© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پــرتو نادری

 

 پـــــرتو نــــادری

 

 

 

نعرهء های و هوی من... 

 

بخش دوم

 

برای مطالعه بخش اول در اينجا کليک کنيد

 

 

 

 

خاموشی پيش از توفان

 

روزها بدينگونه در قيل و قال مدرسه می گذشت. شهر قونيه در آرامش کامل به سرمی برد. مولانا مشغول وعظ و ارشاد و تدريس بود. اضافه از چهار صد دانشجو از کشور های گوناگون عالم اسلام بر گرد او حلقه می زدند و به اندرز و ارشاد و درس او عاشقوار گوش می نهادند؛ اما کس چه می دانست که تا چند روز ديگرمولانا سمش الدين تبريزی همان پشمينه پوشی که باری در مناجاتی به درگاه خداوند فرموده بود که: «هيچ آفريده يی از خاصان تو باشد که صحبت مرا تحمل تواند کردن! و در حال از غيب اشارت رسيده بود که اگر حريف صحبت خواهی به سوی روم سفر کن!» چنان توفانی از شور و شيدايی به قونيه می رسد و همه کوی و برزن پر از هيا هوی می گردد. آری چنين بود که شمس پای پياده سرزمين های دوری را درنورديد و سرانجام اين پرندهء سدره نشين که جز بر شاخهء عشق بر جای ديگری نمی توانست آشيان بيارايد، به روز شنبه بيست و ششم جمادی الاخر سال 642 برابر به قوس يا آذرماه 623 خورشيدی در خان شکر فروشان قونيه نزول کرد.

 

داکترصاحب الزمانی در"خط سوم" يک چنين سيما نگاريی از شمس به دست می هد:

«شمس الحق والدين، بن علی، بن ملک داد تبريزی را در شهر تبريز پيران طريقت "کامل تبريزی" خواندندی، و جماعت مسافران صاحب دل او را "پرنده" گفتندی، جهت طی زمينی که داشته است.

در اول حال مريد شيخ ابوبکر تبريزی سله (زنبيل) باف شده بود. در آخر چون کمالات او، از حد ادراک مردم گذشت، در طلب اکملی سفری شد و مجموع اقالم را چند نوبتی گردی بر آمد. به خدمت چندين اکابر معنی و صورت رسيده، نظير عظمت خود نيافت و مطلوب و محبوب خود را همی جست تا به قونيه رسيد.»

شمس که در خان شکر فروشان فرود می آيد حجره يا اتاقی به اجاره می گيرد و بر دروازهء آن قفل می آويزد گران قيمت، و کليد آن را بر گوشهء دستارچهء قيمتيی خويش می بندد و بردوش می آويزد تا مردم را گمان آيد که او تاجر بزرگيست.اين همه به دليل آن است که مولانا شمس الدين هميشه از اين امر که مردم او را بشناسند گريزان بوده است. اما شمس در آن حجره از متاع جهان جز کهنه بوريايی، شکسته کوزه يی و بالشی از خشت خام، چيز ديگری نداشت.

از چگونه گی دوران کودکی او اطلاعات چندانی در دست نيست و تنها بر اساس رواياتی که وجود دارد او يک کودک استثنايی بوده که کردار و رفتار او حتی پدرش را نيز به شگفتی اندر کرده بود. هميشه دلتنگ بوده و از کودکان ديگر گوشه گيری می کرده و با آنها همبازی نمی شده است. سال تولد او نيز به روشنی معلوم نيست و اما پژوهشگران بيشتر براين باور اند که شمس هنگامی که به قونيه رسيد کمابيش شصت ساله بوده است. اگر او را دقيقاً در اين هنگام شصت ساله بدانيم با در نظرداشت سال ورودش به قونيه (623) خورشيدی، می توان سال تولد او را 563 خورشيدی فرض کرد.

از تحليل سخنان مولانا در مجالس سبعه، شماری از محققان و از آن ميان داکتر عبدالحسين زرين کوب به اين نتيجه رسيد اند که مولانا در آستانهء سالهای ورود شمس به قونيه، آماده گی و ظرفيت يک ديگرگونی عرفانی را در خود داشته است.

او در کتاب پله پله تا ملاقات خدا می نويسد:«مولانا به نحوی خواسته يا ناخواسته يا ناخودآگاه مدتها پيش از آن که شمس به قونيه برسد و شايد سالها قبل از آن که زنگ بيداری برايش به صدا در آيد، نشانه های از اين آماده گی را نشان می داد.»

او در ادامه می نويسد که تنها صلاح الدين پير و حسام الدين جوان که با شوق و ارادت مجالس مولانا را دنبال می کردند، درابياتی که مولانا بر منبر می خواند، در قطعه هايی که در طی مواعظ نقل می کرد و در خطابه های عتاب آميزی که با جمع حاضران داشت، آماده گی او را برای يک تبديل مسير ناگهانی ظاهر و قابل تشخيص می ديدند.»

عطااًلله تدين در کتاب " به دنبال آفتاب... " می نويسد که روزی کسی از مولانا پرسيد که اين علم حال را از کجا آموختی؟ او در پاسخ گفته بود:

«در مکتب سيد برهان الدين محقق ترمذی به دستورش به چله و رياضت پرداختم. مدت نه سال مصاحب و ملازمش بودم و به دستور او به حلب و شام رفتم.وقتی که برنامهء رياضت و سير وسياحتم به پايان رسيد استادم، مرشدم سيد برهان الدين مرا در آغوش گرفت و گفت: "فرزندم در جميع علوم عقلی و نقلی و کشفی بی نظيربودی هم اکنون در اسرار باطن و مکاشفات روحانی انگشت نمای مردم خواهی شد."

مولوی در ادامه می گويد که با اين حال يک ندای درونی مرا نويد می داد تا در انتظار پيشوا، قطب و مرشد ديگری باشم.پنج سال منتظربودم. دراين پنج سال به تدريس فقه و اصول پرداختم و شما می دانيد که هر روز درمجلس درسم چهارصد تن از علاقه مندان و دانشجويان علوم دينی حاضر می شدند؛ اما من منتظر بودم تا آفتاب حقيقت و عرفان در افق قونيه طلوع کند. وقتی که پرتو شمس بر ذات وجودم افگنده شد طريقه و روشم تغيير کرد.»

از پاره يی شعر های ديوان شمس نيز می توان چنين نتيجه گرفت که مولانا پس از خاموشی سيد برهان الدين محقق ترمذی به گفتهء خودش چشم انتظار رسولی از لامکان بوده است:

 

ای بانگ و صلای آن جهانی

ای آمده تا مرابخوانی

ما منتظر دم تو بوديم

باز آ که رسول لامکانی

پيش تو امانت شعيبيم

ما را بچران به مهربانی

 

 

نخستين ديدار و نخستين پرسشها

 

اين که شمس چگونه و در کجا نخستين بار با مولانا ديدار کرده است، روايات گوناگونی وجود دارد.

افلاکی می گويد: « روزی در ميان هنگامهء مردم در شهر دمشق حضرت مولانا دست مبارک مولانا شمس الدين را بگرفت و فرمود:

«صراف عالم مرا درياب! تا شمس از عالم استغراق به خود آمد مولانا رفته بود.»

از اين ديدارکه احتمالاً در زمانی که مولانا در دمشق مشغول آموزش و ديدار با مشايخ آن سامان بوده، رخ داده است، نمی توان به حيث يک ابرانگيزه ياد کرد که سبب دگرگونی مولانا شده باشد. برای آن که هيچگونه گفت و گويی در ميان آن ها صورت نگرفته است. ديداری که مولانا را از نهاد دگرگون می کند در قونيه رخ می دهد، ديداری که دانشمندان از آن به حيث شگفتی انگيز ترين حادثه در تاريخ ادبيات و عرفان فارسی دری و حتی جهان ياد کرده اند.

 

 

روايت ها

 

چنين روايتی وجود دارد که روزی در شهر قونيه مولانا سوار بر موکبی همراه با جماعتی از شاگردان و مريدان سالمند از مدرسهء پنبه فروشان به خانه بر می گشت. رضايتمند از تدريس و شادمان از شهرتی که در اين دوران جوانی برايش دست داده است. ظاهراً سلوک فقيهانهء مولانا نشان نمی دهد که او آمادهء پذيرش يک ديگرگونی بزرگ بوده باشد، در چنين وضعی ناگهان رهرو ناشناس و پشمينه پوشی بر سر راه مولانا می ايستد وعنان موکب آن فقه و مدرس پرابهت شهر را می گيرد، آن گاه چشم در چشم او می دوزد و با صدای بلندی اين پرسش تکان دهنده را مطرح می کند:

«های صراف عالم معنی !محمد (ص) برتر بود يا با يزيد بسطامی؟»

مولانا که عالی ترين مرتبهء اوليا را از نازلترين مرتبهء انبيا هم فرو تر می دانست با لحن آميخته با خشم و پرخاش پاسخ داد:

«محمد سر حلقهء انبياست و بايزيد بسطامی را با او چه نسبت؟»

رهگذرناشناس دوباره می پرسد:

پس چرا محمد می گفت: «ما عرفناک حق معرفتک» درحالی که با يزيد می گفت: «سبحانی، ماعظم شانی!» گويند مولانا از هيبت اين پرسش بيفتاد و از هوش برفت.چون به خود آمد، دست آن ناشناس پشمينه پوش را که جز مولانا شمس الدين تبريزی کسی ديگری نبود، بگرفت وبه حجره يی در مدرسه و به روايت ديگر به حجرهء صلاح الدين زرکوب برفت. گويند که چهل روز و به روايت ديگر سه ماه در آن حجره به خلوت نشستند و کسی را زهرهء آن نبود تا به خلوت ايشان در آيد. بدينگونه شمس هنگامه و غلغلهء بزرگی را در شهر قونيه بر پا کرد.

در اين ارتباط اين روايت نيز وجود دارد که مولانا را از اين پرسش چنان حالتی دست داد که گويی در نظر او هفت آسمان از همديگر جدا شده و بر زمين فرو ريختند و آتش بزرگی از باطن مولانا به دماغ و جمجمه اش زد و دودی تا ساق عرش بر آمد.

مولانا با يک چنين حالتی در پاسخ گفته بود:«بايزيد را تشنه گی از جرعه يی ساکن شد و دم از سيری زد، کوزهء ادراک او از آن مقدار پر شد و آن نور به مقدار روزن خانهء او بود؛ اما حضرت مصطفی (ص) را استسقای عظيم بود و تشنه گی در تشنه گی و هر روز در استدعای قربت زيادتی بود و از اين ادعا مصطفی (ص) عظيم است. از بهر آنک، چون او، بايزيد به حق رسيد خود را پر ديد و بيشتر نظر کرد. اما مصطفی (ص) هر روز بيشتر می ديد و پيشتر می رفت و انوار عظمت و قدرت و حکمت حق را روز به روز و ساعت به ساعت زياده می ديد. از اين "ماعرفناک حق معرفتک " می گفت... همانا مولانا شمس تبريزی نعره يی بزد و نقش بر زمين بشد.

هرچند شماری از پژوهشگران اين احتمال را به دست می دهند که ممکن يک چنين پرسش هايی در نخستين ديدار شمس با مولانا مطرح شده و نتيجتاً بحث ها و گفتگوهايی را به ميان آورده باشد؛ ولی با اين حال دگرگونی و شيفته گی عارفانهء مولانا را نمی توان تنها و تنها نتيجهء همين پرسش ها و نتيجهء نخستين ديدار آنها بر سر بازار قونيه دانست.

برای آن که در اين مورد می توان دلايل ديگری را نيز مطرح کرد:

 نخست اين که مولانا، پيش از رسيدن شمس به قونيه به آن مرحله از ظرفيت روانی و سلوک صوفيانه رسيده بود تا يک چنين شيفته گی و دگرگونی بزرگ را بپذيرد.

اگر طرح چنين پرسشهايی را يگانه دليل دگرگونی مولانا بدانيم در آن صورت از تاثير شخصيت عارفانهء شمس بر او چشم پوشی کرده ايم. در حالی که تاثير شخصيت را می توان به حيث يک عامل بسيار مهم و سازنده در امر دگرگونی و شيفته گی مولانا در نظر داشت تا آن حکاياتی و روايات ساخته و پرداخته شده به وسيلهء مريدان و علاقه مندان که عمدتاً استوار بر امر کرامات و مسايل مربوط به خرق عادت است.

چنان که گويند:

روزی شمس به مجلس مولانا در آمد، او را در کنار حوضی نشسته ديد. شمس با نوعی استهزا به کتابهای که در کنار مولانا بود اشاره کرده پرسيد که اين ها برای چيست؟ مولانا در حالی که غرور فقيهانه يی در نگاهايش موج می زند با وقار دانشمندانه يی می گويد:«اين کتابها علم قال است و ترا با آن چه کار!»

شمس کتابها را بر گرفته يگان يگان در آب می اندازد. مولانا پرخاش می کند. شمس با آرامی کتابها را يک يک در حالی از آب به در می آورد که همه گان همچنان خشک اند و آبی در آنها نفوذ نکرده است. مولانا با تعجب می پرسد:

«اين ديگر چه سِر است؟» شمس می گويد: «اين ذوق و حال است تو را از آن چه خبر!»

نتيجه يی که می توان از اين قصه ها گرفت اين است که سرانجام شمس، مولانا را از علم مدرسه يعنی از علم قال به سوی علم حال می کشد و برتری آن را برای او نشان می دهد.

ديدارشمس با مولانا را به نام مرحلهء شيدايی مولانا و تولد دوبارهء او ياد کرده اند. اما به گفتهء داکتر شفيعی کدکنی «اگر تولد دوبارهء مولانا مرهون بر خورد با شمس است، جاودانه گی نام شمس حاصل ملاقات او با مولاناست.»

به هرحال، ديدار شمس با مولانا به هر گونه يی که رخ داده باشد و تذکره نگاران و راويان هرگونه روايات و حکايات گوناگون و متضادی که ساخته باشند؛ با اين همه اين ديدار را بزرگترين و شگفت انگيز ترين رويداد در زنده گی مولانا و شمس خواند.

 

 

نتيجهء ديدار

 

هر چند چگونه گی ديدار شمس با مولانا يکی از موضوعات دلچسب در شرح زنده گی و احوال مولانا می تواند به شمار آيد؛ ولی امروزه پژوهشگران بيشتر به نتيجهء اين ديدار می انديشند تا به چگونه گی وقوع آن. اين ديدار به هرگونه يی که بوده رخ داده است؛ مهم اين است که در نتيجهء اين ديدار مولانا به زنده گی تازه يی می رسد وچنان مرحله يی در شخصيت عرفانی او آغاز می شود که امروزه تمامی بحث های مولوی شناسی را به خود اختصاص داده است. واعظ و زاهد بزرگ شهر به يک شاعر درويش و يک عاشق شيدا بدل می شود.

بشترينه پژوهشگران نه تنها آغار شيدايی مولانا را نتيجهء اين ديدار می دانند؛ بلکه باور دارند که آغاز شاعری مولانا نيز به همين زمان بر می گردد که او در اين هنگام سی وهشت و به روايت ديگر سی و نه سال داشته است.

در ارتباط به ديدار و خلوت نشينی های شمس و مولانا، استاد بديع الزمان فروزانفر، مسايل بحث بر انگيزی را مطرح می کند، او می گويد:

«شمس الدين به مولانا چه آموخت و چه افسون ساخت که چندان فريفته گشت و از همه چيز و از همه کس صرف نظر کرد و در قمار محبت نيز خود را در باخت، بر ما مجهول است!»

او در ادامه می گويد:

«چگونه شد که مولانا پس از خلوت با شمس روش خود را بدل ساخت. به جای اقامهء نماز و مجلس وعظ به سماع بر نشست. چرخيدن و رقص بنياد کرد و به جای قيل و قال مدرسه و اهل بحث، گوش به نغمهء جانسوز نی و ترانهء دلنواز رباب نهاد.»

مولانا جلا الدين از اين ديدار بسيار شگفتی زده است. آن گونه که در ديوان شمس می گويد:

 

من که حيران زملاقات توام

چون خيالی زخيالات توام

فک رو انديشهء من از دم تست

گويی الفاظ و عبارات توام

 

سلطان ولد فرزند بزرگ مولانا در مثنوی ولدی يا ولد نامه، در ارتباط به اثرگذاری ديدار شمس برمولانا اين گونه سخن می راند:

 

غرضم از کليم مولاناست

آن که او بی نظير و بی همتاست

مفتيان گزيده شاگردش

همه صفها زده زجان گردش

با چنين عز و قدر و کمال

دايماً بود طالب ابدال

خضرش بود شمس تبريريزی

آن که با او اگر در آميزی

هيچ کس را به يک جويی نخری

پرده های ظلام را بدری

بعدی بس انتظار رويش ديد

گشت سِرها بر او چو روز پديد

ديد آن را که هيچ نتوان ديد

هم شنيد آنچه کس زکس نشنيد

ناگهان شمس الدين رسيد به وی

گشت فانی زتاب نورش فی

گفت گرچه به باطنی تو گرو

باطن باطنم من اين بشنو

عشق در راه من بود پرده

عشق زنده ست پيش من مرده

دعوتش کرد در جهان عجب

که نديد آن به خواب ترک و عرب

شيخ استاد گشت نو آموز

درس خواندی چو کودکان هر روز

منتها بود مقتدی شد باز

مقتدا بود مقتدی شد باز

گرچه در" علم فقر" کامل بود

"علم نو" بود کو به وی بنمود

رهبرش گشت شمس تبريزی

آن که بودش نهاد خود ريزی

 

 

 در مناقب العارفين افلاکی آمده است که:« سه ماه تمام شمس و مولوی در حجرهء خلوت نشستند و اصلا بيرون نيامدند و بکلی حضرت مولانا از تدريس و تذکير فارغ گشته بود. تمامت اکابر و علمای قونيه به جوش و خروش عظيم در آمدند که:

اين چه حالست!

و اين شخص چه کس است! و کيست و از کجاست که مولانا را از دوستان قديم بريده و به خود مشغول کرده!»

 

خلوت نشينی های دوامدار شمس با مولانا گذشته از اکابر و مريدان نگرانی هايی را نيز در خانوادهء مولانا به وجود آورده بود.

 علاءالدين فرزند ميانهء مولانا که به مانند دانشجويان ديگر، بيرون از مدرسه، علم و کتاب به هيچ چيز ديگری اهميت نمی داد با نوع سوء ظن به شمس تبريزی نگاه می کرد و علاقه نداشت که او با خلوت نشينی هايش مولانا را از مجالس درس و وعظ باز دارد.

به همين گونه کراخاتون، همسر دوم مولانا از اين که شمس، شوهر عزيزش را از کنار او دور کرده بود، نسبت به شمس ناخرسند بود؛ اما اعتمادی که مولانا به شمس داشت مانع از آن می شد، تا او مخالفت خود را آشکار کند.

در اين ميان تنها سلطان ولد فرزند مهتر مولانا که هنگام رسيدن شمس به قونيه، حدود بيست سال داشت با نوع اعجاب به سوی شمس می ديد. با اين حال او در آن هنگام هنوز جرأت آن را نداشت تا با شمس باب بحث و گفتگو را بگشايد. از اين که پدرش عشق و علاقهء عجيبی به اين مسافر ناشناس نشان می داد، اين امر او را بر آن وا می داشت تا نسبت به شمس احترام و محبت بزرگی در خود احساس کند.

 

 رابطهء شمس با مولانا، يک رابطهء زايشگراست. بنياد اين رابطه را عشق به وجود آورداست. مولانا به شمس عشق می ورزد و اما اين عشق در حقيقت عشقی است به يک انسان کامل. اين عشق تاثر متقابلی دارد. اگر مولانا در مرحلهء دوم شخصيت خود چشم به راه مرشدی است و سرانجام آن را در هستی شمس پيدا می کند، شمس نيز در جهت رسيدن به آن الهام غيبی که او را به سوی روم فرا خوانده بود، شهر ها و سرزمين های گسترده يی را درجستجوی مولانا، پای پياده منزل زده است.

اين عشقی که اساس طريقهء مولوی را می سازد، عشق الهی است نه عشقی که ازجلوه ها ی ظاهری رنگ گيرد.

 

عشقهای کزپی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

 اين عشق چنان سراپای هستی مولانا را فرا گرفته است که ديگر او در برابر اراده و گفته های شمس، اراده و مقاومتی ندارد. گويی دو دريای خروشان با تمام موجها و توفانهای که دارند با هم درآميخته و به يگانه گی رسيده اند.

از مولانا روايت ا ست که:

« چون مولانا شمس الدين به من رسيد، به تحکم تمام فرمود که ديگر سخنان پدرت را مخوان! با کس سخن مگو، مدتی خاموش کرده به سخن گفتن نه پرداختم، و از اين رو که سخنان ما غذای جان عاشقان شده بود، به يک باره گی تشنه ماندند.»

بازهم درارتباط به پيروی مولانا از شمس، فريدون بن احمد سپهسالار در رسالهء خود چنين روايت می کند:

« خداوند گار ما، از ابتدای حال به طريقه و سيرت پدرش مولانا بهاءالدين ولد، مشغول بودند؛ اما سماع هرگز نکرده بودند. چون مولانا شمس الدين را به نظر بصيرت ديد، عاشق او شد و به هرچه او فرمودی، آن را غنيمنت داشتی.

پس اشارت فرمود که " در سماع درآ! که آن چه طلبی در سماع، زياده خواهد شدن. " بنا بر اشارت ايشان، در سماع در آمد، آن چه فرموده بودند در حالت سماع به معاينه ديدند و تا آخرعمر برآن سياق عمل کردند و آن را طريق و آيين ساختند.»

صاحب الزمانی در خط سوم می نويسد:

 « عشق مو لوی به شمس، شيفته گی، شيدايی و شوريده گی حاصل از بر خورد اين دوابرمرد، بيقراری، دلهره، حسرت، اميد، انتظار، پای کوبی، ذوق زده گی و هراس مولوی از بودن يا نبودن با شمس، باهيچ معيارمحبت، با هيچ نصاب عشق، با هيچ نظام سرسپرده گی و شيدايی متداول بشری باهيچ اصل شناخته شدهء روانکاوی غربی با هيچ الگوی پذيرفته شدهء معمول در روابط انسانی، قابل درک، قابل اندازه گيری، قابل بررسی و کاوش و درخورد ظرفيت فهم، و توجيه و تفسير نيست؛ بلکه يک مورد استثناييست!

چگونه می توان اين همه فغان و شوريده گی بی سابقه را از يک مرد 42 ساله تا پايان عمر(شصت و هشت ساله گی) اش به خاطر فقدان يک پير مرد شصت و اند ساله، توجيه نمود؟»

 

 

مولانا از ديدگاه شمس

 

 اين تنها مولوی نيست که شيفتهء شمس شده است؛ بلکه شمس نيز دستخوش توفان و التهاب بيکرانهء و بی سابقه يی نيز شده است.

درقونيه است که شمس لب به سخن می گشايد. چنان که باری گفته بود:« از برکت مولاناست، هرکه از من کلمه يی می شنود.»

ديوان شمس چنان دريای خروشانی، بيانگر عشق، توفان و آن دگرگونی و حالتيست که مولانا نسبت به شمس دارد؛ ولی توفان درونی شمس نسبت به مولانا را تنها می توان از سخنان روايت شده از او، و مقالات او درياقت کرد.

 چنان که شمس در برابر فصاحت و رسايی سخنان مولانا بيان عجز می کند و می گويد:

 « مولانا در علم و فضل درياست؛ وليکن کرم آن باشد که سخن بيچاره بشنود. من می دانم و همه می دانند که در فصاحت و فضل مشهور است.»

 جای ديگری می گويد:

« کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم، روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم. اکنون چون قبله ساختم، آن چه من می گويم فهم کند، دريابد.»

 سپهسالار روايت می کند که روزی مولانا شمس الدين تبريزی در بارهء مولانامی فرمود:

« يک قول مولانا پيش من هزار دينار صره باشد؛ زيرا دری که بسته بود باز از او شد. والله که من در شناخت مولانا، قاصرم! در اين سخن هيچ نفاق نيست و تکلف نيست... مولانا را بهترک دريابيد، تا بعد از آن، خيره نباشيد! همين صورت خوب و سخن خوب که می گويد، بدين غره و راضی نشويد که ورای اين چيزی هست. آن را طلبيد از او.»

 در جای ديگری افلاکی از قول سلطان ولد روايت می کند که روزی شمس الدين تبريزی به پدرم می گفت:

« مرا شيخی بود ابوبکر نام در شهر تبريز، جمله ولايت ها را از او يافتم؛ اما در من چيزی بود که شيخم نمی ديد و هيچ کسی نديده بود، آن چيز را در اين حال مولانا ديد.»

شمس تا پيش از اين که به ديدار مولانا برسد احساس دلمرده گی داشته و خود را به آب استاده يی همانند می کند:

« آبی بودم، بر خود می جوشيدم، می پيچيدم و بوی می گرفتم تا وجود مولانا بر من زد و مرا از ياًس و دلمرده گی به در آورد. مردم، قدر فرزند سلطان العلما را بدانيد و به گفته هايش توجه کنيد!»

پيوند عرفانی و روانی شمس با مولانا به پيمانه يی است که او تنها آن ساعاتی را عمر خود حساب می کند که در محضر مولانا بوده است:

« ازآن ِ ما اين ساعت عمر است که به خدمت مولانا آييم.»

 

 

غيبت نخستين شمس

 

هر قدر که مولانا، بيشتر به خلوت نشينی با شمس می پرداخت و به سماع در می آمد و در خانه بر آشنا و بيگانه می بست و در دل جز بر خيال دوست بر ديگران بازنمی کرد؛ مريدان و اهل قونيه بيشتر بر شمس خشمگين می شدند و فکرمی کردند که اين مرد به جادويی و افسون مولانا را از آن ها گرفته است که ديگر او بر مسند تدريس و کرسی وعظ نمی رود.

ظاهراً شمس يک چنين وضعيت دشواری را دريافته بود. شايد هم همين امر سبب گرديد که نا گهان پس از چهارصد و پنج او هفت روز يعنی پانزده ماه و يک هفته دمسازی با مولانا، قونيه را ترک کند. پژوهشگران تاريخ غيبت نخستين شمس از قونيه را روز پنج شنبه بيست ويکم 643 هجری قمری نوشته اند. شماری از پژوهشگران غيبت نخستين شمس را به نام غيبت صغری نيز ياد کرده اند.

مولانا پس از غيبت شمس به درد فراق گرفتار آمد و در فراق محبوب شعر های سوزناکی می سرود. می گويند مولانا از فراق شمس چنان نالان و گريان شد که به قول فرزندش سلطان ولد:

 

 بانگ و افغان او به عرش رسيد

ناله ا ش را بزرگ و خورد شنيد

 

مريدان در آغاز از غيبت شمس شادمان بودند و ساده انگارانه می انديشيدند که پس از آن مولانا دوباره بر منبر وعظ خواهد رفت و گرم جوشی پيشين را با آنها از سر خواهد گرفت؛ بر خلاف اين تصور متوجه شدند که مولانا از دوری شمس با رنج بزرگی سر دچار شده و هيچ گونه رغبتی به آميزش با آن ها ندارد. ملال خاطرمولانا را پايانی نبود. مريدان وقتی چنين ديدند، ناراحت شدند و از رفتاری که نسبت به شمس کرده بودند به نزد مولانا به عذرخواهی درآمدند.

پس از مدتی، به مولانا خبر می رسدکه شمس آن صنم گريز پا در دمشق است. به روايتی شمس نامه يی به مولانا می فرستد که او در دمشق است. شايد اين نامه پاسخی بوده به نامه های که پيش از اين مولانا به او فرستاده بود.

چنان که مولانا در يکی از غزلهايش شکايت دارد که دوست جانی او در آن غريبستان نامه های او را نمی خواند و يا هم راه برگشت را نمی داند.

 

جانا به غريبستان چندين به چه می مانی

باز آ تو از اين غربت تا چند پريشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

يا راه نمی دانی يا نامه نمی خوانی

گرنامه نمی خوانی خود نامه ترا خواند

وراه نمی دانی در پنجهء ره دانی

باز آ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشين چون گوهراين کانی

 

 هرچند دمشق برای مولانا شهر خاطره ها، شهر علم و آموزش است؛ ولی حالا ديگر او شيفته و سرگشتهء دمشق نيز شده است. برای آن که بوی شمس از آن سوی به مشام جانش رسيده است.

 

ما عاشق و سر گشتهء و شيدای دمشقيم

جان داده و دل بستهء سودای دمشقيم

زان صبح سعادت که بتابيد از آن سوی

هر شام و سحر مست سحر های دمشقيم

چون جنت دنياست دمشق ازپی ديدار

ما منتظر رؤيت حسنای دمشقيم

 

نامه ها و شعر های را که مولانا به شمس می فرستد، ظاهراً پا سخ عملی خود را نه می يابند و شمس همچنان در دمشق می ماند، تا اين که مولانا فرزند مهترش سلطان ولد را همراه با گروهی از مريدان، با نامه و هديه هايی در جستجوی شمس به دمشق می فرستد.

 

برويد ای حريفان بکشيد يار ما را

به من آوريد يک دم صنم گريز پا را

 به ترانه های شيرين به بهانه هایی رنگين

بکشيد سوی خانه مهی خوب خوش لقا را

اگر او به وعده گويد که دم دگر بيايم

همه وعده مکر باشد بفريبد او شما را

دم سخت گرم دارد، که به جادويی و افسون

بزند گره بر آب و، و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من در آيد

بنشين نظاره می کن تو عجايب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان

که رخ چو آفتابش بکشد چرغ ها را

 برو ای دل سبکرو به يمن به دلبر من

برسان سلام و خدمت تو عقيق بی بها را

 

 

 به روايت سپهسالار: « سلطان ولد، چون به دمشق رسيد، ياران را اشارت فرمود تا در هر طرف شمس را طلب دارند و آن گنج را درهر کنج بجويند.

بعد از چند روز آن عالم حقايق را در گوشه يی يافتند که مستغرق گشته بود و هيچ کس را از اهل آن بلاد بر معاملهء ايشان وقوف نبود.

سلطان ولد باتمام ياران به بنده گيش در آمدند، سيم و زری را که با خود آورده بودند به حضرت شان نهادند و سلام حضرت " خداوندگار" و مکتوب رسانيدند.

مولانا شمس الدين به خنده يی خوش فرمود:

ما را به سيم و زر چه فريبيد؟ ما را طلب مولانا کفايت است و از سخنان او و اشارات او تجاوز چگونه توان کردن؟ »

 

 

ادامه دارد

 

اين نوشته در سه بخش پيشکش شما خواننده گان ارجمند ميگردد

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول