لیمه افشید
********
غزل
روزهایم چه وحشتی دارند، شامها بیگمان از آن بدتر
میبرم بار زنده بودن را، روی سر، دور دور این محور
صبحها کار میکنم تا عصر، عصرها… چار عصر… میترسم
با همه خستگی نمیخواهم، بازگردم به خانه از دفتر
شامها خانه میکشد خود را… یا که شاید مرا… نمیدانم
شامها خانه بوی خون دارد، شامها خانه دود و خاکستر
شب که شد هیچ کس نمیشنود، ضجههای غریب ساعت را
در تمام اتاق میپیچد، هق هق گریههای یک دختر
چشمهایم شبیه بوف همش، زل زده سوی آسمان تا صبح
میجوم کلکهای دستم را، مینشینم به گوشهی بستر
میرسد باز آفتاب مریض، خسته با اشعههای لرزانش
باز کابوس زنده بودن با اتوبوسی که میرود دفتر
0 Comments