ادهم کاوه
هم عاشقش من هستم و هم آشنایش من
روزش بیاید میشوم راحت فدایش من
او دل به آبادینشینی داد، شهری شد
لم دادهام چون کوه بین روستایش من
مانند چندین خط که واضح نیست در مشتش
مانند کفشی میرسیدم پیش پایش من
از روز اول لازم و ملزوم هم بودیم
او مثل آهن بوده و آهنربایش من
او اهل حرمت بود، بر آدم ولایت داشت
میدیدمش از دور میکردم صدایش من
وقتیکه فهمیدم که اهل ذکر و زاری نیست
آمادهام تسبیح گردانم به جایش من
آماده ام آمین بگویم، دل بسوزانم
در آخر هر گریه، در ختم دعایش من
هم مردهام این شعر را از گور میگویم
هم زنده خواهم شد به آسانی برایش من
0 Comments