آخرين ســـوار

 

 

ابر آشفتهء ارغند سياه

گشت از قلهء شمشاد بلند

شام هم پردهء تاريک مخوف

بسراپای سپين غر افکند

 

باد با طرهء آشفتهء موج

مست ميآمد و بازی ميکرد

گاه بر گيسوی سرو آزاد

بيجهت دست درازی ميکرد

 

دورتر رود غريوندهء مست

تند و مواج و خروشان و کبود

چون سپاهی همه تن جوش پوش

پيش می آمد و می خواند سرود

 

ظلمت آهسته در آغوش کشيد

برج و باروی جلال الدين را

(سيل) فرمود که تا قفل نهند

در آن قلعه پولادين را

 

ناگهان در پی آن شام سياه

ناله ئی از دل صحرا برخاست

(سيل) زان نالهء جانکاه حزين

چون سپندی شد و از جا برخاست

 

ديد کز دور سواری پيداست

لرزلرزان چو يکی سايه بر آب

گاه می افتد و گه می خيزد

دست رفته ز عنان پا ز رکباب

 

بر سر اسب (براييدن) بود

خسته و زار و نحيف و رنجور

شبح بی روح وی اندر ظلمات

چون يکی مرده برون جسته ز گور

 

ظاهر از رگ رگ او لرزهء مرگ

چون تذروی که گريزد ز عقاب

دوخته چشم ز خجالت بزمين

«همچو عاصی که کشندش به عذاب»

 

خواست تا شرح کند قصهء خويش

خشک شد لفظ و فروماند ز راه

(سيل) را ديدن آن منظر شوم

کرد احوال به يک باره تباه

 

گفت: ای وای چه افتاده بگو

در تو آثار جنون می بينم

جامه و اسب ترا سر تا پا

سرخ گرديده بخون می بينم

 

چشم بگشود (براييدن) و کرد

منفعل وار بر اطراف نگاه

گفت کشتند و بخون آغشتند

افسر و رأيت و سردار و سپاه

 

جنگجويان دلير افغان

شير مردی و شهامت کردند

بر سر چشم کبودان فرنگ

چه بگويم چه قيامت کردند

 

چه سپاهی چو يکی ابر سياه

مست و شوريده و تند و سرکش

مرگ می ريخت از آن چون باران

غيظ می جست از آن چون آتش

 

چشم کانون فروزان از خشم

سينه دريای خروشان از کين

نعره چون رعد غريونده بچرخ

حمله چون برق شتابان بزمين

 

آب اين مرز بود آتش زا

خاک اين بوم بود غيرت خيز

کوه باشند گران، وقت ثبات

باد باشند سبک، روز ستيز

 

(سيل) فرمود که شيپور زنند

گرد گردند بيک جا لشکر

بر سر قله فروزند آتش

که شود گمشدگان را رهبر

 

صبحگاهان چو ازين کاخ کبود

افسر مهر نمايان گرديد

باز در طارم مينائی چرخ

تخت جمشيد زرافشان گرديد

 

(سيل) بر گنگره قلعه نشست

خيره بر دامن صحرا نگريست

ديد چون نيست ز لشکر اثری

زار بر خويش چو دريا بگريست

 

چشم خونبار به بالا افکند

ديد چيزی ز هوا می آيد

مست و مغرور عقابی از دور

بفضا بال گشا می آيد

 

هست در پنجهء آن پارچه ئی

که از آن پارچه خون می ريزد

گفت اين خون دل لشکر ماست

که چنين زار و زبون می ريزد

 

(سيل) ماتمزده از جا برخاست

مرغ، آزاد به کهسار نشست

پرچم حق به فضا گشت بلند

علم ظلم، نگونسار شکست

 

«استاد خليل الله خليلی»

 


در همين مورد:

آزادی ( اگست 2000)

آزادی افغانستان در فرايند يک توطئهء خطرناک ( اگست 2001)


 

صفحهء اول