رامین مظهر
********
غزل
جای خدا و کعبه و قرآن بالاخره
سوگند میخوریم به باران بالاخره
تلویزیون ترا که نشان داد، رشد کرد
آمار مرگومیر جوانان بالاخره
دردت شبیه دسته گل تازه و سرم
کم کم عوض شده ست به گلدان بالاخره
آیینه مات ماند و تو مغرورتر شدی
از دست چند آدم حیران بالاخره
با دیدن تو کارگران فکر کردهاند
به چیزهای خوبتر از نان بالاخره
دستان تو به دور تنم… پیچ میخورد…
پیچک به دور میلهی زندان بالاخره
برگ درخت خشک شد و زیر پای ریخت
اینگونه خشک میشود انسان بالاخره
0 Comments