وحید بکتاش
**********
شعری برای تو
شعری برای تو
شعری برای وطن
زندگی این سان می گذرد
ولی آسان نه
میان تو و
وطن
گیر کرده ام
میان معصومیت اجدادم
و خنده هایت
که هرچه بیشتر شوند
مرزهای وطنم را تهدید می کنند
میان شام های دهکده و
پیراهن سیاهت گیر کرده ام
که سیاه می پوشی و
فاجعه را معمولی می کنی
شعری برای درخت
دریا
شعری برای انگشت هایت
جای بوسه هایت
که سنگرها را جا به جا می کنند در تنم
جنگ را داخلی می کنند
محبوبم
تکلیف این شعرها را مشخص کن
تکلیف وطن را
مرا
پیش از این که
هر شعر سربازی شود و
در برابر ات
گلوی وطن را ببرد
0 Comments