پــرتو نادری

 

 پـــــرتو نــــادری

 

 

 

نعرهء های و هوی من... 

 

 

بخش اول

 

 

 

 

مولانا جلال الدين محمد بلخی، بدون ترديد يکی از شگفتی های تبار انسانيست، او با آن دو اثر جاودانه اش، مثنوی معنوی و ديوان شمس چنان تنديسی ا ز عشق و معرفت بر بلند ترين قلهء ادبيات عرفانی فارسی دری ايستاده و سده هاست که گويی آن دو خور شيد معنوی را بر کف دستان خويش نهاده وما را به سوی رستگاری و رهايی فرياد می زند.

استاد جلال الدين همايی درجلد نخست کتاب مولوی نامه، شخصِت مولانا را به سه مرحلهء جداگانه دسته بندی می کند. به مفهوم ديگر مولانا در درازای زنده گی شصت وهشت ساله اش، سه شخصيت گوناگون را پشت سر گذاشته است.

 اين که مولانا در ديوان شمس می گويد:

 

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست

خام بدم، پخته شدم، سوختم

 

شايد اشاره به همين مراحل سه گانهء زنده گی و يا شخصيت سه گانهء خود دارد. بر اساس دسته بندی استاد جلال الدين همايی، شخصيت نخستين يا مرحلهء اول زنده گی مولانا از نخستين سال تولد تا بيست و پنج ساله گی او را در بر می گيرد. او در اين مرحله تقريباً تمام علوم عقلی و نقلی روزگار را از پدر و از سيد برهان الدين محقق ترمذی فرا می گيرد، وبا تکميل اين مرحله او ديگر شخصيتی است فقيه، متشرع، حکيم و دانشمند.

مرحلهء دوم زنده گی او چهارده سا ل را در بر می گيرد. يعنی شامل سالهای بيست و پنج تا سی و نه ساله گی اوست. در اين سال ها مولانا شخصيتی است که به اشارت سيد برهان الدين محقق ترمزی، به رياضت می پردازد و به تصوف و سير و سلوک می گرايد و به اشارت او جهت آموزش و ديدار با مشايخ و عارفان بزرگ آن روزگار، به شهرهای حلب و دمشق سفر می کند. پس از آن که محقق ترمزی به سال 638 هجری قمری ديده از جهان می بندد مولانا خود به تنهايی؛ ولی با شور و هيهجان بی مانند در راهی که پدر و محقق ترمزی در برابر او گشوده اند به جستجوی حقيقت می پردازد.

در اين مرحله در شخصيت مولانا دوگرايش متضاد وجود دارد يعنی او در يک جهت مشغول طی مراحل طريقت است در حالی که در جهت ديگر هيچگاهی از مطالعهء کتب و تکميل دانش در زمينه های علوم عقلی و نقلی غافل نمی ماند. او در اين مرحله، در علم و عرفان به آ ن پيمانه به پيش می رود که سرانجام به پيشوايی و رهبری سالکان و ارباب طريقت می رسيد.

مرحلهء سوم زنده گی يا شخصيت سوم مولانا در سی و نه ساله گی پس از ديدار او با شمس به سال هجری قمری  642  آغازمی يابد که تا پايان زنده گی ادامه دارد.

در اين مرحله، شخصيت مولانا با دگرگونی بزرگی رو به رو می گردد، چنان که عشق و عرفان بر جنبه های ديگر شخصيت او غلبه می کند.

 

با دو عالم عشق را بيگانه گيست

واندر او هفتاد و دو ديوانه گيست

آزمودم عقل دورانديش را

بعد از اين ديوانه خوانم خويش را

زين خرد جاهل همی بايد شدن

دست در ديوانه گی بايد زدن

 

با اين حال شايد در يک بحث فشرده تر بتوان شخصيت مولانا را به دو مرحلهء زيرين دسته بندی کرد:

نخست مولانای پيش از ديدار با شمس و دو ديگر مولانای پس از ديدار با شمس.

امروزه اين مولانای پس از ديدار با شمس است که نام شکوهمندش، خاور تا باختر را درنورديده و همان گونه که شيخ فريدالديدن عطار گفته بود؛ آتش درجان همه شيفته گان عالم زده است.

 

مولانا در ششم ربيع الاول604 هجری قمری در شهر بلخ در يک خانوادهء علمی و عرفانی ديده به جهان گشود. نياکانش همه از مردمان خراسان بودند. با آن که بخش بيشتر عمر او در قونيه - پايتخت روم شرقی- سپری شد و به اصطلاح عارفان در همان جا خرقه تهی کرد؛ ولی پيوسته از بلخ که يکی از چهار شهر بزرگ خراسان آن روزگار بود، ياد می کرد و خراسانيان آن سامان را همشهری می گفت.

 

بلخيم من بلخيم من بلخيم

شوری دارد عالمی از تلخيم

 

يا جای ديگری در ديوان شمس می گويد:

 

نعرهء های و هوی من

از در روم تا به بلخ

اصل کجا خطا کند

شمس من و خدای من

 

پدر مولانا، بهاءالدين ولد، معروف به سلطان العلما، خطيب و دانشمند بزرگ بلخ بود که مولانا را «خداوندگار» صدا می زد.

داکتر شفيعی کدکنی بر اين باور است که:«القاب خداوندگار، و مولانا در زمان حياتش رواج داشته است؛ ولی لقب مولوی را بعداً و شايد پس از سده های هشتم و نهم هجری به او داده ا ند.»

 

 

کوچ بزرگ يا تبعيد سياسی

 

پژوهشگران در ارتباط به دلايل و انگيزه های که سبب شد تابهاءالدين ولد پدر مولانا بلخ و بلخيان را ترک کند، ديدگاه های همگونی ندارند. روايات موجود در اين زمينه را می توان به گونهء زيرين دسته بندی کرد:

1ـ سلطان محمد خوارزم شاه سلطان خودکامهء آن روزگار که شهر بلخ نيز بخشی از قلمرو او بود، نسبت به سلطان العلما سؤ ظن داشته و با چشم دشمن کامی به سوی او می نگريسته است. سلطان العلما از پرورش يافته گان عرفانی شيخ نجم الدين کبرا بود. تذکره نگاران گفته اند که سلطان العلما مردی بوده دانشمند، خوش سخن که مجالس وعظ و ارشاد برگزار می کرده و از ارادت و نفوذ فراوانی در ميان مردم بر خوردار بوده است. شايد همين نفوذ او در ميان مردم سبب شده بود تا نوع حس بدگمانی نسبت به او در محمد خوارزمشاه پديد آيد.

 به روايت افلاکی در مناقب العارفين، از مولانا نزد خوارزمشاه بدگويی می کردند که بهاء ولد تمامی خلق را به خود راست کرده است ما و شما را اعتباری نمی نهد. خوارزمشاه قاصدان فرستاد که حضرت سلطان العلما بلخ را قبول کند و دستوری دهد تا ما به اقليم ديگر رويم که دو پادشاه در يک اقليم نگنجند.

بهاء والدين جواب داد که ملک دنيا را اعتباری نيست ما سفر کنيم.

بر بنياد اين روايت مولانا جلال الدين محمد بلخی دوران کودکی را در بلخ در وضعيتی به سر می برد که پدرش مورد خشم و غضب خوارزمشاه قرار دارد. سلطانی که پيش از اين شيخ مجدالدين بغدای يکی از مريدان شيخ نجم الدين کبرا را بيدادگرانه در آبهای جيحون يا آمو دريا انداخته بود.

2- سلطان العلما با مخالفت آشکار متکلم بزرگ سدهء ششم هجری امام فخر رازی که با صوفيه ميانه يی نداشته رو به رو بوده است. اين باور وجود دارد که امام فخر رازی در دستگاه محمد خوارزمشاه نفوذ و مقامی داشت و از سلطان العلما در نزد سلطان بد گويی می کرد؛ در مقابل سلطان العلما نيز هرگاهی که بر منبر می رفت جراًتمندانه خوارزمشاه و امام فخر رازی را با تندترين کلمات و گزنده ترين طنز ها مورد انتقاد قرار می داد و امام فخر را از شمار مبتدعان می خواند. ظاهراً در اين سالها سلطان العلما در وضعيت ناگواری به سر می برده است. چنان که او دريک سو با حريف نيرومندی چون امام فخر رازی مقابل بود که نه تنها مقام و موقعيت او را در نظر نداشته؛ بلکه بر اساس روايات، ذهنيت سلطان محمد را نسبت به سلطان العلما و اهل صوفيه نيز تخدير می کرده است.

استاد ذبيح الله صفا اختلاف ميان امام فخر رازی و سلطان العلما را بسيار با اهميت تلقی کرده و آن را يگانه دليل مهاجرت سلطان العلما از بلخ می داند. او در جلد سوم تاريخ ادبيات ايران می نويسد:«علت العل مهاجرت اختلاف شديد سلطان العلما، با امام فخر رازی بود. چون خود را در موازنهء ايشان نمی يافت ناگزير به ترک ديار شد. اصولاً اين مهاجرت مطلقاً از بيم حملهء مغول نبوده...»

با اين همه «آنه ماری شميل» مولوی شناس فقيد آلمانی مداخلهء امام فخر رازی را در ارتباط به ماجرای کوچ سلطان العلما از بلخ بيشتر يک افسانه می داند. او در اين ارتباط می نويسد:

«در هر حال ما بايد داستانهايی را که به مهاجرت بهاء ولد از بلخ مربوط می شود و از افزايش نفوذ فخرالدين بر او سخن می گويد، مردود شماريم؛ زيرا آن فيلسوف در سال606 برابر با 1210 از دنيا رفت. درحالی که بهاءولد و خانواده اش حدود 616 برابر با1218 بلخ را ترک کردند.»

بااين حال نه تنها بهاء ولد در معارف خود امام فخر را به سبب مشرب فلسفی که داشته از شمار مبتدعان می داند؛ بلکه مولانا در مثنوی معنوی نيز با نوع زبان طعن آميز بر وی انتقاد می کند و او را راز دار دين نمی داند:

 

اندر اين ره گر خرد رهبين بدی

فخر رازی راز دار دين بدی

 

افزون بر اين شمس تبريزی نيز امام فخر رازی را به سبب اين که باری گفته بود:«محمد تازی چنين می گويد و فخر رازی چنين... » مورد انتقاد و سرزنش قرار داده و به توبه فرا می خواند.

3- سلطان ولد در مثنوی ولدی هيچگونه اشاره يی به مداخلهء امام فخر رازی ندارد که سبب آن شده باشد تا سلطان العلما بلخ را ترک کند؛ بلکه اوعمده ترين علت اين امر را نارضايتی سلطان العلما از مردم و از سلطان خوارزم دانسته است.

 

چون که از بلخيان بهاء ولد

گشت دلخسته آن شهء سرمد

ناگهش از خدا رسيد خطاب

کای يگانه شهنشهء اقطاب

چون ترا اين گروه آزردند

دل پاک ترا زجا بردند

به درآ از ميان اين اعدا

تافرستيم شان عذاب و بلا

چون که از حق چنين خطاب رسيد

رشتهء خشم را دراز تنيد

 

از اين بيت های سلطان ولد چنين بر می آيد که جد او سلطان العلما گذشته از اين که با مخالفت سلطان خوارزم و امام فخر رازی رو به رو بوده است؛ بلکه در ميان مردم و شماری از پيشوايان مذهبی نيزمخالفانی داشته است که سبب شد تا او بلخ را ترک کند و روانهء حجاز شود

4- شماری از پژوهشگران هراس از حملهء چنگيز را عمده ترين دليلی کوچ سلطان العلما از بلخ دانسته اند؛ ولی انه ماری شميل در کتاب شکوه شمس می نويسد که:

« در آن زمان تهديد مغولان در آسيای مرکزی احساس می شد و خوارزم شاه با کشتن چند تن از تاجران مغول و تاراج دارايی های آنها خود زمينهء تجاوز ويرانگر مغول را آماده کرده بود.»

براساس مثنوی ولدی سلطان العلما درجريان سفر از تجاوز سپاهيان چنگيز بر بلخ اطلاع می يابد.

 

کرد از بلخ عزم سوی حجاز

زانکه شد کارگر در او آن راز

بود در رفتن و رسيد خبر

که از آن راز شد پديد اثر

کرد تاتار قصد آن اقوام

منهزم گشت لشکر اسلام

بلخ را بستد و به زاری زار

کشت از آن قوم بی حد و بسيار

 

از آنچه گفته آمديم بر می آيد که هراس از ايلغار مغول و مخالفت با سلطان خوارزم دو عامل عمده يی بوده است که سلطان العلما را مجبور کرد تا بلخ را ترک کند.

بدينگونه او به سال 616 قمری پای در رکاب کوچ نهاد؛ اما بعضی از پژوهشگران سال 614 را سال مهاجرت پدر مولانا از بلخ دانسته اند.

محققان سالی را که شيخ مجدالدين بغدادی بنا به دستور سلطان محمد خوارزم شاه به جيحون انداخته شد، 616 قمری دانسته اند که در اين هنگام سلطان العلما هنوز در بلخ بوده است. او پس از اين ماجر است که بلخ را ترک می کند. بدين گونه سال کوچ سلطان العلما ازبلخ را که در آن روزگار يکی از چهار شهر بزرگ و آبادان خراسان بود، سال 616 قمری دانسته اند.

کاروانی که سلطان العلما و خانوادهء ا و را همراه با کتاب ها و سامان وسايل زنده گی او از بلخ می برد به روايت افلاکی در بر گيرندهء سه صد شتر بوده که در آن علاوه بر مريدان و نزديکان سلطان العلما، چهل تن از مفتيان و زاهدان شهر بلخ نيز او را همراهی میکردند.

 استاد ذبيح الله صفا درجلد سوم تاريخ ادبيات ايران می نويسد که: «جلال الدين محمد درسال کوچ سلطان العلما از بلخ شش ساله بوده است.» در حالی که بيشترينه عقيده بر اين است که او در اين هنگام از دوازده تا سيزده سال داشته است. با در نظر داشت سال تولد مولانا در 604 هجری قمری و سال مهاجرت سلطان العلما در 616 هجری قمری، اين عقيده که مولانا دوازده تا سيزده سال داشته است بيشتر پذيزفتنی به نظر می آيد.

 

 

مولا نا درخانهء شيخ فريدالدين عطار

 

در نيشابور سلطان العلما به ديدار عارف و شاعر بزرگ شيخ فريدالدين عطار می شتابد.

با آن که افلاکی و فريدون سپه سالار و نيز سلطان ولد زمانی که به بيان سر گذشت مولانا پرداخته اند چيزی در ارتباط به اين ديدار نگفته اند؛ ولی بر اساس مطالعات و تحقيقاتی که مولوی شناسان در اين زمينه انجام داده اند گفته می شود که ممکن چنين ديداری رخ داده باشد.

به قول استاد فروزانفر:

«اين ملاقات ممکن است اتفاق افتاده باشد، برای آن که وقتی بهاءالدين ولد از خراسان سفرکرد، هنوز عطار زنده بود و از رسوم صوفيان است که در سفر هرجا مردی را نشان دهند به زيارتش می شتابند. علی الخصوص که عطار يکی از مردان به نام عصر خويش بوده و قطعاً بهاء الدين ولد اشتياق ديدار او را داشت.»

عطار در نخستين ديدار، آن ظرفيت عرفانی و روحانی مولانا را می شناسد و خطاب به سلطان العلما، پيمبروار پيشگويی می کند که:«زود باشد اين فرزند تو آتش در جان همه سوخته گان عالم بزند.»

 ظاهراً شيخ فريدالدين عطارنخستين عارف و شاعر بزرگ ادب فارسی دری است که در بارهء مولانا و آيندهء او اظهار نظری کرده است.

شيخ عطار اسرارنامه آن منظومهء عرفانی - اخلاقی خود را به جلال الدين محمد هديه می کند.

اسرارنامه که در سه هزارو سه صد بيت سروده شده است اين گونه آغاز می يابد:

 

به نام آن که جان را نور دين داد

خرد را در خدادانی يقين داد

 

به درستی معلوم نيست که شيخ فريدالدين عطار در اين هنگام چند ساله بوده است. برای آن که درتاريخ تولد اوعقايد يک دستی وجود ندارد.

از پارهء شعر های شيخ بر می آيد که او عمر درازی داشته است.چنان که او درشعر زيرين اشاره به هفتاد ساله گی خود دارد:

 

کارم از عشق تو به جان آمد

دلم از درد در فغان آمد

چون زمقصود خود نديدم بوی

سوی عمرم رهء زيان آمد

دين هفتاد ساله داد به باد

مرد ميخانهء مغان آمد

 

در جای ديگری خود را هفتاد و اند ساله گفته است:

 

مرگ در آورده پيش، وادی صد ساله را

عمر تو افگنده شب بر سر هفتاد و اند

 

شيخ فريدالدين عطار به سال 618 در شهر شادياخ به دست سپاهيان چنگيز کشته شد.

تاريخ تولد او را به اختلاف گاهی 512 - 513 نوشته اند؛ اما استاد سعيد نفيسی آن را 537 و استاد فروزانفر 540 دانسته اند که بيشتر اتفاق نظر بر سال 540 است.

بناً شيخ فريدالدين عطار به هنگام ديدار مولانا، 76 تا 77 سال داشته است. اما دولت شاه سمرقندی در چهار مقاله، عمر شيخ را يک صدو چهارده سال نوشته است.

 

 

درکنار دجله

 

چون کاروان سلطان العلما از نيشابور به مرز بغداد رسيد، نگهبانان در کنار دجله راه بر کاروان بستند و پرسيدند که شما کيستيد،از کجا می آييد؟

روايت است که سلطان العلما سر از عماری به در آورد و در پرسش نگهبانان پاسخ داد:

«من الله و الی الله و لا حول ولاقوة الابالله، از لامکان آمده ايم و به لامکان می رويم»

پاسبانان خبر رسيدن کاروان و اين پاسخ عجيب را به خليفه رساندند. گويند خليفه از صلابت چنين پاسخی در شگفتی شده بود که صاحب اين پاسخ چی کسی می تواند باشد.او شيخ شهاب الدين سهروردی را می خواهد و ماجرا بر می گويد. سهروردی به فراصت در می يابد که بايد عارف بزرگی از بلخ به بغداد رسيده باشد. او از بارگاه خليفه بر می آيد و همراه با شماری از علمای محتشم بغداد به استقبال سلطان العلما می شتابد. سهروردی که خود از بزرگان طريقت بود. هنگام ديدار، مولانا را در آغوش گرفت و موزه از پای او بيرون کرد. در بغداد سلطان العلما بنا بر در خواست شيخ شهاب الدين سهروردی در حضور خليفه به مسجد رفت و مردم را به راه راست ارشاد کرد. او در پايان اين موعظه، دستار از سر بر گرفت و خطاب به خليفه گفت: «به گفتار حاسدان، متملقان و سخن چينان توجه نکنيد، سپاه غارتگر چنگيز نزديک است.»

به هر صورت، سلطان العلما، اين زنگ بيداری را برای خليفهء بغداد زمانی به صدا درآورد که حملهء غارتگرانهء چنگيز به قلمرو امپراتوری خوارزم و از جمله بلخ آغاز شده بود.

داکتر عبدالحسين زرين کوب، موعظه و ارشاد سلطان العلما را در بغداد در حضور خليفهء امرغير محتملی می داند. او در کتاب جستجو در تصوف ايران در اين زمينه می نويسد:

«اين که مناقب نويسان گفته اند بهاء ولد از ملاقات باخليفه و از قبول انعام او خودداری کرده باشد با اداب و رسوم عادی موافق نيست و اين هم که گفته اند در حضور خليفه منبر رفت با توجه با ضعف عربيت او که از معارف بهاولد بر می آيد، قابل قبول نيست.»

به هر حال او پس از اقامت کوتاه در بغدادبه به زيارت خانهء خدا رسيد.

سلطان العلما پس از به جا آوردن حج به باور داکتر زرين کوب چند سالی را در ارزنجان به وعظ و تدريس پرداخت و از آن جا به لارنده رفت که امروزه به نام کرمن ياد می شود و درصد کيلو متری جنوب خاوری قونيه قرار دارد.

سلطان ولد همراه با خانواده هفت سال را در لارنده سپری کرد.

داکتر زرين کوب در اين زميه در کتاب جستجو در تصوف ايران نوشته است:

«در همين شهر بود که مادر جلال الدين، مومينه خاتون معروف به مامی، وفات يافت و قبرش هنوز در آن جا باقيست. همچنين در همين لارنده بود که بهاءولد، گوهرخاتون دختر شرف الدين لالا را که مادرش از همرهان حرم وی بود به تزويج جلال الدين در آورد.»

همچنان گفته می شود که سلطان ولد پسر مهتر مولانا به سال 623 برابر با 1226 در همين شهر به دنيا آمده است؛ ولی او خود در اين زمينه در مثنوی ولدی اشاره يی ندارد.

سلطان العلما همچنان در لارنده بود که سلطان علاًالدين کيقباد پادشاه سلجوقی روم شرقی از اوخواست تا به قونيه که درچهارصدو پنجاه کيلومتری جنوب شرقی استانبول موقعيت دارد و در آن زمان پايتخت سلاجقهء روم شرقی بود بيايد و او نيز چنين کرد.

سلطان العلما به سال 627 قمری برابر با 1228 ميلادی همراه با خانواده به شهر قونيه رسيد و شهريان قونيه و سلطان روم شرقی از او به گرمی استقبال کردند.

اين که امروزه از مولانا جلال الدين محمد بلخی به نام مولانای رومی و يا ملای رومی نيز ياد می شود، يگانه دليل آن اقامت مولانا جلال الدين و بازمانده گان او در قونيه است.

از همين رو شماری از پژوهشگران در آثار خود او را به صفت بلخی رومی نيزياد کرده اند.

برای آن که اگر مولانا جلال الدين در بلخ زاده شد و آموزش های ابتدايی را از پدر وسيد برهان الدين محقق ترمذی فرا گرفت، بعداً در حلب و شام به آموزش های بيشتری پرداخت و سرانجام در قونيه است که مدرس، خطيب و مفتی بزرگی می شود و به آن چنان شهرت و محبوبيتی می رسد که کران تا کران عالم اسلام را به هم پيوند می زند. غير از اين اگر آفتاب زنده گی مقدس او در بلخ طلوع می کند؛ غروب آن را که خود طلوع ديگريست در قونيه می بينيم. آفتابی که فروغ جاودانهء آن تا کنون نه تنها آسمان بلخ و قونيه را روشن نگهداشته؛ بلکه تمام پهنهء هستی شعر و ادب فارسی دری و عالم عرفان را، کهکهشان در کهکشان ستاره باران کرده است.

مولانا با طرح بلند آثار جاودانهء خويش چنان رنگين کمانی از عشق و عرفان آسمان های قونيه و بلخ را با هم پيوند می زند. چنان که امروزه وقتی از او و آثار بی بديل او سخنی به ميان می آيد، اين دو شهر چون دو خواهر همزاد در ذهن ها و خاطره ها متجلی می شود.

خدا کند، من اين شايسته گی را داشته باشم تا به تمام نهاد های فرهنگی دو کشور افغانستان و ترکيه و دولت های دو کشور پيشنهاد کنم که بلخ و قونيه را به صفت شهر های خواهر به جهانيان معرفی کنند.

شايد هم يونسکو بتواند در اين ارتباط کاری انجام دهد.

اين امر نه تنها سبب استحکام دوستی در ميان دو کشور خواهد شد؛ بلکه با گسترش روابط فرهنگی در ميان بلخ و قونيه زمينهء پژوهشهای تازه تری در ارتباط به روزگار، زنده گی و آثار مولانا جلال الدين فراهم می آيد.

 

 

مولانا در قونيه

 

مولانا درآستانهء بيست و چهار ساله گی است که همراه با پدر و خانواده به قونيه می رسد و کس نمی داند که تاچند سال ديگر اين خراسانی زادهء دانشمند چه غلغله يی در گنبد افلاک می اندازد.

اوست که قونيه را به شهر عشق، عرفان، شهرشعر و تصوف بدل می کند. چنان که امروزه اگر قونيه را شهرتی است بدون ترديد آن شهرت از فيض و برکات مولانا و تجلی آفرينش های جاودانه او در چهار گوشهء جهان است. آن گونه که تا هم اکنون همه ساله هزاران تن از اقصای عالم به زيارت آن پيشوای عشق و معرفت، شعر و عرفان می شتابند.

 

سلطان العلما پدر مولانا مدت زمان درازی در قونيه نمی زييد، چنان که به روايت احمد افلاکی در مناقب العارفين، او به روز جمعه هيجدهم ربيع الاخر سال 628 هجری قمری که با ژانويهء 1231 ميلادی برابر می شود ديده از جهان فرو می بندد. هم چنان به روايت او خاموشی سلطان العلما، علاالدين کيقباد سلطان روم شرقی را چنان در سوگ و ماتم می نشاند که هفت روز از سراپرده بيرون نمی آيد وتا چهل روز بار نمی دهد و بر اسب سوار نمی شود.

مرگ پدر برای مولانا مصيبتی بود مضاعف. برای آن که او نه تنها پدر بزرگوار؛ بلکه مرشد رازدان خود را نيز از دست داده بود.روايت است که او باری گفته بود:«اگرپدرم سالی چند می ماند، من محتاج مولانا شمس الدين تبريزی نبودم.»

با اين حال با مرگ سلطان العلما مرحلهء ديگری در تکوين شخصيت مولانا آغار يافت.

روايت هايی وجود دارد که مولانا بنا بر وصيت پدر و يا هم بنا بر خواهش مريدان دنبالهء کار پدر را پی گرفت و بساط وعظ و تعليم گسترد. بهاءالدين ولد در مثنوی ولدی در اين ارتباط گفته است:

 

تعزيه چون تمام شد پس از آن

خلق جمع آمدند پير و جوان

همه کردند رو به فرزندش

که تويی در جمال مانندش

بعد از اين دست ما و دامن تو

همه بنهاده ايم سوی تو رو

شاه ما زين سپس تو خواهی بود

از تو خواهيم جمله مايه و سود

 

البته مولانا تا اين زمان علوم مروج عقلی و نقلی روزگار را از پدر آموخته و به علم و دانايی شهرت خوبی يافته بود.

سيد برهان الدين محقق ترمذی که از مريدان و شاگردان سلطان العلما بود با شنيدن مرگ او به سال 629 خود را به قونيه رساند.

گويند، سلطان العلما پيش از اين که بلخ را ترک کند، امر تربيت و آموزش فرزندش جلال الدين را به سيد برهان محقق ترمذی سپرده بود و بدينگونه او را مربی و اتابک خداوندگار ساخته بود.

اين امر سبب شد تا بعداً سيد برهان الدين محقق ترمذی، به لالای خداوندگار نيز شهرت پيد کند.

غير از اين سلطان العلما به سيد برهان نيز توصيه نموده بود که پس از درگذشت او، تربيت سير و سلوک صوفيانهء جلال الدين را بر عهده گيرد. سيد برهان الدين ترمذی علاوه بر آموزش های ديگر، رموز و دقايق زبان و ادبيات فارسی دری را نيز به مولانا آموخت. گفته اند که او پيوسته آثار حکيم سنايی را می خواند و به او چنان عشق می ورزيد که مولانا به شمس. همچنان او در قونيه به مولانا اجازهء ارشاد داد.

با اين حال نيروی شگرفی مولانا را به سوی جستجو های بيشتری می کشاند و او چنان رود خانه يی در تکاپو بود تا خود را به دريای ناکرانمند حقايق برساند. چنين بود که به تشويق محقق ترمذی و يا هم بنا بر انگيزه های درونی، مولانا جهت آموزش های بيشتر و ديدار با عارفان و مشايخ روزگار، از قونيه راهی حلب گرديد. او در اين شهر از فقيه بزرگ کمال الدين بن العديم بهره گرفت و اما اين که چه مدت زمانی را در حلب بوده است به درستی روشن نيست. پس از آن به دمشق رفت.

ظاهراً سفر مولانا در حلب و دمشق هفت سال را در بر می گيرد و او در سالهايی که در دمشق بوده است با عارف و انديشه گر برجستهء آن روزگار ابن عربی و چند تن ديگر، ديدار هايی داشته است.

به قونيه که بر می گردد به اشارت سيد بر هان الدين محقق ترمذی به رياضت روی می آورد و پس از آن که محقق ترمذی به سال 638 هجری چشم از جهان فرو می بندد، مولانا تا پنج سال ديگرکماکان به تدريس علوم دينی ادامه می دهد. حالا او مفتی بزرگ شريعت است و هنوز با طريقت ميانه مستقيمی ندارد.

 

 

ادامه دارد

 

اين نوشته در سه بخش پيشکش شما خواننده گان ارجمند ميگردد

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول