روزهای پُر آفتابم را ، در شب بی حدود گم کردم
آتشم ، تاج شعله ی خود را ، بی تو در جنگ دود گم کردم
پیله ی خودتنیده ی دردم ،عشقِ ابریشمی چو خوابی بود
آن کسی که به حجم دیوارم ، پنجره می گشود ، گم کردم
سرد و خاموش و خسته ام بی تو ، بیچراغی شکسته است مرا
شاعری را که در سیاهی شب ، روشنی می سرود ، گم کردم
زندگی جنگ و صلح تکراری ، و من آن جنگجوی قربانی
آنکه فریاد هر شکست مرا ، از لبم می ربود ، گم کردم
جستجویم از آفتاب تهی ، از عبادت سرم بلند نشد
عشق در اوج آسمان ها بود ، قبله را در سجود گم کردم
فاصله انتظار جانفرسای ، چارسویم مسیر بن بستی
راه فردایی رسیدن را ، چقدر بی تو زود گم کردم
…
خنده های تو روز های مرا ، بیغروب آفتاب می بخشید
سه صد و شصت و پنج آیینه را ، که شبیه تو بود ، گم کردم
حسیب نیما
0 Comments