صوفی احمد علی قندهاری
مگذار ز سر افسر تسليم و رضا را
بشکن تو به بازوی قدَر فرق قضا را
جان خواست که در کشور دل پای گذارد
برداشت به همراه خود افواج بلا را
از چشم ازل حسن ابد خوب نمايد
بگشا و ببين آينۀ دور نما را
ميدان بجز اين نيست حجابی به ميانه
بی ما بر ما کيست ز ما گفت شما را
در بود و نبود تو شب و روز کجا بود
اکنون تو فراموش کن امروز و صبا را
در قدرت اين قوم، مرا ناطقه لال است
خورشيد، کمين رقعه بود دلقِ گدا را
آن قبله جان است بهر جا که ببينی
نقش قدم عالی هر بی سر و پا را
سخت است کمان لب هر گوشه گزينی
زنهار بگو گر بکشد تير دعا را
اين رمز نه کفر است بر ِ اهل حقيقت
احمد ز خودی رفت که تا يافت خدا را
0 Comments