قدیر روستا – مسافر
از چار سوی شهرِ سرپل
تا پل های رویایی
شامگاهان را گذراندم
با چار فصلِ طبیعت زیستم
ازبرف های مست وچِله ها
قصه ها شنیدم
رفتم به چیدنِ گلِ شبتاب
آزرده,خسته ودلبسته
برگشتم.
بهارِ تاکها و ناکها
به سیب
پیام عاشقانهٔ جنگل را سرودند
بادام های بکرِ انتظار شگفتند
سرشار بار گرفتند
سیراب رو به دهکدهٔ سبز نمودم.
زهرو عسل چشیده
نشستم
در پایگاهِ آهنی!
در چارباغِ حادثه درچارسوی شک
وامانده ام
نی یک چراغِ سبز
نی چلچراغِ زرد
نی سرخ ونی سیاه
ازآنسو به اینطرف گم کرده ام کسی…
در چار راهِ عصر
در شاهراهِ خامشِ دنیا
استاده ام چو غولِ تمدن
بارنگ های حادثه مبهوت مانده ام
گنگِ زمان اشاره به مرداب می کند
بارنگهای حادثه هرصبح وشام و شب
تنهاترین مسافرِ راه ام.
در چار سوی رنگِ زمان
باقبای روستایی
ایستاده ام
در پشتِ شیشهٔ
فروشگاهِ بزرگِ عتیقه
از پشتِ شیشه مینگرم رهگذران را
“من گنگِ خواب دیده و خلقی تمام کر
من عاجزم زگفتن وخلق از شنیدنش”*
*منسوب به شمس
سر پل ١٣٩٥
0 Comments