نصیر نیندرتال – در رثای عفیف باختری
پرنده باد رسیده، پرندهها تنهاست
پرنده قصهی تلخ همیشه رفتن هاست
ببین بدون تو در کوچههای سرد مزار
فقط حضور غم است و طلوع شیون هاست
و بعد رفتن تو شاعران چه منزوی اند
و در گلوی غزل ازدحام سوزن هاست
بیا که باور ما را شکست رفتن تو
قیام سنگر ما را شکست رفتن تو
…و بعد رفتن تو پرسههای پشت قطار
و شعر خواندن من در سکوت شهر مزار
و شعرها و شرابِ که بی اثر شده است
و جیغها هیجانهای پشت در شده است
چه خیره ماندم از این فضای آنتنها
به خواب کردن تو روبروی الکن ها
چه گیج زل زده ام در خطوط تاریکی
به باد فاصلهها رفت؛ شعر، نزدیکی.
نمیشود نتوانم دگر فراموشش
گرفته بغض مرا مثل سگ در اغوشش
اگرچه سقف دلت اسمان نداشت عفیف
همیشه کشتی ما بادبان نداشت عفیف
میان صاعقه و صبر زندگی کردی
درون جنگلی از ابر زندگی کردی
فریب جامهی هرکس نخورد باور تو
و پشت لانهی هر خس نمرد باور تو
اگر گذشت ز پیشت بهار خندیدی
ز روی سینهی تو سوسمار خندیدی
به خندههای تو معتاد شادیان چکنم؟
میان زورق بی بست و بادبان چکنم؟
“به بی زبانی برگی که روی اب افتاد
هزار دایره از دست زندگی فریاد”
0 Comments