی ما میزدند. زیرا این مقدمه های دستگردان و زنجیری نمایانگر آن بود که همان مکتب است و همان ملا، که داکتر محمد مصدق صدر اعظم وطنپرست و سر سپرده ایران را زیر بارانی از افواهات نا شایسته، مانند پیوندش به توده ها و ارتباطات پوشیده او به روسیه تا اخیر عمر از مردم تجرید کرد و به گفته های دروغین و اتهامات نا روا وی را شکنجه روحی میدادند.

 

شناخت مردم از محمد داوود، از ایمانش به خداوند، از عشق او به افغانستان در همان روز های اول نقشه دشمنانش را نقش بر آب کرده بود. اما خدا ناترسان از خدا برگشته اوراق مچاله شده را چپه دور میدهند، سر کلاوه را از آخر میپالند، رفقای همسنگرش را با گفته های نا درست و اتهامات دروغین سر در گم و کلاوه میکنند، فرزندان راستین وطن ما را ناجوانمردانه ماهیت بیگانه پرستی میبخشند و تاپه کمونیستی میزنند.

 

دریغا که بعضیها رقصیده به این دهل تکفیر ما را نشخوار و وابستگی ما را تکرار میکردند. خوشبختانه با همه سر و صداهای به راه انداخته شده، باز هم مردم افغانستان تغییر نظام کهنه و پا به گل مانده شاهی را به جمهوریت، با شعف و سرور و پایکوبی، در حالیکه هزاران زن و مرد با شعار "زنده و پاینده باد جمهوریت"، به روی جاده ها سرازیر شدند و اشک سرور از چشمان شان می بارید، استقبال و تایید میکردند.

 

این مصادف به روزهایی بود که هنوز ریزه خواران دربار مانده، ما را متهم به داشتن ماهیت کمونیستی نکرده بودند. سفیر کبیر افغانستان در ایتالیا نامه یی از شاه عنوانی محمد داوود رئیس دولت با خود می آوردند که استعفای خود را از پادشاهی افغانستان به پیروی از تجلیل و استقبالی که مردم از نظام جمهوری کرده بودند، اعلام و موفقیت و کامیابی محمد داوود را در راه اعتلای افغانستان از خداوند بزرگ تمنا کرده بود. بعد از دیدار با نور احمد خان اعتمادی رئیس دولت ضمن اینکه نامه شاه را می ستود، به من گفت: متوجه باشید بدخواهان جمهوریت با تعبیرات غلط از نامه شاه میان جمهوری خواهان دو گانگی و بی اتفاقی نیاورند و هم فرمود که نور احمد جان گفته است: شاه از اینکه حسن شرق مار آستین خاندان شاهی (به گفته شاه) معاون شما انتخاب شده نا راضی بود و ابراز اندیشه میکرد. رییس دولت فرمود: اعلیحضرت نور احمد اعتمادی را به حیث شخص خیر خواه خاندان و برادر خویش ستوده و از میان اعضای کابینه از تقرر سید وحید عبدالله به حیث معین وزارت خارجه راضی بودند.

 

اگر چه اصطلاح "مار آستین" که روشنگر خرابی مناسبات محمد داوود با شاه تا سرحد اشتراکش به کودتا توسط نویسنده بود، خوش محمد داوود نیامد، زیرا شاه با استعمال این جمله عقیده و اراده وی را در تغییر نظام نادیده انگاشته بود، با آنهم از فهمیدن نظریات شاه در باره خود و آنهم به حیث "مار آستین خاندان" شاهی و تاثیرات بعدی آن میان وابستگان رییس دولت، با تمام عشق و علاقه و اطمینانی که به او داشتم و با همه صمیمیت و لطفی که او به من داشت، دلم از تکرار حوادث نا گوار تاریخ چنان میتپید که صدایش را میشنیدم و برای اینکه متوجه نشود، بدون تبصره به نامه شاه مرخص شدم.

 

هنوز هفته یی از دید و وادید های اعتمادی در حلقه خاندان شاهی نگذشته بود. سید وحید عبدالله نزدم آمد و گفت: از اینکه نام شما را پیوست نام رهبر در جراید و رادیو نشر و پخش میکنند، اختلاف شدید بین رهبر (طرفدار شما) و خاندان شاهی پیدا شده است.

 

من که منتظر حوادث نا گوارتری بودم از چنین خبری دلگیر نشده، گفتم بهتر است برای رفع اختلافات به جای من از نور احمد اعتمادی نام ببرند. ناخواسته از زبانش بر آمد که هنوز وقت آن نیست. اگر چه خواست گفته خود را ترمیم کند ولی مافی الضمیر او را خوانده بودم. با آنهم بدون مشوره با رییس دولت تلفونی به وزیر اطلاعات گفتم که نام وزیر خارجه اسبق سردار محمد نعیم را در جراید و رادیو به حیث شخص دوم نشر و پخش نمایند. بناً به خاطر رفع جنجال وابستگان شاه با رییس دولت و فروکش تبلیغات نور احمد جان یک پته زینه از بالا به پایین میغلتم و با این غلتیدن است که سرم به سنگ میخورد و پیشانی ام سرخ میشود.

 

از سرخی پیشانی به سنگ خورده ام بود که طرفداران شاه چه داخلی و چه خارجی جمهوریخواهان جانبدار مرا کمونیست مینامند و وابستگی آنان را به روسیه سر زبانها می اندازند، تا برای کوبیدن "مار آستین" ما را از مردم و مردم را از ما جدا کرده باشند.

 

دردا! در این میانه کلبه نشینان ده هم، به سر به سنگ خورده ما نا فهمیده سنگ میزدند. چنانچه از سر و صدای پایین غلتیدنم ماهی نگذشته بود که دو عضو کمیته مرکزی جمهوریت، پاچاگل وفادار و عبدالحمید محتاط دیگران را تشویق میکردند تا معاون رییس دولت و منشی کمیته مرکزی به اکثریت آرای آنهایی که در کودتا اشتراک داشتند، تعیین شود نه به تصمیم و تصویب کمیته مرکزی. حال آنکه رییس دولت و منشی کمیته مرکزی که خود شان عضویت داشتند، انتخاب شده بودند.

 

در این گیر و دار پاچا گل وفا دار نظر به مشکلات شخصی از کمیته مرکزی و وزارت سرحدات مستعفی می شوند و محتاط تنی چندی از صاحبمنصبان قوای هوایی را زیر نام "گروه کار"، گرد هم می آورند که مفکوره آنها متباین بود با عقیده کودتاچیان ملی گرا. لذا وی متهم به ایجاد انشعاب در حلقه کودتا چیان میشود و کمیته مرکزی هم به جای اینکه به کنه موضوع توجه کند، از عضویت شان در کمیته مرکزی و وزارت مخابرات معذرت میخواهد و به این صورت دو عضو شایسته و موثر خود را از کمیته از دست میدهد.

 

دیری نگذشت که فهمیده شد طرفداران شاه در ایجاد اختلاف و تضعیف کمیته مرکزی دسیسه کرده میروند. چنانچه به همدستی سید عبدالله و عبدالقدیر نورستانی و سپس غلام حیدر رسولی اعضای کمیته مرکزی را برای پایین کشیدن من و بالا بردن آنها تشویق و تحریص میکنند و اولین هسته های "حزب انقلاب ملی" را با تنی چند از بلی قربان گوهای درباری در وزارت مالیه برای چوچه شدن پهلوی هم چیده میروند و متاسفانه توجه و اعتماد محمد داوود هم در این موقع به دوستداران شاه معطوف شده بود تا به کمیته مرکزی جمهوریت.

 

در حالیکه وابستگان و خبرچینهای شاه از آنجمله سید و حید عبدالله نه تنها علاقه و اعتمادی به جمهوری خواهان نداشتند، بلکه به تلاش افتیده بودند تا آنها را زیر نام کمونیست در جامعه مسلمان افغانستان بدنام و از اطراف محمد داوود به دور اندازند و جای یکایک آنها را از همان درباریهای به درد نخوری فرومانده دیروزی پر نمایند.

 

متاسفانه هر قدر به حجم حزب انقلاب ملی از چنین اشخاصی می افزود به همان اندازه فعالیتهای تخریبی سید وحید الله به ضد جمهوریخواهان بالا میگرفت. چنانچه روزی در مجلس وزرا، یکی از وزرا از پوهاند داکتر نظر محمد سکندر وزیر صحت عامه پرسید: میگویند سید وحید عبدالله در لیسه استقلال با شما همصنفی بود؟ سکندر گفت: تا صنف چهار لیسه استقلال او را میدیدم دیگر در آن جاها دیده نمیشد تا اینکه در مجلس وزرا یکجا شدیم.

 

اکثر وزرا خندیده به وحید عبدالله میدیدند. او عصبانی شد، اما چیزی نگفت. بعد از ختم مجلس بی توجه به سویه علمی اش، یکی را مخاطب قرار داده اشاره به پوهاند میگوید: این کمونیستهای خاین به وطن را که رهبر ما را بد نام کرده اند امروز یا فردا از کابینه بیرون خواهم کرد. سکندر افروخته شده میخواهد به او حمله کند. فیض محمد مداخله کرده به وحید عبدالله میگوید: شما نبایستی به سخنان پیش پا افتاده و بازاری به یک پرو فیسر شناخته شده کشور مقابله عجولانه و طفلانه کنید. میگوید وزیر صاحب ما به کار خود بهتر میفهمیم شما را راهی و ما را راهی. فیض محمد وزیر داخله میگوید: معین صاحب! تو راست میگویی، لعنت بر ما! نفهمیده بودیم که بعد از کودتا زمانه ما را با تو و امثال تو دست به گریبان خواهد کرد به گفته جناب، سر از امروز شما را راهی و ما را راهی.

 

احمد ضیا مجید مشهور به قوماندان گارد که عبدالولی داماد شاه را شب بیست و شش سرطان دستگیر کرده بود، برای نجات از دسایس ترتیب داده شده، به حیث اتشه نظامی به سفارت دهلی میرود. چون در آن روزها به جمهوریخواهان اطلاق کمونیست میشد که از هیات رهبری انقلاب ملی پیروی نمیکردند، بناً فیض محمد و ضیا مجید را هم در جمله کمونستها جا زدند.

 

دو عضو دیگر کمیته مرکزی، سر سپرده به رهبر کودتا مولاداد و محمد یوسف نیز از سوی جانبداران انقلاب ملی به اصطلاح به موی سر آویزان گردیدند و بی آنکه صلاحیت داشته باشند، در قوای چهار و پانزده زرهدار نگهداری میشدند. چون اتهامات دم به دم و تعقیبات پیگیر مثل سایه زیر نام اینکه کودتا میکنیم، ما را احاطه کرده بود، بدون تماس با همدیگر و رده های پایانتر در اردو، نه از ترس جان ، بلکه از ترس بیحرمتی به رهبر کودتا و تصادمات مسلحانه میان رفقای اردو، گوشه شده میرفتیم.

 

متاسفانه همه سرخورده های وحید عبدالله مانند اعضای کمیته مرکزی جمهوریت با کنار زده شدن به آرامی کنار ننشستند. چنانچه رده های پایین تر با احساس نفرت و انتقامجویی دست به خود کشی سیاسی میزنند و به آنها میپیوندند که تا چندی پیش نفوذ آنها را در توده ها نا چیز میخواندند. مثال: قادر خان و اسلم وطنجار دو شخصی که کودتای هفت ثور را رهبری کردند.

 

بعد از حادثه هفت ثور روزی از عبدالقادر مشهور به قادر خان پرسیدم: چرا از ما بریدی و باز چرا به تره کی پیوستی؟ گفت: راستی را میپرسی؟ از بیتوجهی رهبر کودتا و از کم لطفی تو پیرو تره کی شدم. گفتم: چه میگویی؟ گفت: حقیقت را. سپس ادامه داد: طوریکه اطلاع دارید من در حلقه دوم رفقا بودم و برای بار اول پس از اینکه به قوماندانی قوای هوایی مقرر شدم، به حضور رهبر مشرف میشدم و به اجازه ایشان هفته وار کارهای قوماندانی را جهت اخذ هدایت خدمت شان میبردم. ولی از صحبتهای شان روز به روز بدون اینکه چیزی درک کنم و یا چیزی برایم گفته باشند کاسته شده میرفت تا اینکه روزی بعد از صرف نان چاشت با چند تن از همکارانم در اتاق نان نشسته بودیم که ضابط امر آمده گفت: دگر جنرال موسا خان آمده میخواهد شما را تنها ملاقات کند. تا بیرون دروازه به استقبال شان رفتم و زمانی که با وی تنها شدم، فرمان رهبر را برایم داد که در آن بدون اینکه از من تذکری داده شده باشد، نوشته بود دگر جنرال موسی خان را به حیث قوماندان قوای هوایی مقرر کردم. به ایشان وظیفه جدید را تبریک گفتم و از اطاق کار خارج شدم . خلاف انتظار متوجه میشوم که چند ضابط ناشناخته به دروازه اتاق پهره میدهند. از خود پرسیدم: آیا طرفداران شاه کودتا کرده و فرمان تقرر موسا خان ساختگی است؟ زیرا موسا خان از طرفداران شاه بود. به هر صورت از یکی از افسرها خواهش کردم موتروان مرا صدا کند. گفت موتروان شما کار داشت، خانه خود رفت. لذا پیاده و شرمزده و سرخورده از قوماندانی بر آمده و به سواری تکسی خانه رسیدم. از خجالت چیزی نداشتم که به خانمم بگویم. از اینرو خواستم به شما یا به رهبر تیلفون کنم و از پیشامد غیر منتظره شکایت نمایم، ولی تیلفون را قطع کرده بودند.

 

دفتر ریاست جمهوری فردای آن روز و فرداهای دیگر هم اجازه ملاقات را با رهبر ندادند. تو هم از مشکلاتی که در آن روزها ترا پیچانیده بود، از ملاقات من و دیگر رفقا طفره میرفتی.

 

در گیر و دار سرگردانی نادانسته و ناخواسته شام یکی از روزهایی که برایم خیلی درد آور شده بود، دو نفری که قبلاً آنها را ندیده بودم، به دروازه خانه ام آمدند و گفتتند: من نور محمد تره کی و اینهم رفیق امین، از جانب حزب مامور شده ایم تا شما را به عضویت ح.د.خ.ا دعوت کنیم. گفتم من عسکرم و از پیروان محمد داوود بناً به حزب شما داخل نمیشوم. تره کی خندید و گفت: از شما دیگر کاری ساخته نیست و داوود هم به شما کاری ندارد. شنیدن جمله او مثل کاردی به قلبم خله میزد و چون چیزی به تردید آن نداشتم، گفتم: اجازه بدهید در باره فکر کنم. بعداً خدمت شما اطلاع میدهم. با تشکر از خانه خارج شد و گفت ما منتظریم. بعد از این گفت و شنودها خیلی تلاش کردم که تو و یا رهبر را ملاقات کنم. متاسفانه میسر نشد که نشد. بناً حوصله ام تنگ و سراپایم مقابل شما عقده شده بود و چون آنها را دشمن شما تشخیص داده بودم، اطلاع دادم که به حزب شامل میشوم. هر دوی آنها دو باره آمدند و کارت عضویت (ح.د.خ.ا) را البته با استفاده از عقده داریم به من دادند و من هم نافهمیده و نادانسته به عضویت حزب متعهد شدم تا به سرنگونی نظام جمهوریت با آنها همکاری نمایم.

 

برای رسیدن به این مقصد به غلام حیدر رسولی که چندی پیش همکاری با گروه آنها را رد کرده بودم مراجعه میکنم. او خندیده گفت: حالا که با ما شدید، موقتاً به حیث رییس مسلخ اردو کار کنید و به زودی در قوای هوایی مقرر خواهید شد. به راستی هم دیری نگذشت که مرا رییس ارکان قوای هوایی و دافع هوا مقرر کردند، و منهم با اشتراک جمهوریخواهان رانده شده شالوده کودتای هفت ثور را با جناح خلق گذاشتیم. بدبختانه اجرای آن با درک نادرست ما از اهداف ح.د.خ. منجر به دربدری مردم و ویرانی کشور محبوب ما گردید.

 

محمد اسلم وطنجار با اینکه به دسته دوم رفقای ما بود، اما بعد از بیست و شش سرطان تماس نزدیک با رهبر کودتا داشت و زمانیکه جنرال میر احمد شاه وی را به کودتای سیزده پنجاه و پنج [1976] در سرنگونی نظام جمهوریت دعوت کرده بود، او به اجازه محمد داوود در حلقه کودتا چیان داخل شد و مرتباً اجراآت آنها را به اطلاع محمد داوود میرسانید. چنانچه چند ساعت قبل از اقدام عملی اکثر کودتاچیان دستگیر میشوند.

 

[][] 

ریجاینا/ کانادا

چهارم جولای 2010

 


                            

 

 

                                                       «»«»«»«»«»«»   

 

 

 

         ________________________________________________________


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول