صوفی احمد علی قندهاری
غزل چهاردهم
پرده دری
استادِ ازل، داد سبق بی خبری را
چون طور بياموخته دل شعله وری را
پا را ز سر خويش ندانم که کدام است
تا يافته ام لذت بی پا و سری را
نَبوَد بميان هيچ به جز پردۀ هستی
اي دست جنون! ساز نما پرده دری را
هر چند که تيره است شب وادی اَيمَن
بردار به کف مشعل آه سحری را
گر ذرّه ای از پرتو حسنش شود اعيان
مشّاطه فراموش کند غازه گری را
مي پرس ز دل ذوق نظر بازی ما را
بردار و ببين عينک وحشت نظری را
رازي است نهانی صفت خلقت انسان
جبريل ندانست سرشت بشری را
بيمار غمش راز شفا نيست نصيبی
صد خضر و مسيحا نکند چاره گری را
از بوی رياحين جنان عار نمايد
احمد چو ببويد گل زخم جگری را
0 Comments