راحله یار
داد از تلخی، صدای تار را گم کرده ام
باده را گم کرده بودم، بار را گم کرده ام
مثل دستانی که دست یار را گم می کند
از پرشانی در و دیوار را گم کرده ام
من در این صحرا نمی دانم کجا افتاده ام
خنده ی شعر و لبِ دلدار را گم کرده ام
زخمه ی دردم تنِ تنها غریبی درغروب
نی نواز و دف زن و گیتار را گم کرده ام
هم دلم گم گشت از تنهایی و دلواپسی
هم گلوی ناله های زار را گم کرده ام
پرسشی دایم به چشمانِ ترم راه می رود
من خودم گم گشته بودم، یار را گم کرده ام
تا قیامت رو بروی باغ زانو می زنم
با قناری روزنِ دیدار را گم کرده ام
٭٭٭
دختر شعرم، نپنداری که سودا می شوم
می خریدم دل، دلِ بازار را گم کرده ام
0 Comments