حمیرا نکهت دستگیرزاده
**********
برکه ی روشن احساس
می توانستم عاشق شوم
می توانستم نامت را
روی شال گردنم ببافم
و دستانت را
روی رو بالشی های حریر بدوزم
می توانستم
باد ها را به جنگل موهایم بخوانم
تا مرموز ترین عطر زنانه را
به مرز های دور خواستن بپراگنند
می توانستم دستانم را
به نوازش انگشتان تو بسپارم
تا روز سرودخوان همه سرود های ناتمام شود
میتوانستم بگذارم موسیچه ی های معصوم چشمانم
خود را در برکه ی روشن احساس
تماشا کنند
می توانستم با تو بدوم تا آخر بودن
بی آنکه سرم را برگردانم
و نگاه به پشت سر بیندازم
بی بهانه و دیوانه وار
نامت را فریاد کنم
بگذارم در و دیوار همنام تو شوند
بگذارم کوچه ها
مهربانی دستان ترا ببوسند
بگذارم شبنم با طلوع تو
پر وا کند
می توانستم چادر همه زنها را
آتش بزنم
تا سرخی شفق
از روشنایی خبر دهد
می توانستم با چادر همه مادر ها
حصاری بسازم
تا پناه کودکان باشد
انتحاری نگذاشت
تا تو فاصله ای نبود
از من تا حادثه ی باور
از باور تا تو
تا من
فاصله ها بود
می گذاشتی در تو زنده شوم
انتحاری نگذاشت
۱۶-۹-۲۰۱۹
0 Comments