حسیب نیما
مرا فریب بده با بهار گمشده یی
که درد می کشم از انتظار گمشده یی
مپرس ! خسته ام از رقص گام در بن بست
سفر ببخش مرا با فرار گمشده یی
هنوز خون غروب است روی دامن شب
و ماه خم نشده بر مزار گمشده یی
تبر برای درختان رفیق نامرد است
چگونه سبز شود کشتزار گمشده یی
زنی نشسته چو کوهی ، به سرقدیفه ی ابر
به روی گونه ی او آبشار گمشده یی
به گوش می رسد از دور در حوالی شب
صدای کودک من در غبار گمشده یی :
[ پدر ! هنوز هیاهوی چله و گرگ است
بهار چیست ؟ بگو ، در دیار گمشده یی
مرا بهار بده با صدای خنده ی خود
نه با هراس نه با انفجار گمشده یی
…
مرا درخت بیاموز تا بهار شوم
که شاخ من نشود چوبِ دار گمشده یی …
0 Comments