سید ضیاء الحق سخا
**********
غزل مترسك
لبريز از هياهوى پوچِ اهالى ام
چون كوزه در كناره ى جويم، و… خالى ام
با خود كنار آمده ام، درك مى كنم
خِنگم ولى به حالت اين حال، حالى ام
مثل مترسكى كه نگهدار خرمن است
من هم كنار خرمن موهوم شالى ام
بادم مگر به گوشه ى چشمى سفر دهد
از بس كه زير بار خود از خسته بالى ام
من تك نواز خلوت تنهايى خودم
دعوت مكن به غلغله هاى قوالى ام
بر سطر گُنگ جمله ى: «پايان ابتدا؟»
تصويرى از علامت خشك سوالى ام
گاهى به طنز، خود به خودم مى كنم خطاب:
به به، خدا كمم نكند، خيلى عالى ام!
0 Comments