میرزا محمد طاهر
هر که دل بست به زلف تو گذشت از سر خویش
که خم زلف تو دل می برد اندر بر خویش
تاکی از هجر تو ای خسرو شیرن دهنان
همچو فرهاد زنم تیشۀ غم بر سر خویش
غم ایام فراقت به چه سان خواهم برد
اندرین گوشۀ ویرانه به چشم تر خویش
می ندانم که چه با باد صبا عرضه دهم
شرح هجران تو یا حال دل مضطر خویش؟
از غم و جور تو صد ناله و افغان دارم
همه شب تا به سحر با دل غم پرور خویش
جلوه یی سرکن و خورشید صفت خوش به در آی
تا جمال تو کنم آینۀ منظر خویش
چه شود گر به کرم ای شۀ اقلیم سخاء
نظر لطف نمایی به گدای دَرِ خویش
دردمند لب لعلم خدایا مددی
که تلطف کند یک جرعۀ از ساغر خویش
طاهرا چند در این بادیه و دشت فنا
آه شبگیر و غم و ناله کنی یاور خویش
0 Comments