عباس کیفی
شاعری از سرزمین هند
تقدیم به حضرت ابوالمعانی بیدل
ز قفس بپر
دَمی از حدودِ بدن در آ وُ چو طوطیان به سخن در آ
به مسیرِ جان قدمی گذار و ز عالمِ تو و من در آ
به مکاشفاتِ هوَاللَّهی، بده دل به بادة آگهی
منِشین به ماتمِ کوتَهیّ و چو لالهها به چمن در آ
همه دل به کف، همه جان به لب؛ پیِ دیدنش عجم و عرب
بِگُذر از اینهمه بوالعجب، ز غریبگی، به وطن درآ
غمِ این جهان، غمِ آن جهان، غمِ ماسوا، غمِ لامکان
غمِ ما و او، غمِ این و آن، به قدح بریز و ز تَن در آ
پیِ جرعة نچشیدهای، پیِ منزلِ نرسیدهای
پیِ آهوی نرمیدهای، چو اویس شو، به یمَن در آ
یکی از فضایلِ آینه، تویی و شمایلِ آینه
بنِشین مقابلِ آینه، به خیالِ خامِ شمَن در آ
تو تلألویی ز جمالِ خود، تو شکوفهای ز نهالِ خود
نرسی چنین به وصالِ خود، درِ این قفس بشکن، در آ
تو ز حالِ دل، شده بیخبر، دلت آگه از خبرِ دگر
سخنانِ دل، برِ کس مبر، ز قفس بپر، ز رسَن در آ
تو که از عدم ندمیدهای، ز وجود هم ندمیدهای
«تو ز غنچه کم ندمیدهای، درِ دل گشا به چمن در آ»
0 Comments