شعیب حمیدزی
**********
غزل
صدای هِقهِق از خونگریههای رود میآید
هنوز از سینهی بتهای بودا دود میآید
صدای چِکچِک خون از سرانگشتان ناجوها
سقوط نعش کفترها درون سرخیِ جوها
بجای نم نم باران، غریو تیر بارانها
و تکرار زمستانها، زمستانها، زمستانها
….
دوباره خیمه شببازی به پا شد ای عروسکها!
عروس خون! نمی رقصی چرا همپای چَکچَکها؟
برقص ای با وجود این همه داغت تماشایی!
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی
برقص ای خاطرت از زلفهای تو پریشانتر
بچرخ ای چشمهایت از هریرودت خروشانتر
خروشانچشمهایت شاعرِ شعر پریشانی
به رنگ اشکهایت سرخیِ لعل بدخشانی
به دورت چرخچرخ و خندهی گُنگ عروسکها
نمیرقصی، نمی رقصی چرا همپای چَکچَکها
…..
تویی وُ در میان دستهایت دست ِ تنهایی
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی
به قدر هقهقت جایی برای تکیه دادن نیست
در این افتادهپیکرها هوای ایستادن نیست
به جز گَردِ نشستنها غباری برنخواهد خاست
عروس خون! به جز تو شهریاری بر نخواهد خاست
تو یار شهر می مانی، دریغا شهر، یارت نیست
به جز این سنگهای سرد و ساکت در کنارت کیست؟!
“امید رستگاری نیست” با این خیلِ نایاران
بمیر آخر، بمیر ای “شهریارِ شهرِ سنگستان”
………………………………………………….
پانوشتها؛
۱- این مثنوی تقدیم میشود به تبسم، راحله، مدینه، کوثر و تمام عروسان خون سرزمینم که تنها بودند. که تنها هستند.
۲- کلمات داخل گیومه مربوط به زندهیاد اخوان ثالث است.
0 Comments