صوفی احمد علی قندهاری
**********
غزل (دوازدهم)
تيغ تجلی
ای ساقی سرشار! بده بادۀ هو را
تا دور کند درد سر زشت و نکو را
از آمدن حضرت ليلا جرس دل
زنهار که او گم نکند راه گلو را
زان سو که خورد تيغ تجلی تو بر دل
حاشا که مسیحا نکند بخيۀ او را
صد محشر عظما گزد انگشت ندامت
در عشق اگر شرح کنم يک سر مو را
آن را که دم تيغ شد انگشت شهادت
سرچشمۀ حسن ازلی ساخت وضو را
عکسم بوجود آمده ز انوار جمالش
جز حسن نکويی نسزد درد نکو را
يک سر ز خودی رفتن احمد بود اين بس
لبريز بفرما ز کرم جام و سبو را
0 Comments