وهاب مجیر
********
غزل
با این نَفس از این قفس پروازِ ما ناممکن است
لرزاندنِ پُشتِ ستم با این صدا ناممکن است
از بسکه دست انداخته در کارِ ویرانیِ ما
این دیو را انداختن حالا ز پا ناممکن است
یکروز، غزنی در عزا، یکروز، خونین قندهار
یکروز هم این سرزمین دور از بلا ناممکن است
روحِ خیابان در هراس، آماجِ آتش خانهها
ای آنکه گفتی زندهگی اینجا چرا ناممکن است!
از خانقاه مولوی تا گورِ گمنام علی
آنجا هوای هایوهو اینجا دعا ناممکن است
از این نیستان رفته اند آن یارها عیارها
از نایهای آشنا دیگر صدا ناممکن است
ماییم و این تلبیسها تزویرها تندیسها
در دَورِ این ابلیسها کار خدا ناممکن است !؟
چنگیزهای دیگری خونریزهای دیگر اند
باید نگوید آدمی هرچیزرا ناممکن است
از یادگاه رابعه تا قتلگاه “مینه”ها
دیگر چه بیدادی که در عصر شما ناممکن است!
ما بُزدلانِ قرن را بگذشتن از این بندها
تا جان نگیرد باور و بازوی ما ناممکن است
0 Comments