برای ديدن البوم تصاوير لطفا اينجا کليک کنيد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز جهانی زن گرامی باد!

 

 

شنبه ششم مارچ

سالون کنفرانس های نکه جمنازيم

 

ساعت از دو عصر گذشته و حضارِ حاضر در مجلس، با چشمان منتظر در ورودی را می پايند و در حقيقت مهمانان برنامه، خانم دکتور دنيا غبار و خانم دکتور پروين پژواک، را که از راه های دور، بديدار هموطنان خود ميايند. و از طرفی نگاههای استفهام آميز همه متوجه اعضای کلوب قلم است که نارام و نگران از در ورودی بداخل تالار می آيند و بر می گردند، که چرا بازهم برنامه با تأخير آغاز می گردد. دکتور دنيا غبار، هنوز وارد استکهلم نشده است و بدليل اينکه بوقت معين نرسيده همه نگران اند و شروع برنامه نيزمنتظر.

اما همهء اين انتظار ها بالاخره به پايان میرسد، و رحيم غفوری، از کلوب قلم افغانها، ناگزير، برنامه را در غياب خانم دکتور دنيا غبار، با عرض سلام و خوشآمد گويی  به مهمانان، آغاز می نمايد. برنامه با خوانش پيامی توسط دکتور اسدالله زيرک، از انجمن افغانهای مقيم استکهلم، ادامه می يابد. اعضای انجمن افغانها، به بهانهء هشتم مارچ، در يک حرکت  زيبا و نمادين، شاخه های گلی را به تک تک زنان حاضر در مجلس تقديم می کنند. رحيم غفوری، گردانندهء برنامه، پس از دکلمه يک قطعه شعر پشتو، از شاعر بادرد،  خانم بلقيس مکيز، از انجنير فتاح عضو کلوب قلم افغانها، دعوت میکند تا پيام کلوب قلم را قرائت نمايد. پس از قرائت پيامها، رحيم غفوری با دکلمهء شعر «تعبير»  پروين پژواک، زندگينامه مختصر او را به خوانش می گيرد و سپس از وی دعوت مينمايد تا بر روی جايگاه بيايد و با مهمانان مشتاق برنامهء نشست ادبی، همکلام گردد.

پروين پژواک اين شاعره نام آور ولی بی ادعای معاصر ما، که حجب، صفا و عشق به ميهن و مردمش را بوضوح ميشود از سيما و لبخند های صميمانه و پرمحبتش، خواند، پشت ميکروفون قرار می گيرد. او آرام و درخويشتن، باورهای بلندش را در لفظ و کلام، جلا می بخشد  و با صدای متين وآرامش، به سخن آغاز می نمايد. مجلس سرا پا سکوت است و نگاههای پر از شور، شوق و مباهات  به پروين پژواک دوخته شده است. وی در آغاز سخن، گلخند اميد را در گوش شنوندگان جوان مجلس، پژواک می بخشد و با خوانش سروده های می پردازد که از دوره های جوانی با خود دارد که در قالب مجموعهء «دريا در شبنم» به چاپ رسيده است. چشمان جوانان برق زده و از اين عنايت، احساس غرور مينمايند و همه با توجهی خاصی به سروده های شاعر گوش فرا می دهند.

 

زمستان

 

هر صبح که از خواب بر ميخيزم

بر شيشهء يخ گرفته

با سر انگشتان گرمم

نام ترا مينويسم

و از لابلای آن به بيرون مينگرم:

که کی بهار ميايد؟

 

صدف

 

دلم را با آنکه مهر تو در آنست

برايت نميدهم

ترسم

مهر مرا از آن گيری

و دلم را به دور افگنی

چون مردمانيکه

مرواريد را به گردن مياويزند

و صدفش را دور ميريزند

 

 

آغاز

 

باز بهار آمده

پنجره راباز ميکنم

باز ترا از ورای ناز شگوفه ها

سبزی لطيف

آواز ميکنم

زنده گی در من بيدار ميشود در هر بهاری

اين بهار را با عشق تو آغاز ميکنم.

 

و به همين سان سروده های بی خبری،  خواهش،  صدای تو، بهار، تو و من، تنهايی، اعتراف، ملامت و مرواريد نگاه، را يکی پس از ديگری زمزمه می کند.

پروين پژواک شاعريست که  همواره برای عشق برای دوستی می زيد و شعلهء چشم حق بينش را بر هيمه ياس می گلاند. او سالهاست که مذاب قلم را در شاکلهء شعر و داستان سر ريز می کند و بی ريب و ادعا، رنجنامهء مردمش را ميسرايد.

نشست ، نشست عجيبيست، هنوز از آغاز برنامه چيزی نگذشته است، ولی  لفظ در حزن جلا يافته و خانم پروين می کوشد تا اندوه بی منتهای مردمش را تسلی ببخشد و داستان «... و بوت ها به خانه برگشتند» را از مجموعهء داستانی نگينه و ستاره، دومين کتابش خطاب به ياران مهمان قرائت می کند:

 

امير ... امير برخيز!

آفتاب زرد و خستهء پاييزی پس رشته ابر های کبود کمرنگ ميشد. باد سردی ميوزيد و برگ های زرد خشک درختان را در سرتاسر قبرستان پريشان ميکرد.

مادر از دامنهء تپهء شهدا به بالا نگريست و هزاران جندهء سبز و سرخ و سياه بالای هزاران قبر تباه با باد سر می جنبانيدند، تپ تپ صدا ميکردند و صدای خشک کشيده شده برگها بر زمين قبرستان را لبريز کرده بود.

ـ خُنُک ميخوری؟

مادر دستش را با نوازش بر خاک کشيد. آنگاه دستش را بالا برد، بر توته سنگ سرد بالای قبر گذاشت و با لبخندی شکسته گفت: بيبی چی برت آورديم...

از زير چادرش قوطی کاغذی سفيدی را بيرون کشيد. سرش را باز کرد و کاغذ های نو ميانش را خش خش کنان به يکسو زد: همو بوت های ره که ميخاستی! بيبی درست همو چيزی اس که ميخاستی .

لحظهء بوت ها را بالای قبر در هوا نگهداشت و آنگاه آهسته بر خاک پای قبر گذاشت. لبهايش چين خورد، خودداری اش تمام شد. با گريه خود را برروی قبر انداخت. خاکهای سرد را در آغوش گرفت و گفت: باز فکر نکنی که مه هيچ به فکرت نيستم... امير .... امير!

 

در فضای آميخته با احساسات عميقی که داستان «... و بوت ها به خانه برگشتند»، آفريده است فقط سکوت است،  و گلوی را يارای سخن گفتن نيست. چشمها پر اشک و عقده ها در گلو گره خورده اند. همه بی اختيار به جاهای خود، چسپيده اند و با گوش جان، صدای پروين پژواک را تا آخرين سطر داستان، دنبال می کنند.

سپس مجموعهء سومش را که مرگ خورشيد است، برمی دارد و سروده های چندی را با صدای پر از احساسش بخوانش می گيرد.  به گفتهء خودش: مرگ خورشيد، پاسخی است به آن هموطنانِ عزيزی که، بخاطر چاپ دريا در شبنم، مرا آدم بی دردی يافته بودند، اين کتاب پر درد است و يادگار دوران جنگ...

 

زن افغان

 

گلی که سنگ شد

 منم

نازکتر از گل بودم

و ميترسم

سختتر از سنگ گردم

 

 

 

گيسوان من

 

گيسوان آزاد و سرکشم

هر تار زلف آن

روح پرنده داشت

که با جنبش نسيم

حرکت قدم

و تکان دادن سر

چون هزاران برگ زندهء سبز

در سپيدهء بهار

می لرزيدند

و می پريدند...

گيسوانم را ميبستم

فيته های رنگی گيسوانم را باد

همواره چون بندی که بر بال پرنده

می گشود

فيته های رنگی گيسوانم را باد

می ربود

اوه که گيسوان من و باد

با هم چه شاد بودند

وقتی آواز می خواندند...

گيسوانم را ميبستم.

 

آفتاب بر گيسوانم ميتابيد

و گيسوانم آيينه وار به هفت رنگ می درخشيدند

و چون گلی اسرار آميز

به هفت رنگ می شگفتند...

گيسوانم را می بستم.

 

همواره گيسوانم را

می شکستم، می تابيدم، می بستم

و گيسوانم چون پر های ريز در جدال

فرو می ريخت

فرومی ريخت

 

کنون چون گاهی گيسوانم را به دست باد ميدهم

گيسوانم چون بال مردهء پرنده

که پرواز را از ياد برده است

بر شانه ام سنگين می افتد و با باد نمی رود

گيسوان آزاد و سرکشم

سرخمی آموخته

گيسوانم را باز می کنم

گيسوانم بسته ميشوند!

 

و در ادامه ، سروده های : پرنده های زخمی، پاييز، رستاخيز و همشهری را آرام و با احساس به خوانش می گيرد.

 ساعت از چهار عصر گذشته است. آرام آرام ظلمت ، نقش بديع وخوشرنگ روز را در غرقاب شب فرو می بَرَد ولی مهمانان چنان غرق دنيای پر از شور و هيجان نوشته ها و اشعار، پروين پژواک هستند، که گذشت زمان را حس نمی کنند.

خانم پروين آخرين کتابش (سلام ِ مرجان) را بر می دارد، رمانيست که تازه زيور چاپ يافته است. خود می گويد: اين کتاب را به يتيمان وطنم تقديم نموده ام... و بخشی از قسمت دوم داستان را بخوانش می گيرد:

 

 سفيد، سياه ، سرخ

 

... در مکتب  حتی الفبای زبان فارسی به روسی بود. معلمين ما بيشتر روس بودند اما سرپرست های ما همه تاجک بودند. با ما به زبان تاجکی گپ ميزدند. زبان تاجکی همان زبان دری بود که در کابل بلد بوديم. تنها لهجه و اصطلاحات آنها برای ما نو و جالب بودند. مثلاً يکی از سرپرست های ما که گلبدن زاخاروف نام داشت و زنی عصبی بود، اگر يکی از اطفال سر ميز نان از جای بر می خاست تا برود گيلاسی آب بگيرد، بی حوصله ميپرسيد: کجا رفته شيشته خيسته ايستاده راهی هستی؟

يا هنگام تفريح ناگهان از گوش يکی از پسران شوخ ميگرفت، تـَو ميدا و چيغ ميزد: اينقدر مثال تيزروک (امبولانس) اينسو و آنسو ندو.

محيط عجيبی داشتيم.  در مکتب مسوولين روسی ميکوشيدند مغز های ما  را بشويند و در يتيم خانه سرپرست های تاجک که ضديت مخفيانه ای با روس ها داشتند، ميخواستند بيشتر ما را با زبان و فرهنگ تاجکی که به زبان و فرهنگ ما نزديک بود، آشنا بسازند و در درون هر يک ما دنيای ديگری جريان داشت. دنيای تکه و پاره و کابوس گونه. دنيای سفيد، سياه و سرخ ... که باعث ميشد نه با روس ها مخلوط شويم و نه خود را با تاجکی ها يکی بدانيم.

درخانی چند کلمه ای پشتو را که بياد داشت چون گنج ميشمرد: مور( مادر) ،پلار ( پدر)، دودی (نان)، کور (خانه).

«نيليک» ميدانست که نامش به نورستانی آبی معنی ميدهد. رنک آبی را خوش داشت و هر يک شب نام های سيليک ( ستاره)، دا ( کوه)، گليو (دريا) و نيليک (آبی) را دعا گونه پيش از خواب با خود زمزمه ميکرد.

«ايرگش» بيت شعری را به خاطر داشت که همواره از پدرش شنيده بود. او نميدانست آن بيت چی معنی ميدهد گاهی ايرگش چشمان خود را می بست و پس از سکوتی طولانی می گفت: انگور ميبينم. خوشه های انگور ميبينم و مردی را که پدرم است.

آنگاه با آواز پُر سوزی ميخواند « باغ گه کردم اوزم يه ـ لايی چغدی تيزم يه»

ايرگش چشمانش را باز ميکرد و با نگاهی سرگردان از ما می پرسيد: من چگونه پسری هستم که معنی حرف پردم را نمی فهمم؟ پدرم به کدام زبان ميخواند؟ اين کدام زبان است؟....

 

همه تحت تأثير فضای داستان، قرار گرفته اند. آخر همه، اين درد ها را با گوشت و پوست خود حس کرده اند لمس کرده اند و حالا آنرا در قالب يک داستان، و آنهم توسط نويسندهء بادردی ، و با صدای پر از عقده اش، ميشنوند.

نويسنده خود بيشتر از همه تحت تأثير است و ديگر توان خواندن برایش نمانده است، کتاب را می بندد و بس می کند. 

در آخر شعر خوانی و قصه خوانی خانم پروين پژواک ، مهمانان با کف زدن، کلوب قلم، با دسته گلی، انجمن افغانها با نوار هنريی، و يکی از حضار با دسته گل و تحفهء، احساسات سپاسمندانهء خود را نسبت به اين نويسندهء فرهيخته، ابراز ميدارند.

تفريحی برای صرف چای و قهوه، اعلام ميشود ولی جمعی بزرگی، بدور پروين پژواک جمع ميشوند. هر يکی به گونه ای؛ کسی کتابی بدست دارد و امضا ميگيرد، و کسی ميخواهد با او مستقيماً همکلام شود، و کسی با او عکس يادگاری می گيرد و خبرنگاری با اصرار، ميخواهد با و مصاحبه کند...

بالاخره نيم ساعت تفريح به پايان ميرسد.  و نوبت به دو جوان هنرمند، آواز خوان پر آوازه و با استعداد استکهلم، تواب آرش و نوازندهء چيره دست، ادريس سجادی ميرسد. ديگر ماه گيسوانش را بر دامن قيرگون افق گسترده است. و تواب آرش، و ادريس سجادی  می کوشند تا اندوه هموطنان جلا وطن خود را بزدايند و خاطرهء آن شب را در ذهن و دلهای همه مهمانان  نشست ادبی، جاودانگی بخشند.

 

 

دوشنبه هشتم مارچ

 

 

روز هشتم مارچ نيز به ابتکار کميتهء سويدن برای افغانستان و همکاری کلوب قلم افغانها در استکهلم، در سالون کنفرانس های سازمان کمک و انکشاف جهانی سويدن Sida، دور هم گرد آمده ايم تا از روز جهانی زن تجليل و تبجيل به عمل آيد.  با تفاوتی که اينبار در پهلوی خانم پروين پژواک، نويسنده و شاعر زن ديگر افغان خانم دوکتور دنيا غبار نيز در جمع ما می باشند و مهمانان را جمع کثيری از افغانهای مقيم استکهلم و تعدادی از سويدنی ها تشکيل می دهد. بخاطر رعايت سويدنی ها، زبان مجلس، انگليسی تعيين گرديده است.

خانم «تيوريد» به نماينده گی از کميتهء سويدن برای افغانستان به اشتراک کنندگان مجلس خوش آمديد می گويد و مقدم مهمانان، خانم غبار و خانم پژواک را که با قبول زحمت از راه های دور آمده اند، گرامی می دارد.

برنامه با پخش ساز و آواز آغاز می گردد. تواب آرش هنرمند خوب و با استعداد با همراهی ديگر نوازنده گان گروه موج آهنگ های زيبای را پيشکش حاضرين نمودند که با کف زدن های پيهم استقبال می گردد.

بعد نوبت به خانم پروين پژواک می رسد که به زبان انگليسی سخن می گويد. وی در آغاز سخنانش هشتم مارچ را به همه زنان جهان و بخصوص به زنان رنجکشيده و ستمديده ی افغان تهنيت و تبريک می گويد نگاهی به زندگی رابعهء بلخی شاعر زن قهرمان افغان می اندازد و از وی چون زن نمونه در تاريخ ادبيات فارسی ياد می کند که تا آخرين رمق از پای نيفتاد، از راهی که انتخاب نموده بود برنگشت، در مقابل ظلم و ستم  سر تسليم فرو نگذاشت و نام ناميش را درج تاريخ نمود. پروين پژواک با فروتنيی که خاصهء شخصيت والايش است، از زندگی نامهء خود می گويد و در پايان برگردان انگليسی برخی از اشعارش را  قرائت می کند که سخت مورد توجه حاضرين قرار می گيرد.

بعد از ختم سخنرانی خانم پژواک و تفريح کوتاهی باز نوبت به موسيقی می رسد و بازهم هنرمندان خوب گروه موج هنرنمايی می کنند.

در ادامهء برنامه از دکتور خانم دنيا غبار خواهش به عمل می آيد تا به ايراد سخن پردازد. خانم غبار ضمن تشکر از کميتهء سويدن برای افغانستان و کلوب قلم افغانها که مجلس تجليل از هشتم مارچ  را راه اندازی نموده اند به ايراد سخنانش می پردازد. وی با تسلط کامل بر زبان انگليسی به فصاحت سخن می راند. ابتدا به تاريخچهء هشتم مارچ اشاراتی می نمايد و بعد به نقطه  نظرات خويش در اين رابطه می پردازد. خانم غبار در قسمت آخر سخنرانی اش اشعارش را که به انگليسی سروده است به خوانش می گيرد. سخنان و اشعار دکتور خانم دنيا غبار با کف زدن های ممتد حظار همراهی می گردد. در پايان سخنرانی خانم غبار، رئيس هيات مديرهء کميتهء سويدن برای افغانستان، خانم «لِنه ينولين» از خانم غبارو خانم پژواک بخاطر اشتراک شان در اين برنامه اظهار تشکر و قدردانی  نموده تحايف و  دسته  گل هايی  را تقديم  شاعر زنان فرهيخته می نمايد.

آخرين قسمت برنامهء تجليل از هشتم مارچ را تماشای فلم افغانی «اسامه» ساختهء آقای صديق برمک، در يکی از سالون های نمايش فلم در استکهلم، تشکيل می دهد. بعد از تماشای فلم، بينندگان مهمان چنان متأثر و متحسس شده اند که در قسمت در خروجی سالون سينما، کمتر کسی  را می توان سراغ کرد که با چشمان  پر اشک نباشد.