فریبا حيدري
هنوز جيغ ميكشد دهانِ شاخه هاي تَر
از انقراضِ بيشه ها به دستِ تيشه و تَبر
شكسته باد لانه ي پرنده هاي باغ را
كبوتران چاهی و كلاغهاي خسته پَر
شب است و برگها ميان كوچه خرد ميشوند
پَس از دقيقه اي سكوت زير پاي رهگذر
كسي شبيه خاطره ميان سینه می تپد
كسي كه ميبرد مرا به هر بهانه اي سفر
به چشم هاي من اگر نمانده اشک قطره ای
ببار ابر دل ولي…مرا به انزوا نبر
اسير درد و رنج و غم..درون خويش مرده ام
دگر نمانده در دلم نه هاي و هو..نه شور و شر
شبيه طفل گم شده پر از هراس رفتنم
خداي بي كسان بيا..مرا به خانه ام ببر
0 Comments