لیمه افشید
به شهر میرسم و گیج میرود سر شهر
و رنگ ظهر نفسگیر کوچه را درخود
به فکر برده، درِ خانه ام کدامش بود؟
که محو میشود اندام خانهها در خود
کمی کنار اکاسی خشک میایستم
“چقدر بوی نداری درخت کودکی ام!”
به خانه میبردم راه، راه پیری که
نداشت قدرت ترسیم رد پا در خود
همیشه پشت درِ خانهام درختی نیست
همیشه پایهی برق از پرندهها شاکی
و داغ میشود و دستگیره میپیچد
میان گرمیِ دستم 《جریق》 تا درخود
اتاق چشم به چشمم قرار میگیرد
اتاق بوی نفسهای کهنهای دارد
همان سه دوشک لم داده روی قالی سرخ
همان دو پارچهی سنجدی، که مادر خود
به گوش پنجرهی کوچک اتاق آویخت
و آسمان وسط هردو پرده جاری شد
همیشه رفته و در رفتم از جهان اینجا
همیشه گم شدهام من در انتها درخود
به جشن کوچک گنجشککان دور سرم، برای لمس سعادت و درک خوشبختی
دو پا گرفته و هر شب به راه میافتم
من از خدای درونم
منِ خدا درخود
0 Comments