(رفعت حسینی)
گــُم شده
خوابِ همیشگی
شعروقصیده های گُمشده درباد
بینندگی تیرهٔ تدبیر
وماندگاری
درفتنه های جنگل
دردِ بزرگِ سرزمینِ مرا
تفسیرمی کند.
برلین
دوهزاروهفده
************
تیشه ها و فرهاد ها
من روستایی ام
زان روستا که عدۀ فرهاد های آن
بیشتر از تیشه هاش بود .
( ) ( )
من انتظارِ حادثۀ عشق و مرگ را عمری کشیده ام
و
دردِ کاملم
آشفتۀ تمام .
( ) ( )
بسیارسال رفت مگر تا هنوزهم
سوی نشیبِ منتظرِ باد
من اولین مسافر کشتی آتشم
و اولین کسی که به خود گفت :
«بدرود! »
برلین ،
دسمبردوهزارونُه
0 Comments