صوفی احمد علی قندهاری
غزل یازدهم
نخل ياهو
ثمر از حیّ و قَيّوم است اينجا نخل ياهو را
نه بينی خويش را هرگز چوبينی جلوۀ او را
به صورت حضرت انسان، به معنی مرکز عالم
فدای آن سری گردم که دارد تکيه زانو را
ز شوق ناوکش خورشيد در اوج فلک لرزد
کماندار اين چنين بايد، بنازم شست و بازو را
سرتسليم، بر تيغ رضايش هديه پيش آور
وفاداری نباشد رسم معشوق جفا جو را
بحمدالله که هول روز محشر از دلم برخاست
از آن روزی که ديدم بر جبين آن جبين ابرو را
نهال طوبی و شمشاد و رضوان رفت از يادش
هر آن چشمی که بيند پرتو آن قد دلجو را
ميان عاشق و معشوق اين ربط از ازل دارد
چنانچه دايه ميداند مزاج طفل بدخو را
تجلّی کرد حسن «اينما» بر ديدۀ وقتم
ز هر سویی که آیی قبله سازد دل همان سو را
ز عالم دست افشان همچو خندان رود […]*
که اندر وقت جاندادن نه بيند آن پري رو را
* در دیوان اصلی همین است، ولی مصراع ناتمام به نظر می آید.
0 Comments