مهتاب ساحل
همسرنوشت تاکهای بعد کولاکم
در من هزاران زخم ناشی آشیان دارد
دستم به دامان در و دیوار میپیچد
خونم فراز دارها آتشفشان دارد
ویرانتر از آنم که آوارم فرو ریزد
با برگ و بارم بادهای هرزه خو کردند
گنجشکهای نوجوان خانه گم کرده
بر فصلهایم رد پاها را فرو کردند
در من سری که پای دلداری بماند کو؟
جغدی درون شاخسارانم قفس دارد
دلتنگیام از هر خُمی خیام میسازد
فریاد من در بغضها حبس نفس دارد
همشیرهی دوشیزهگان کابلم گاهی
اسپندم و بر روی فرش قوغ میرقصم
معشوقم از مِیل تفنگ آواز میخواند
میبندد از زَر بر گلویم یوغ، میرقصم
همشیرهی دوشیزهگان کابلم وقتی
معشوق من با کارد از من کام میگیرد
از اشکهایم مست کرده آخر شبها
با لایلای هق هقم، آرام میگیرد
بستهست چشمان درشت شرقیاش اما
از نبضش آواز مهیب جنگ میآید
و من جنین پیر میآرم به دنیا که
از لحن فریادش صدای سنگ میآید
آوارهگی بچه میمونم که میگوید:
اجداد من جزغاله شد در بین جنگلها
بر روی تنهای به خاکستر بدل گشته
پهن است رنگینهفتخوان گلهانگلها
انسان امروزی هیولاهای دیروز اند
هی میدرند و میخورند و هار میگردند
دل میبرند و میچرند و عشق میورزند
خون میخورند از شانههایت مار میگردند
همسرنوشت تاک های بعد کولاک و
ویرانتر از آنی که آوارش فرو ریزد
با زخمهایی که دهن واکرده میمیرد
این جا زنی که دردها را رنگ مو میزد
0 Comments