کریمه طهوری ویدا
صدای نفس آب
روز آفتابی بود
روز آبی
و کنار دریا
پابهپا رفتن سنگریزه و موج
و صدای نفس آب
…
عصر،
قرمز
فضا نارنجی
و خروش امواج
شام اما
خانه تنها بود
و چمن تنهاتر
جیرجیرک آواز میخواند
سار کوچک آمد
پای فواره نشست
بالوپر شست
پرید
باغبان ،
سبزهها را آب میداد
شاخه ی خشک پتونی
بر سر بالکنی
….
شب،
از پنجره وارد میشد
من از دریچه برون
میشد امشب
همه زیبا میبود
تنهایی ،
تنها میبود
و هوای تازه
پوست خستهی تن را
لمس میکرد
و عشق ،
خویش از پوشش تردید
بدر میآورد
میرفت لب آب
شنا میکرد
…..
من و ماه ،
هر دو میلغزیدیم
روی آب
باد،
میرقصید
با درختان اقاقیا
و زمین
فرش از گل
شب ،
همه زیبایی …
له هویا – سندیاگو
0 Comments