رفعت حسینی
شیوهء نبرد
به همدمی بیکرانگی معرفت
ز راه های سرمدی گذر نموده ام.
)))
و آنگهی که بر صلیب بوده شعرِ من
تپش تپش خزیده ام
ز محنتی چشیده ام
و آشیانه های من
به اختیارِ باد بوده است .
)))
زآنکــه تــَرک ِ دِین ِروشـنـایـیْ دروغْ گفته است ، واقفم
و
از بقای غم ومدوجذرآن.
)))
من ازخروشِ راهْ بُرده درنــــَـبــَـرد
و بوی دلپذیرِ رشقه زار
زخویش می روم.
)))
چه یاد ها
چه یاد ها زسرزمینِ تاک ته نشین شده ست دررگ و پی ام
و عهدِ من
و خاک و آب و تاک بوده اینکه مِهررا
نگاهبان و همسفر شوم .
)))
چی شد
که روزگار
سوگوار گشت؟
چرا غرورکوچ کـرد؟
زچی دروغ شد پدید ؟
)))
پُـلی که بین آینه و دل قرار داشت
ز یورشی ، ز سیلِ سرکشیْ ، شکست
و رودِ آفرینشْ ، انجماد را ، ببرگرفت.
)))
ز بود و باشِ اضطراب می رسد نوا :
چی شد ؟
کجاست شهر من ؟
چی شد ؟
کجاست شهرِکودکی من ؟
چی شد ؟
کجاست شهرِ زندگی من ؟
شراره می کشد
هنوز
آتشش؟
شراره می کشد هنوز ؟
)))
کتـابِ رزم وخشم را مرورکرده ام
ز واژه های دفتریْ بنام داد ، نیز ، آگهم
وآتشِ مهیبِ جنگلِ بدرود را چشیده ام.
)))
وسهم ما :
پنجره ست .
…
نگاه کن
نگاه کن به پنجره
پنجره
و پنجره
و پنجره .
…
چه تیره است شب
– از ورای پنجره
و دلگرفته است روز
– از ورای پنجره
درختها ، همیشه ، خامُش اند
– از ورای پنجره
و یک پرنده می پرد به سوی هیچ
– از ورای پنجره
و شعر نیست
در کجا و ناکجا
– از ورای پنجره
و از دیارِ یار نامه یی نمی رسد
– از ورای پنجره
و رهروانِ کوچه چوبی اند
-از ورای پنجره .
)))
نه ، برتر است ،
همنوای آفتاب زندگی کنیم .
)))
چی گونه
می توان سیاقِ پَـر کشیدنِ عقاب
وشیوهء نبرد را فرا گرفت ؟
که آن بقا و سر بلند ی است
و این
غریوِ بودنست
سرکشیدنست .
)))
ز بعدِ این زمانِ بی سلامتی جان ودل
– سیاه دل و دیر پا –
به راه و گام فکر می کنم
و این تلاشِ استوار
مرا
به یادِ
آبی بلندِ اوج میبرد .
)))
به اوج ، می شود ، که پُشت کرد ؟
می توان
که آبیّ زلالِ اوج را
ز یاد برد ؟
نمی شود !
نمی توان !
تمامِ زندگیست :
اوج
تمامِ زندگیست :
بال و پر زدن
به سوی
اوج.
(((
و فصلِ نکبتیست
دورهء زوالِ سرزمین و مردمی !
دوهزاروهژده
آلمان
0 Comments