صوفی احمد علی قندهاری
به ناز گاهی میِ نگاهی در اشتياقم، وفا شعارا!
بده پياپی ز قيد هستی که کس نيابد نشان مارا
ز خاره بستر، ز درد بالين، ديار غربت، انيس آهی
لب از شکايت چو غنچه خامُش به چشمِ پر خون نگر، نگارا!
به سر زنانم کف از تأسف، گزيدن لب شده است قوتم
به روز ماتم، به شب در افغان، شراب زهرم بود گوارا
زبی پناهی پناه جويم ز سايۀ خود نيابم آن را
فلک ز کينم ز پی شتابان، نه دست گير مر اين گدارا
اگر به پرسی که «در چه کاری؟» جواب گويم: «نفس شماری»
شود چو واقف ز بي نيازی به مزد احمد دهد جفا را
0 Comments