ملت ما در تمام نبرد هايش بخاطر آزادی، هرگز سايه سار آرامبخش آزادی را نديده و شهد شرين استقلال را نچشيده است. پيامد هر پيروزی تاريخی، آغاز دور ديگر ادبار و اسارت برای رعيت بوده است. بنابر اين آزادی به عنوان يک مفهوم رهايی بخش و سعادتبار در فرهنگ سياسی ما جايی نداشته است و به گونه های مختلف مورد سوء استعمال قرار گرفته است.

 

 

 

 

 

 

 

آزادی
 

 

در بيست و دو سال جنگ خانمانسوز بيش از هر چيزی آزادی های مدنی و سياسی ما زير سوال رفته است و بازيافت حد اقل آن بربادرفته ها عجالتاً با کار فرهنگی و دادن هوشياری به مردم درماندهء ما ميسر است.

اما آزادی يک مفهوم کلی، مجرد و انتزاعی نيست بلکه حقيقتی لمس کردنی، فهم کردنی و دريافتنی است.

اگر آزادی از «آزادی مدنی» را بخواهيم به خودکامگی و استبداد می رسيم ـ به آن راه و رسمی که در سرزمين ما شيوهء متداول ارادهء سياسی و ادارهء سياسی بوده است.

اگر آزادی از نظام و نظم عمومی را بخواهيم بايد راه جنگل پيش بگيريم چه در آنجا چنين فراغتی و فرَجی وجود دارد.

پس آن آزادی اصيل، قانونمند و پدر و مادر داری! که بايد به خاطرش قلم و قدم بزنيم چيست و چگونه دستيات می شود؟

چنين آزادی ای در تاريخ ما وجود نداشته است. با تأسف هيچگاه مجالی برای ابراز آزاد ارادهء مردم افغانستان موجود نبوده و تاريخ و جغرافيای ما با پنجهء آهنين قدرتمند خودی و بيگانه شکل يافته است.

ملت ما در تمام نبرد هايش بخاطر آزادی، هرگز سايه سار آرامبخش آزادی را نديده و شهد شرين استقلال را نچشيده است. پيامد هر پيروزی تاريخی، آغاز دور ديگر ادبار و اسارت برای رعيت بوده است. بنابر اين آزادی به عنوان يک مفهوم رهايی بخش و سعادتبار در فرهنگ سياسی ما جايی نداشته است و به گونه های مختلف مورد سوء استعمال قرار گرفته است. پس رسيدن به تعريف مناسب برای «آزادی!» اولين فرض مبرم کار پژوهشی ما است.

آزادی را در کجا می توان يافت؟ در کتابها، در ايديولوژی ها، در منش و کنش زمامدار ها و شخصيت های مهم اجتماعی؟ در کجا؟

ما با هزار دريغ آزادی را در تمام آن گستره ها سراغ گرفته ايم به غير از جايگاه و خاستگاه راستين آن.

خاستگاه راستين آزادی در کجاست؟ در چين و ماچين؟ در روم و ری؟ در ايران و توران؟ در کجا؟

مولانای رومی ــ خداوندگار بلخ بامی ــ قرنها پيش زنهار داده است:

ای قوم به حج رفته کجائيد؟ کجــائيد؟
معشوق همــــين جاست بيائيد! بيائيد!

معشوق تو همسايه و ديوار به ديـــوار
در باديه سرگشته شما در چـه هوائيد؟

ده بار از آن راه بدان خانه برفتــــــيد
يکبار از اين خانه، بر اين بام برائــيد
...

مبدأ و مرجع و منشأ آزادی استقلال عمل و نظر مردم سادهء متعارف است ــ کسانيکه در طول تاريخ برای يکبار هم مجال نيافته اند که حرف خود شانرا بزنند و درد خود شان را بگويند.

هميشه مير و ملک، ارباب و خان و «باکلاه و بی کلاه!» به حساب حق ناسپردهء توکيل اختيار و وکيل بی وکالت! بجای مردم حرف زده اند، به اين گمان که آنها صغير اند و بايد ولی و وصی و قيم داشته باشند. يک مشکل لاينحل حقوقی ــ انديشه ای که بايد روشنفکران ما به آن بيانديشند، راه يکی شدن با مردم را نشان بدهند و راه های حل پيشنهادی ديگران را از تونل روان و پرويزن وجدان و ايمان و مسايل روزمره گی مردم بگذرانند. سوگمندانه بايد گفت که ما سوال مبرم انحطاط  و زوال انديشه، در جامعهء خود را خوب طرح نکرده ايم. شناخت ما از سوخت و ساخت محيط فردی و اجتماعی ما شناختی سراپا ايديولوژيک! و جامعه شناختی بوده است ــ همان طرز نگرش که الزاماً نتيجه ای جز شکست نداشت و نخواهد داشت چه نتيجهء اجتناب ناپذير يک فارمول نادرست، جواب نادرست است. و اين مشکل يک يا چند جريان مشخص سياسی، اين فرد يا آن فرد معيين نيست. اين درد بی درمان عمر تاريخی يک ملت است.

اکنون در پای حصار شکست، همه با ملامت کردن يکديگر، برف بام خود را بر بام همسايه می اندازيم ــ کار بی حاصلی که جز تشديد نفاق و شقاق سودی ندارد. چپ و راست و وسط ما همه کفر و دين شان را آزمودند و طرفی نبستند، نه اينکه مايل نبودند کار خوب انجام دهند بلکه همه می خواستند سربلند از اين بنبست تاريخی بگزرند اما نتوانستند. چـــرا؟ روشنفکران ما بايد درون سوال انحطاط را بشکافند و پاسخ های مناسب بيابند.

بزبان ساده، ما کماکان مردمی زمين بسته و عنعنی هستيم و در بطن و متن ساختار های قوم، قبيله، رسته و دسته های ديروزی زندگی می کنيم. از همان روز تولد با قنداق ريسمان پيچ ما کرده اند و نگذاشته اند که آزادی! را حس کنيم. تا خواسته ايم به اندازهء گرفت عقل و فهم خود دنيا را بشناسيم بزرگتر ها، دنيا را به تناسب درک و دريافت خودشان برای ما خط اندازی کرده اند و چپ و راست قومانده داده اند، و تا خواسته ايم بی رخصت آنها دنيای آزادتر و بزرگتر را بشناسيم با پس گردنی و شلاق راه ما را بريده اند و ترس صد ها بلای آسمانی  و زمينی را در دلهای ما ريخته اند. سرانجام بی آنکه به فرديت مستقل خود برسيم چيزی از جنس و قماش آنها شده ايم ــ آنهايی که خود سايهء بجاماندهء رفتگان خود بوده اند! از همين سبب در بزرگسالی آدم های تک خطی! محدود، خودخواه و خشونت طلب بار آمده ايم ــ شخصيت هايی آزادی ستيز و ديکتاتورمآب. چنين خصايصی در تمام شوون زندگی ما خود را نشان داده است و نگذاشته که به استقلال رأی  و فرديت وارستهء خويش برسيم.

ما زندگی کردن در بين عقايد گوناگون را که رکن مهم آزادی است يا تجربه نکرده ايم يا خيلی بد تجربه کرده ايم. صاحبان عقايد متفاوت را دشمن خونی و آشتی ناپذير خود انگاشته ايم و اگر دست ما رسيده است لحظه ای در سربريدن و ريشه کن کردنش درنگ نکرده ايم و برای چنين کنشی، صد ها دليل شرعی و ناشرعی و سياسی و نظری دست و پا کرده ايم. از اينجاست که همه دشمن خونی همدگر هستيم و فقط حذف کامل طرف! مد نظر ما می باشد.

از اينجاست که ما عنعنه زده! خشونت زده! و استبداد زده! هستيم و در درون محدوديت ها و حصار های جغرافيايی، تاريخی، روانی و انديشه ای زندگی می کنيم و تا رسيدن به موکراسی و آزادی فرسخها فاصله داريم.

بذر آزادی در زمين و زمينهء خواست تمام احاد و اقشار يک ملت نمو می کند و سبز می شود و ملت نيز به مناسبت و تقريب هر مسأله ای حق رجوع مجدد به ارادهء خويش را دارد تا با هيچ قيد و بندی نظامهای های سياسی را بيازمايد، خوب و خراب کارگزاران امور را نقد کند و نگذارد که مفاسد اجتماعی بخاطر ترس از اربابان اقتدار، ته نشين شود و از نظر پوشيده بماند.

به پنداشت اين قلم از اين راه می توان به آزادی رسيد تا نظر ديگر قلمزنان و روشنفکران ما چه باشد؟
 

صفحهء گذشته