روح الله واعظی
********
غزل
غروب، کوتهٔ سنگی و مست در بازار
تمام زندگی من فدای یک سیگار
هنوز حوصله دارم چرا نمیفهمی
بیار فندک خود را که میشوم هشیار
چراغهای مزاحم همیشه در چشم است
چراغهای مزاحم نمیدهد هشدار
رسید کودک ذهنم، سپند در دستش
و سوخت مثل همیشه برای یک دینار
صبور میشوم آخر صبور میمیرم
بنوش خون تنم را به جای آب انار
0 Comments