© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پــرتو نادری

 

 پـــــرتو نــــادری

 

 

 

نعرهء های و هوی من... 

 

بخش سوم

 

برای مطالعه بخش اول در اينجا کليک کنيد

برای مطالعه بخش دوم در اينجا کليک کنيد

 

 

بازگشت شمس به قونيه

 

 شمس دعوت سلطان ولد و ياران او را می پذيرد و در ذيحجهء 644 هجری قمری از دمشق در حالی به قونيه بر می گردد که سلطان ولد، اين همه فاصله را پای پياده در رکاب او پشت سر می گذارد.

 افلاکی روايت می کند که مولانا شمس الدين پس از بازگشت به قونيه بشاشت می کرد و در بنده گی خداوندگار در ارتباط به بهاءالدين ولد می گفت:

«... اکنون مرا از موهبت حق تعالی دو چيز است: يکی سر و ديگر سِر. سرم را در راه مولانا به اخلاص تمام فدا کردم و سِر خود را به بهاءالدين بخشيدم تا حضرت مولانا شاهد حال باشد. چه اگر بهاءالدين را عمر نوح بودی و همه را در عبادت و رياضت صرف کردی آنش ميسر نگشتی که در اين سفر از من به وی رسيد. اميد است از حضرت مولانا نيز نصيبها يابد و به کمال پيری رسد و شيخ کامل شود.»
تذکره نگاران همه گان بر اين قول متفق اند که غيبت نخستين مولانا شمس الدين تبريزی از قونيه به دليل اذيت های بوده است که به وسيلهء شماری از مريدان و هواخواهان متعصب مولانا به او می رسيده است. با اين حال بر اساس آن سخنان شمس که داکتر صاحب الزمانی در"خط سوم " آورده است می توان مسايل ديگری را نيز مطرح کرد. غالباً اين سخنانی است که شمس پس از بازگشت به قونيه خطاب به مولانا گفته است:

« تو آنی که نياز می نمايی! تو آن نبودی که بی نيازی و بيگانه گی می نمود! آن، دشمن تو بود! می رنجاندمش. آخر من، ترا چگونه رنجانم که اگر بر پای تو، بوسه دهم ترسم مژهء من، درخلد، ترا خسته کند.»

از اين گفته های بر می آيد که شمس هنوز در مولانا چيزی می ديده که آن چيز می توانسته است چنان هايلی جريان درهم آميزی روانی و عرفانی مولانا و شمس را آسيب برساند. آن چيز نوع حس بيگانه گی و حس بی نيازی در مولانا بوده است، بناً می توان غيبت نخستين شمس را به نوع تربيت سلوک عارفانه تعبير کرد و يا هم می توان از آن به نوع تاًديب عرفانی ياد کرد. در اين سخنان شمس نوعی طنز و طعنه نسبت به آن حسی که درمولانا ديده بوده، احساس می شود.

همچنان می توان گفت که شمس با اين غيبت خود خواسته است تا هرگونه ذرهء منيت را در مولانا از بين ببرد و با غيبت خود اورا درکورهء عشق پخته و پخته تر سازد.

 

 

غيبت دوم يا غيبت کبرای شمس

 

 به روايت سپهسالار: « چون مولانا شمس الدين به قونيه برگشت حضرت خداوندگار، بيش از اول به شمس در آميخت و اخلاص بيش از حد، بر غايت فرمود، شب و روز به صحبت يکديگر مستغرق بودند.»

مولانا که اعتقاد را بادبان مرد می داند و می گويد همچنان که باد در بادبان می وزد و کشتی را به هدف می رساند به همان گونه آنانی که از اعتقاد بادبانی نداشته باشند، سخنان بزرگان و اوليا آن ها را به منزل نمی رساند. مولانا پس از بازگشت شمس يک چنين سخانی را به دوستان خود درميان می گذاشت و به آنها نويد می داد که اين بار آنها از سخنان شمس ذوق بيشتری خواهند يافت.

 با اين همه اين بار نيز شمس درقونيه با جهل و تعصب عوام رو به رو گرديد. او حرکات ناشايسته يی را که آن جماعت تنگنظر و حسود در برابر او انجام می دادند با شکيبايی تحمل می کرد و از سر لطف و احسان و کمال حلمی که داشت به مولانا، چيزی نمی گفت تا اين که روزی ناگزير از آن شد، تا به گونه يی حکايت، شمه يی آن را برای سلطان ولد بگويد:

« اين نوبت از حرکات اين جمع معلوم گردد که چنان غيبت خواهم که اثر مرا، هيچ آفريده يی نيابد و هم در آن نوبت ناگاه غيبت فرمود.»

سلطان ولد در مثنوی ولدی اين سخنان شمس را اين گونه به نظم در آورده است:

 

خواهم اين بار آن چنان رفتن

که نداند کسی کجا ام من

همه گردند در طلب عاجز

کس نداند زمن نشان هرگز

ناگهان گمشد از ميان همه

تا رود از دل اندهان همه

 

چگونه گی غيبت دوم شمس از قونيه، که از آن به غيبت کبرا و ياهم به غيبت بی برگشت نيز ياد کرده اند، تا کنون در هاله يی از راز های مگو باقی مانده است. در اين ارتباط گونه گون روايات وجود دارد. افلاکی در مناقب العارفين می نويسد:

« مولانا شمس الدين شبی در بنده گی مولانا نشسته بود، در خلوت. شخصی از بيرون آهسته ا شارت کرد تا بيرون آيد، فی الحال برخاست و به حضرت مولانا جلال الدين گفت: به کشتنم می خواهند!

مولانا فرمود:" مصلحت است". گويند که هفت ناکس حسود ِعنود در کمين استاده، چون فرصت يافتند، کاردی راندند و مولانا شمس الدين چنان نعره يی بزد که آن جماعت بيهوش گشتند و چون به خود آمدند، غير از چند قطره خون، هيچ نديدند، و از آن روز تا غايت، نشانی و اثری از آن سلطان معنی صورت نبست.»

هرچند سراپای زنده گی شمس خود سلسلهء دراز و درهم پيچيده يی از رازهاست، با اين حال در اين سلسله، پايان زنده گی ا و رازناکترين حلقهء اين سلسله را تشکيل می دهد.

 

 

پرسشهايی در ارتباط به غيبت دوم شمس

 

 در ارتباط به چگونه گی غيبت دوم شمس، پژوهشگران از دير باز بدينسو پرسشهايی را مطرح کرده اند. پرسش هايی که تا هم اکنون نتوانسه اند پاسخی مناسب خود را پيدا کنند. هر کس در اين زمينه بنا بر دريافت و پندار خود سخنانی می راند؛ ولی کماکان اين راز سر به مهر در برابر ما چنان کوهی از پرسش ها ايستاده و پژوهشگران عرصهء ادبيات و عرفان فارسی دری را به چالش های دشواری تری فرا می خواند.

عمدتاً می توان در اين ارتباط اين سه پرسش را مطرح کرد:

نخست اين که آيا آن هفت تن مولانا شمس الدين را در آن نيمه شب تاريک با ضربه های خونين کارد های شان کشتند و بعد پيکر او را در چاه خشکی که در آن نزديکی ها بوده است انداخته اند؟

دو ديگر اين که آيا شمس به مقابله پرداخت، خود را آن توطئه نجات داد و در حالی که خون از زخمهايش جاری بود قونيه را به سمت نامعلومی ترک کرد؟

سه ديگر آيا شمس بدون هيچ گونه ماجرايی با طيب خاطر، چون بار نخست نيمه شبان از حجرهء خود بر آمد و پای در راه آن سفر بی برگشت گذاشت؟

 

 داکتر عبدالحسين زرين کوب در کتاب " پله پله تا ملاقات خدا " می نويسد که: «اگر شمس را از مجلس مولانا به کشتن می خوانند چرا مولانا مانع نمی شود و شمس با آن طبع سرکش و تسليم ناپذيری که دارد چرا تسليم اين دعوت می شود.»

 زرين کوب عقيده دارد که روايات مربوط به غيبت دوم شمس و چگونه گی کشته شدن و به خاک سپاری او، پس از صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبی به ميان آمده اند. همچنان ماجرای خواب ديدن سلطان ولد، درارتباط به اين که پيکر شمس در چاهی قرار دارد، پس از مرگ او به وسيله، همسرش فاطمه خاتون روايت شده است.

زرين کوب باور دارد که اگر يک چنين رواياتی در زمان صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبی به ميان می آمدند، برای آنها يی که ذهن جستجو گری داشتند می توانستند مايهء خنده و مسخره گی بوده باشند.

 

 با اين همه سفر های مولانا به حلب و دمشق جهت جستحوی شمس می تواند بيانگر اين امر بوده باشد که او از کشته شدن شمس اطلاعی ندارد و يا هم به اين امر کاملاً بی باور است؛ ولی در جهت ديگر وقتی شمس در آن شب با خونسردی می گويد که به کشتنم می خوانند، مولانا نه تنها واکنش جديی نشان نمی دهد؛ بلکه به آرامی می گويد: مصلحت ا ست.

چيزی که پس از خواندن اين روايت برای خواننده می تواند دست دهد اين است که مولانا با قوت بينش عرفانی خود به سرنوشت محتوم شمس وقوف داشته و نمی توانسته است که اين سرنوشت را تغيير دهد. افزون بر اين زمانی که شمس پس از غيبت نخستين از دمشق به فونيه برمی گردد، از خدماتی که در اين سفرسلطان ولد در بنده گی او کرده است با بشاشت ياد می کند و به مولانا می گويد که: « مرا از جهان دو چيز است يکی سر و ديگری سِر، که سر خود را دررا مولانا فدا کرده ام و سِر خود را به سلطان ولد بخشيدم.»

از اين روايت می توان يک چنين نتيجه گرفت که: شمس کشته شدن خود را به سبب دوستی و عشقی که به مولانا داشته پيش بين بوده است.

در روايت افسانه گونهء افلاکی، آمده است وقتی که جانيان با کارد به شمس حمله می کنند او چنان نعره يی می زند که همگان از هوش می روند و آنگاه که به هوش می آيند به جز چند قطره خون ريخته بر زمين چيز ديگری در ميانه نيست.

دراين صورت بازهم می توان پر سيد، مولانا که درچند قدمی حادثه قرار دارد چگونه يک چنين نعرهء هيبت ناک را نمی شنود! نه تنها مو لانا؛ بلکه تمام خانوادهء او در حالی که حادثه در نزديکی خانهء آن ها رخ می دهد کاملاً در بی خبری قرار دارند.

 

عطاًالله تدين در کتاب "مولانا، ارغنون شمس" تصور می کند که شمس نه تنها در برابر آن جانيان تسليم نشد؛ بلکه با شجاعت و قوت ايمان و عرفان به مقابله پرداخت تا توطئه و دروغ برعشق و حقيقت پيروز نشود. به تصور او مولانا کارد يکی از آنها را از دستش درآورده و بر آنها حمله می کند، چنان که می تواند نه تنها خود را از چنگال آن ها نجات دهد؛ بلکه برآنها زخمهايی نيز می زند. دراين ماجرا شمس نيز زخمهايی بر می دارد و در حالی که خون از زخمهای وجودش بر خاک های تشنهء قونيه می ريزد، قونيه را به سوی دهکده يی که روزگاری در آن آموزگاری می کرده است، ترک می کند.

در روايت ا فلاکی آمده است: آن هفت تن که نيمه شبان در چند قدمی حجرهء مولانا بر شمس تيغ راندند، به زودی به تعبير عمر خيام " يگان يگان در پای اجل پست شدند" و علاءالدين فرزند مولانا که ظاهراً سر دستهء اين گروه بوده، نيز به تب محرقه گرفتارمی آيد و می ميرد.

درحالی که سال خاموشی علاءالدين را رمضان 660 نوشته اند که بر لوح گور او نيز حک شده است. يعنی او دست کم شانزده سال بعد از اين ماجرا چهره در نقاب خاک می کشد. تنها سال مرگ علاءالدين می تواند دليل کافی بر بطلان اين روايت بوده باشد. اگر قاتلان شمس در همان نخستين روز ها شناسايی شده بودند. پس چرا به وسيلهء دم و دستگاه دولت تعقيب نمی شوند و به جزای خود نمی رسند. در حالی که اين امر می توانست حربهء بزرگی باشد در دست مخالفان مولانا که نسبت به او، و حوزهء سماع و ياران او با بدگمانی نگاه می کردند.

 غير از اين شمس با آن همه شهرت و با آن همه مريدان سينه چاک، و دشمنان خونيی که داشت نه تنها مرگ او نمی توانست با يک چنين خاموشی برگزار شود؛ بلکه سبب چنان همهمه و غوغايی می شد که آمدن او به قونيه برپا کرده بود.

اگز بپذيريم که شمس در نتيجهء يک چنين حادثه يی کشته شده است، پس در اين صورت نزديکان، مريدان و ياران مولانا به عمد خواسته اند تا او را در بی خبری نگهدارند. ظاهراً منطق اين امر را می توان اين گونه توجيه کرد که گويا آنها نخواسته اند تا مولانا را با گفتن اين ماجرا در اندوه و ماتم بيشتری فرو ببرند درحالی که غيبت شمس خود بزرگترين غمی بود که مولانا را رنج می داد.

غير ازاين چگونه می توان تصور کرد که سلطان ولد و مريدان ديگر بخواند به شيخ و پيشوای خود دروغ بگويند.

 

 

جستجوی نافرجام

 

 گويند بامدادی مولانا به رسم هميشه گی به سراچهء شمس سرزد و اما ديد که از شمس اثری نيست. شمس ناپديد شده بود. مولانا با اضطراب و دلنگرانی به حجرهء سلطان ولد می دود و او را صدا می زند که:« بهاءالدين چه خفته ای؟ بر خيز و شيخ خود را درياب!»

در حقيقت مولانا بلافاصله جستجوی شمس را در نخستين بامداد غيبت او با همين گفت و شنودی که با سلطان ولد داشته است آغاز می کند. اين جستجوکه با نوع اميد و انتظار آميخته بود از شهر قونيه و حومهء آن آغازگرديد؛ ولی هر روزی که بدون نتيجه به پايان می رسيد، بی تابی و نااميدی مولانا فزونی می گرفت. او حالا ديگر مطمين شده بود که شمس در قونيه و حومهء آن نيست. بعداً آهنگ دمشق کرد. شايد فکر می کرد که شمس اين بار نيز راهی دمشق شده است. او در جستجوی شمس دوبار و به روايت ديگر سه بار به شهر های دمشق و حلب سفر های پرمخاطره يی را پشت سر گذاشت.

 

از روم بتازيم سوم بار سوی شام

کز طره يی چون شام مطرای دمشقيم

مخدومی شمس الحق تبريزی گر آن جاست

مولای دمشقيم و چه مولای دمشقيم

 

 روزگاری، اين شمس بود که در جستحوی مولانا شهر به شهر می گشت و گويی شهر ها همه تنگ تر از آن بودند که بتوانند اين قلندر پشيمنه پوش را در خود جای دهند و اما اين بار مولاناست که در جستجوی شمس در شهر های دمشق و حلب، سرگردان.

مولانا در سفر آخر خود کما بيش يک سال را در دمشق در جستجوی شمس سرگردان می ماند. به روايت سپهسالار، شمس نيز آن گاهی که در جستجوی آن الهام غيبی که برايش رسيده بود، شهر ها و سرزمين های گسترده يی را پشت سر می گذاشت، دست کم يک سال را در دمشق به سر برده بود. آيا اين همه را می توان حواله بر يک امر تصادفی کرد و يا اين که در اين امر رمز هايی عرفانيی نهفته است که ما تا هنوز از گشودن آن ناتوانيم.

ياران و مريدان مولانا و حتی فرزند او سلطان ولد چرا خاموش اند و اگر از کشته شدن شمس آگاهی دارند چرا نمی خواهند حقيقت را به مولانا بگويند تا او را از رنج اين همه سفر پرمخاطره و بی نتيجه رهايی دهند.

بيشتر از همه خاموشی سلطان ولد پرسش برانگيز است. بنا بر روايت فاطمه خاتون همسر سلطان ولد اگر او نيمه شبی همراه با چند تن از ياران اهل راز پيکر شمس را از آن چاه بيرون کرده و آن راشسته و با مشک، عطر و عنبر اندوده و درمدرسهء مولانا که در کنار مدرسهء امير بدرالدين گوهرتاش موقعيت دارد به خاکسش سپرده، پس چرا پدر و پيشوای خود را همچنان در رنج نگهميدارد و نمی خواهد حقيقت را به او بگويد!

 

 

 در اربتاط به روايت فاطمه خاتون و چگونه گی به خاکسپاری شمس می توان پرسش هايی را مطرح کرد. مثلاً پيدايی ناگهانی گور بزرگی در چنان جايگاه مهمی آيا نمی توانسته است که توجهء شهروندان قونيه را به خود جلب کند؟

جز آن که فرض کنيم که بر گور او هيچ گونه تپه يی و نشانيی بر جای نگذاشتند. ظاهراً روايت ها همين را می گويد که هيچ گون تپهء برگور او نساختند. اگر چنين بوده پس چگونه اين جايگاه بعداً به نام مقام شمس شهرت پيدا می کند؟

اين که چرا سلطان ولد شيخ خود همان عارف بزرگی را که علم حالش به او بخشيده بود اين گونه در خاموشی و در آن نيمه شب بی آن که تپه يی بر گور او بسازد، به خاک می سپارد و بعداً تا آخر زنده گی در اين باب لب به سخن نمی گشايد، خود پرسش های زيادی را می تواند بر انگيزد.

به هر صورت مشکل است تصور کرد که به خاک سپاری شخصيتی چون شمس با آن همه شهرتی که داشته است، در هالهء گمنامی باقی بماند.

هرچند شمس پيش از آن که به قونيه بيايد و آن حادثهء شگفتی انگيز يعنی ديدار او با مولانا رخ دهد، شهرت چندانی نداشت. حتی می توان گفت که او پيش از اين قلندری بوده است گمنام که پيوسته از شهرت می گريخته است.

اما حالا او در قونيه شهرت گسترده يی دارد و مردم هزار و يک پرسش را در مورد او مطرح می کنند و هر گروهی با دريافتی که از او دارند القاب و نام های گوناگونی به او می دهند.

صاحب الزمانی در کتاب خط سوم می نويسد که: « شمس پس از ديدار با مولانا به چنان شهرتی می رسد که شماری از ارباب قدرت علاقه می گيرند تا او را ملاقات کنند؛ ولی شمس" حق الديدار" تا چهل هزار درهم تعين می کند و بعداً اين پول را به حاجتمندان می دهد. »

در شهر قونيه گويی همه گان قفل خاموشی بر لبان نهاده اند تا مولانا را در جستجوی آن صنم گريز پا در راه های پر مخاطره يی که قونيه را با حلب و دمشق وصل می کند، همچنا ن سرگردان نگهدارند. با اين حال وقتی سفر آخر او در دمشق کمابيش يک سال به درازا می کشد. به روايتی مريدان و بزرگان قونيه پيک ها و نامه هايی می فرستند تا مولانا از دمشق برگردد و باز هم به روايت ديگر شماری از بزرگان به نزد پادشاه روم شرقی می روند و از او می خواهند که کسانی را از دربار به دمشق بفرستد تا مولانا را در برگشت به قونيه ياری برسانند.

اين روايت خود نيز سرچشمهء پرسش های تازه می تواند بود. نخست اين که پادشاه روم شرقی نيز در ارتباط به حادثهء قتل شمس کاملاً در بی خبری قرار دارد. دو ديگر اين که اگر او در اين زمينه اطلاعاتی داشته، پس چرا مولانا را در جريان نگذاشته است؟ و زمانی هم که قاتلان شمس شناسايی شده اند، چرا اوبه هيچ گونه اقدامی در جهت تنبيه آنها بر نمی خيزد؟

 روايت ها چه در ارتباط به چگونه گی ديدار شمس و چه در ارتباط به چگونه گی غيبت شمس و پايان زنده گی او همه گان پرسش بر انگيز اند.

پرسش های که نمی توانند پاسخ های مناسب خود را دريابند و ما را در رهيابی به آن راز سر به مهر کمک کنند.

چنين ا ست که امروزه شماری از پژوهشگران در برابر اين روايات علامهء بزرگی پرسشی قرار می دهند و به صحت و سقم آن ها بی باور اند.

همان گونه که گفته آمديم داکتر حسين زرين کوب روايت افلاکی در مورد کشته شدن شمس در آن نيمه شب به دست علاءالدين و يارانش را قبول ندارد. او در کتاب پله پله تا ملاقات خدا می نويسد:

« بررسی در باب آنچه هم اکنون مقام شمس نام دارد و آنچه در باب چاه و مقبرهء شمس به بيان می آيد، نشانی بر صحت قصه و صحت دعوی به دست نمی دهد.»

عطاًالله تدين نيز در کتاب به دنبال آفتاب... پس از طرح يک سلسله پرشس ها در ارتباط به چگونه گی غيبت شمس، نتيجه می گيرد که:

 « مزاری که هم اکنون در کنار تربت مولانا در قونيه قرار دارد، مدفن پير تبريزی نيست. او عقيده دارد که اگر چنين می بود بی شک پس از خاموشی مولانا، صلاح الدين زرکوب يا حسام الدين چلبی يا ديگر اقطاب مولويه نوشته يا لوحی بر آن باقی می گذاشتند تا آينده گان را از شک و ترديد و خيال و گمان های بی اساس نجات دهند.»

او با يک تعبير شاعرانه مزار شمس را در دلهای مردم عارف می بيند:

 

بعد از وفات تربت ما در زمين مجوی

 در سينه های مردم عارف مزار ماست

 

معلوم نيست که چه کسی يا چه کسانی در چه مکان و زمانی مرگ شمس را به مولانا خبر داد اند. می توان تصور کرد که شايد او پس ازبرگشت از سفر آخرينش از دمشق به قونيه چنين اطلاعی را به دست آورده باشد. با اين حال اوهنوز به مرگ شمس باورمند نيست:

 

 کی گفت که آن زندهء جاويد بمرد

کی گفت که آن پرتو اوميد بمرد

آن دشمن خورشيد بر آمد بر بام

دوچشم ببست و گفت، خورشيد بمرد

 

و در جای ديگری می گويد:

 

که گفت که آن روح عشق انگيز بمرد

جبريل امين زخنجر تيز بمرد

آن کس که چو ابليس در استيز بمرد

می پندارد که شمس تبريز بمرد

 

از چنين شعر هايی می توان به دو نتيجهء زيرين دست يافت:

نخست اين که مولانا باور ندارد که شمس کشته شده است. دو ديگر اين که اهل عرفان مرگ را نقطهء پايان زنده گی نمی دانند؛ بلکه مرگ را وسيلهء رسيدن به آن عشق بر تر و آن زنده گی جاودانهء بر تر می دانند. مرگ از نظر مولانا تولدی ديگر است و وسيله يی است که انسان عارف را به روزگار وصل و به زنده گی جاودانه می رساند.

 

مرغان که کنون از قفس خويش جداييد

رخ بازنماييد و بگوييدک جاييد

ای آن که بزاديد چو در مرگ رسيديد

اين زادن ثانيست بزاييد بزاييد

 

هرچند ديوان شمس چنان دريايی از عشق، پر از شور و شيدايی نسبت به شمس و تاثيرگذاری های عرفانی او بر مولاناست. با اين حال ديوان شمس به هيچصورت مرثيه نامه و سوگنامه يی به مفهوم متعارف آن برای شمس نيست.

اين که مولانا می گويد: آفتاب جاويد نمی ميرد، درحقيقت در نماد شمس می خواهد به جاودانه گی عشق و حقيقت اشاره کند.

 

ظاهراً مولانا در سفر سوم خود به دمشق نيز به نتيجه يی نمی رسد و گمشده يی خود را نمی يابد؛ اما در حقيقت امر او به هدف جستجوی خود رسيده است و گمشده يی خود را در خويشتن خويش پيدا می کند.

 شايد بيت زيرين اشاره يی به اين مسأله دارد:

 

 دست بگشا دامن خود را بگير

مرهم اين ريش جزاين ريش نيست

 

سلطان ولد در مقنوی ولدی به همين امر اشاره می کنت که مولانا سرانجام شمس را در خود يافت.

 

 شمس تبريز را به شام نديد

در خودش ديد همچو ماه پديد

گفت گرچه به تن از او دوريم

بی تن و روح هردو يک نوريم

خواه او را ببين و خواه مرا

من ويم او من است ای جويا

گفت: چون من ويم چه می جويم

عين اويم کنون زخود گويم

 

به هر صورت مولانا پس از برگشت از سفر آخرينش از دمشق به قونيه، بيشتر خود را در موسيقی، شعر، رقص و سماع غرق می کند و درعشق شمس می سوزد و به ياد او غزلهای پرسوز عاشقانه می سرايد و جامهء سوگ به بر نمی کند، چنان که در غيبت نخستين کرده بود.

داکتر عبدالحسين زرين کوب با اشاره به همين نکته می نويسد:

«مولانا در جستجوی خود نتوانست که شمس را بيابد، بالاخره او را، آن گونه که در خود می يافت، پذيرفت. گمشدهء او در وجود خودش زنده گی می کرد و او بيهوده نشان او را از ديگران می پرسيد.

اين احساس به او آرامش می داد، آفتابی را که نتوانست در هيچ افقی پيدا کند در خود يافت.»

 

چنين است که مولانا هيچگاهی از ياد و خاطرهء شمس رهايی نمی يابد، شور و شيدايی که او در وجودش آفريده بود، هميشه با او بود. امروزه تاثيرشمس در ديوان غزلها و در مثنوی معنوی بسيار مشخص و بر جسته است. افزون برا ين سيمای شمس در کتاب فيه مافيه مولانا نيز گاه گاهی بازتاب يافته است.

پژوهشگرانی که ازنظرگاه های عرفانی به بر رسی غيبت بی بازگشت شمس پرداخته اند، اين حادثه را به يک مفهوم به رهايی مولانا از شمس، تعبير کرده اند. اين دسته از پژوهشگران بر اين باور اند که شايد تعلق روحی مولانا به شمس، می توانست او را از سير در مراتبی که جز با رهايی از هرگونه رنگ تعلق، به دست می آيد، باز می داشت.

چنان که وقتی حافظ آن خواجهء رندان می گويد:

 

غلام همت آنم که زير چرخ کبود

زهرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

 

درست به يک چنين امری نظر دارد.

بر بنياد چنين نظری می توان گفت شمس زمانی به غيبت دوم می پردازد که نوع حس وابسته گی نسبت به خود را در او دريافته است.

بناً با آن غيبت بی برگشت خود خواسته است تا چنين سدی را از سر راه مولانا بر دارد و بگذارد که اين رودخانهء خروشان به دريای بيکرانهء عشق و حقيقت بپيوندد. می توان گفت شمس درست هنگامی مولانا را ترک می کند که احساس می نمايد که ديگر نمی تواند او را به کمال بيشتری رهنمايی کند.

با اين همه بسيار دشوار است که بتوان در ارتباط به چگونه گی غيبت دوم شمس به روشنی سخن گفت. اين امر کماکان در ابهام و تاريکی غليظی فرو مانده است. گويی همان شبی که شمس از مجلس مولانا پای به بيرون حجره گذاشت و ديگر بر نگشت؛ هنوز ادامه دارد. شايد ا ين شب پر از ابهام هيچگاهی به سپيده دمی نرسد!

تاريخ از چنين گره های کور ناگشوده بسيار دارد؛ با اين حال امروزه پژوهشگران بيشتر بر اين نکته باور پيدا کرده اند که شمس خود باآگاهی قونيه را ترک کرد. ترک کردنی که تاکنون نقش نا پيدای گامهايش بر روی خيابان غبارآلود تاريخ پرسش هايی اند که ذهن و انديشهء پژوهشگران به خود مشغول ساخته است.

 

مساًلهء غيبت بی برگشت شمس زمانی بيشتر در پردهء ابهام فرو می رود که شماری از پژوهشگران اين احتمال را که اين غيبت می تواند نتيجهء يک مرگ سياسی بوده باشد نيز مطرح کرده اند.

شمس مرد عصيانگری بوده که بسياری از ارزشهای اجتماعی – سياسی روزگاری را که در آن می زيسته، با سخنان عارفانهء خود زير سوال می برده است. او با هر نوع ابتذال مسلط درجامعه نه تنها مخالف بوده؛ بلکه با آن مبارزه نيز می کرده است.

از همين جاست که بعضی از پژوهشگران در ارزيابی های خود از غيبت بی برگشت او نتيجه می گيرند که ممکن مقامات دم و دستگاه های دولتی نيز علاقه يی به ادامهء حيات يک چنين مردی نداشته اند.

اساساً عرفان شمس يک عرفان پويا و جهت دار است و از امر عدالت اجتماعی دفاع می کند. به گواهی تاريخ دفاع از عدالت اجتماعی پيوسته درهر زمان و مکانی امر مشکل سازی بوده است.

تا هنوز شخصيت و جزييات زنده گی شمس درهالهء از پندار ها باقيست.

داکتر ناصرالدين صاحب الزمانی دراثر گران ارج خود " خط سوم " می نويسد:

« شمس، بی ترديد شخصيت تاريخيست. پير، و پيرو، مريد و مراد، شور آفرين و واژگونگر مولانا جلال الدين محمد. به يک سخن شمس، زايشگرمولوی است، زايشگر تولد دوبارهء او. صاحب الزمانی شمس را به مناسبت رابطهء خلاقش با مولوی از ابرچهره های حيرت آفرين، درنهضت عرفان جهانی، به شمار می آورد.

شمس اضافه از شصت سال زنده گی کرد و در هردوباری که در قونيه بوده، صرف بيست و هفت ماه را با مولانا به سر برده و دمساز بوده است. او در اين مدت زمان تنها دگرگون کنندهء شخصيت مو لانا نيست؛ بلکه به يک مفهوم می شود او را دگرگون کنندهء شعر پارسی دری نيز خوانند. هرچند ادبيات عرفانی فارسی دری، پيش از مولانا قله های چون سنايی و عطار را نيز داشت. با اين حال آن چيزی که به نام ارثيهء ادبی از مولانا باقی مانده است ازنظر گسترده گی کمی و کيفی و جنبه های مشخص ديگر می تواند يگانه باشد. شعر مولانا را بلندترين چکاد شعرعرفانی خوانده اند که عشق به شمس، شور وشيدايی تنها يکی از موجهای اين رنگين کمان شگفتی انگيز عشق عرفان را به وجود آورده است.

 

پايان

 

سرطان 1383

شهر کابل

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول