|
||
|
||
چندان که سال می رود و پیر می شویم منکر ز کارسازی به تدبیر می شویم در دست عقل نیست چو تعین سرنوشت ناچار رفته بندهء تقدیر می شویم گاهی به جرم فلسفه تعزیر می کنند گاهی به حکم سفسطه تکفیر می شویم استاد عبدالرحمن پژواک
يک شب که ابر های کبود ــ شکرالله شيون
وطن فصل بهارانت قشنگ است هوای کهسارانت قشنگ است
زهر گلدسته ای مسجد صدای اذان شامگاها نت قشنگ است
احسان پاکزاد
در گوشهء از اوقیانوس بزرگ دسته ای از ماهی های کوچک و شاد زنده گی می کردند. تمام آنها سرخرنگ بودند. تنها یکی از آنها چون صدف دریایی سیاه بود. روزی یک ماهی بزرگ تونایاتون سریع و چابک، درنده و حریص و بسیار بسیار ... پروين پژواک
همه ميگند علم خوبس ، آگاهی شعور آدم بالا می بره درحاليكه گاهی اوقات نادانی خودش نعمتيس. هميشه آرزو می كنم كه كاش در همان دنيای بسته خود می بودم ، نابينا و ناآشنا، از وضعيتی كه دارم به شدت آزرده هستُم استرس های روانی مدام آزارم ميته ، روزهايم همه تكراری شده اند... نصرالله نظری
توبمن مینگری من به تو معتادم و به آن شبنم چشمان سیاه که دلم در گروش بیمار است محبوبه نيکيار «فروغ»
شنو
که باد بها ري سرود ميــــــخواند
حريب کابلی
پيرمرد با وقار كمر از اندوه فرزند شكسته شانه از بار درد آزرده همه احساس خود يتيم كرده با جگر خونين و دل آزرده جبين با لبخند راز آراسته رباب |
کشتزار رسيد ه از مهر چه بی رحمانه درو شد اما خرمن ياد خوشه ای نيست که بتوان به دست باد سپرد
پروين پژواک
فرهنگ كور مسخره بال و پرت شكست کاوه شفق آهنگ
خاموش شد مشعل گرم و افروخته ای، دست ظالم باز گلون مظلوم فشرد بر زمین سردغلطید پیکری یخ بست خون گرم، بر رگ های داغ یک انسان ! خاموش شد باز، یک آواز گرم، عزيز عليزاده
آغوش تو آسمان عشــــق است دشت و دمنت جهان عشق است نـــــوروز توبا حضــــــــور لاله زینت گر بوســـــتان عشـق است چون شعر دری که جاودان اســـت این بلخ مرا چو جان عشق است منير سپاس
بــــــــــهارِ رنگ و بویم رونق طاووس ها دارد تلاش رشتهء دل شـــــــعلهء فــــانوس ها دارد به هر جا دوست خواهد ساز تسلیم است آهنگم که شبنم روی گل با آفـــــــتاب محبوس ها دارد چو مستی رو دهد با نـوک مژگان میکنم کویش حصول سعی و دانش حالت مــــــایوس ها دارد سميع رفيع
خرمگسی درسالن رستوران گیر افتاده است. صدای وزش بالهایش را می شنوم. با همان یک ریتم ویک آهنگ از اینطرف به آنطرف پرمی کشد. لابُد دلش می خواهد به جایی بنشیند، خرطوم درشت ونیرومندش رادرجسمی فرو برد. زهر خود را بپاشد، شیرهء زنده گی آن جسم را سر کشد... نبی عظيمی
دیریست گرفته این نفس از همه چیز از همه کس همایی پر شکستۀ یی اسیر شده اندر قفس دیریست گرفته این هوا از دود غم اندر فضا صبا
| |
استفاده از مطالب و عکسهای « فـردا» با ذکر نشانی مأخذ مانعی ندارد
IE 5.0+ Browser Recommended, 1024 x 768 Resolution
|