صوفی احمد علی قندهاری
**********
غزل هژدهم
دیوار تن
برو زاهد! نمي دانم شمار سبحه رانی را
مده درد سرم ، بگذار اين افسانه خوانی را
نداری حبّه ای بر کف، چرا از گنج مي لافی؟
نداند بی تجمّل ساز و برگ کامرانی را
به اين يک روز عمر بی ثبات خود چه مي نازی؟
به ارباب بقا دادند عمر جاودانی را
تو مهمان يک دمی اينجا، تغافل پيشگی تا کی؟
ز امواج فنا بشکن حباب زندگانی را
زبان اندر حضورش لال در کامم از آن باشد
نگفتی «رب ارنی» کی شنيدی «لن ترانی» را
اگر چه هيچ در آفاق و انفُس ز ونشان نَبَود
از او اندر دل هر ذرّه می يابم نشانی را
بيندازی ز پا ديوار تن را آن زمان يابی
ببينی سر به مُهر آنجا عيان گنج نهانی را
در آثار و صفات و فعل بي حاصل چه می پيچی؟
کجا داند عزيز مصر، روحانی شبانی را؟
مياور جز حديث غيب مطلق بر زبان احمد
چه ميداند فلاطون خِرَد غيب اللسانی را؟
0 Comments