بهرام هیمه
شب رفت و جایش خسته خسته بامداد آمد
در باز شد آهسته و آرام باد آمد
از پشت شیشه برف ها را می شمرد اما
دیگر نمیشد بشمرد، برف زِیاد آمد
در رادیو بحث سیاسی بود می گفتند:
این قدر بدبختیّ ما بعد از جِهاد آمد
دلتنگی اش را راه رفت و راه رفت و رفت
تا اینکه حالش خوب شد در خانه شاد آمد
چشمم به گلهایِ قشنگ فرش تا افتاد
“پیران”خامک دوزی سارا به یاد آمد
در باز شد این بار باد اما نبود؛ آنکه
عمری برایم گریه و اندوه داد، آمد
0 Comments