هارون بهیار
از بسیار چندی پیش
نیستی اما همیشه در به در میبینمت
پیش من وقتی نباشی بیشتر میبینمت
تار میبینم تو را هی نم نمک گم میشوی
نیستی؟ یا هستی و با چشمِ تر میبینمت؟
من که میبینم تو را، حالا منم یا مردمان؟
با چگونه منطقی کورم اگر میبینمت؟
من نگاهت میکنم اما نمی دانم چقدر
تا سراپایت شوم بی پا و سر میبینمت
هی نگو اینقدرها هم نیستی خوب و نجیب
چون به تنهایی به قدر صدنفر میبینمت
گفته بودم سالها پیوسته میبوسم تو را
غیر ممکن نیست، حالا من مگر میبینمت؟
بعدِ مردن را که نه، اینقدر میدانم ولی
تا نیاید جان من از تن بدر، می بینمت
چند سالی هست جاری، تندرآ، مانند خون-
در میان رگ رگ این گلپسر میبینمت
0 Comments