نوشتهء
 نبی عظيمی

 

 

 

بخش دوم

نوشتهء

عصر دولتشاهی

 

 

 

 

 

 

 

 

فتوا از دو ديدگاه

 

عصر دولتشاهی

 

پورتلند- اورگن

 

پنجم سرطان ۱۳٨۳

 

 

 

«فتوا»، نوشته ايست به قلم نبی عظيمی که در سايت «فردا» به نشر رسيده است. عنوان اين نوشته، با رنگ سپيد در زمينه ای سياه طراحی شده. پيدا نيست تا چه حدی نويسنده از انتخاب رنگ و يا قلم (فانت) عنوان، هدف نمادين داشته است مگر از متن نوشته بر می آيد که نويسنده از «فتوا» متنفر است. انتخاب رنگ سپيد شايد، رابطه ای با رنگ پرچم طالبان داشته باشد و زمينهء سياه هم دوران حکومت آنها.   و با درنظرداشت پيام کلی نوشته، هدف از عنوان سپيد در زمينهء سياه ميتواند بدين تعبير باشد که  هرجا فتوا است چهار سوی آن ظلمت است و تاريکی.

 

 جو سياسی و اجتماعی پس از طالبان درکشور چنان است که هر خاين و جنايتکاری جرئت يافته است تا به هر عمل زشتی دست بزند و نام آنرا دموکراسی و ضديت با ملا و طالب و مخالفت با تروريزم و بنياد گرايی بگذارد.

 

بلی!  بازار گرم است و متاع «فتوا» هم ميتواند خريدارانی داشته باشد. آری، ميتوان هرآنچه را با ملا و فقيه رابطه ای داشته باشد، اگر در گذشته با فئودالزم و امپريالزم پيوند داده سرکوب ميکردند، امروز آنرا در جوال بنياد گرايی، طالبانيزم، و تروريزم انداخته وبرضد آن عقده گشايی کنند. که نويسنده «فتوا» نيز در پی همين هدف سرگردان است.

 

به دنبال عنوان، نويسنده اين شعر را از سهراب سپهری نقل کرده است:

 

من به اندازهء يک ابر دلم می گيرد

وقتی از پنجره می بينم، حوري

... دختر بالغ همسايه...

پای کمياب ترين نارون روی زمين

            فقه می خواند

(سهراب سپهری )

 

پيدانيست که تعبير نبی عظيمی از«دل گرفتگي» سپهری به خاطر «فقه خواندن دختر بالغ همسايه» چيست؟ اما چنانچه مينمايد از تمامی گستره و ابعادی که در شعر سپهری وجود دارد، عظيمی به همان دل گرفتگی شاعر از فقه خواندن دختر همسايه نظر دارد.

 

کسانيکه سهراب سپهری را ميشناسند، به خوبی ميدانند که سپهری شاعری بود عارف و صوفی و فلسفی که رضا براهنی کارهای ادبی او را به نوعی با بودا و افکار عرفانی او پيوند خورده می يابد.  ديد سپهری به فقه ديدی سطحی، احساساتی، و يا انقلابی نيست که آنرا با نظام فيودالی پيوند دهد ويا آنرا دشمن دهقانان وکارگران بداند. فقه برای سپهری چيز بسيار «سنگين» است.

 

فقه نزد سپهری «پوچي» فقه ايرا ندارد که در انديشهء سياستزدهء نويسنده «فتوا» جاريست. سپهری در «صدای پای آب» مينويسد:

 

من کتابی ديدم، واژه هايش همه از جنس بلور،

کاغذی ديدم، از جنس بهار،

موزه ای ديدم دور از سبزه،

مسجدی دور از آب،

سربالين فقيهی نوميد، کوزه ای ديدم لبريز سوال.

 

قاطری ديدم بارش «انشاء»

اشتری ديدم بارش سبد خالی «پند وامثال»

عارفی ديدم بارش «تنناها ياهو»

من قطاری ديدم، روشنايی می برد.

 

من قطاری ديدم، فقه ميبرد و چه سنگين می رفت،

من قطاری ديدم، سياست ميبرد (وچه خالی می رفت)

 

وهم اوست که ميگويد:

جای مردان سياست،  بنشانيد درخت

                         که هوا تازه شود.

 

سپهری از سنگينی فقه برشانه های دختر بالغ همسايه دلش گرفته است. سپهری از فقه بيزار نيست. فقه سپهری فقه ايست که اگر درقطاری بار شود، آنرا سنگينی ميبخشد. فقه سپهری سياست نيست که حجمی نداشته باشد و پوچ باشد. وانگهی سپهری عارف است و آنهم عارفی مسلمان.

 

من مسلمانم،

قبله ام يک گل سرخ،

جانمازم چشمه، مهرم نور،

دشت سجادهء من

 

البته فقه خواندن دختر همسايه، درپای نارون کمياب روی زمين، ميتواند چنين هم تعبير گردد که چرا اين دختر بالغ، دران حال و هوای عاشقانه (رمانتيک)، زير درخت نارون به زيبايی های چهارسوی خويش توجه نميکند، که فقه ميخواند. سپهری درينجا با خود فقه دشمنی ندارد، بلکه باشرايط فقه خواندن موافق نيست و دلش ميگيرد. شايد اگر سپهری به جای فقه، رياضی هم ميگفت، بازهم «دلگيري» درين شعر را ميشد تعبير شده يافت. 

 

سپهری ميداند که فقه چنان سنگين است و چنان سوالات سختی را دران ميتوان روبروشدکه آدمی را تا سرحد نا اميدی ميکشاند. خواندن فقه چنان دلگير کننده است که فقيهی را به بستر می افگند، در حاليکه هنوز «کوزه ای لبريز سوال» بربالين دارد.

 

سربالين فقيهی نوميد، کوزه ای ديدم لبريز سوال.

                                               "سپهری، صدای پای آب"

 

واما، فقه قانون است. فقه، فلسفه انقلابی نيست که از ورای کتاب های سرخ آموخته شود. دانشگاه الازهر، يکی از بزرگترين دانشگاه های جهان، شهرت و نام خود را از تدريس فقه يافته است. فقه اسلامی آنقدر بزرگ است که درهر رشته اش ميتوان به درجهء دوکتورا تحصيل کرد.

 

آنچه امام اعظم (رح) و ساير امام های شيعه و سنی درکتب خويش گرد آوردند، حاصل يک عمر کار و زحمت است. کار وزحمتی که همراه با تقوی و عبادت بود. تقوی و عبادتی که مسلمين به آن شهادت ميدادند و آنها را تا سرحد معصوميت پاک و پرهيزگار باز شناخته اند. امام و فقيه يعنی ابوحنيفه، يعنی مالک، يعنی شافعی ، يعنی حنبل يعنی جعفر صادق که رحمت خداوند برهمه شان باد.  امام اعظم و ساير فقهای شناختهء دينی ما، نه ملا عمر بودند و نه هم بن لادن. نبی عظيمی نميداند که فقها زمانی در جامعهء اسلامی محبوبيت می يافتند و حرف شان قبول ميشد که تقوی و زهد شان برای ديگران مسلم و معلوم ميبود.

 

ستمی ازين چه بزرگتر که آنهمه تلاش و آنهمه زحمت وتقوی علمای بزرگوار، وقانونگذاران دينی به خاطر نابکاری يک يا دو فقيه نما، ناديده گرفته شود و ازان مفاهيم «ترسناک» ترسيم گردد. اما سپهری اين سفاهت و اين نا بخردی را ندارد که نداند، فقه و فقيه يعنی چی؟

 

نويسندهء «فتوا» نادانسته ازشعر سپهری برای کوبيدن فقه استمداد جسته است. يا شايد هم، بنا به گفته ای، سهراب سپهری را با سياوش کسرايی اشتباه گرفته است. اين کسرايی بود که  برای «پدر بزرگ سرخپوش» خويش که منظورش انقلاب اکتوبر است، در مجموعهء شعری «آمريکا، آمريکا» ياوه سرايی ميکرد. البته شعر «آرش کمانگير» کسرايی شعر حماسی باارزشی که نميشود ازان منکر شد.

 

واما، بيائيد نوشتهء جناب نبی عظيمی را بيشتر بخوانيم و ببينيم ضمير و انديشهء نويسنده در کدام مدارهای ديگری سير ميکند و چه چيزی را ميخواهد ثابت سازد- پيام او چيست؟

 

نويسنده «فتوا» بعد ازبيحرمتی ايکه به سپهری روا ميدارد، چنين ادامه ميدهد:

« يکی از دوستان بسيار عزيزم که دل پر خونی از فتاوی ملا ها و فقها داشت قصه، می کرد: سالهای بسياری از آن روزگار می گذرد که برای نخستين بار "فتوا"، اين واژهء ترسناک عربی را شنيدم. در همان روز و روزگاری که اگر آدم جسارت می کرد و فتوا را "فتوي" و حتا را "حتی" نمی نوشت يک صفر بزرگ سر زلفش می بود، در امتحان املا و نگارش زبان فارسی. مثل امروز نبود آن دوران که اگر اقلأ را "اقلن" و حتماً را "حتمن" بنويسی کسی نگويد که بالای چشمت ابروست!»

 

 

اينکه چرا دوست نويسنده از «فتاوی ملا ها و فقها» دل پرخونی دارد شايد پسانتر معلوم شود، اما نميدانم واژهء «عربي» فتوا چرا برای دوست نويسنده «ترسناک» بوده است؟ دربرابرساير واژه های عربی احساس «رفقا» از چه قرار است؟ آيا کدام واژهء روسی وانگليسی ترسناک هم ميشناسند؟

 

نويسنده به ادامهء ترس از فتوی،  معلم ادبيات را نيز به نوعی شريک «فتوا» دهندگان وقت و احتمالاً فقها ميسازد. زيرا ازين شکايت کرده است که، اگر الف مقصوره را به جايش نمی نوشتند، دران «بازار گرم فتوا» معلم ادبيات فارسی صفر بزرگی بر سر «زلف» پريشان شان ميگذاشت.

 

آيا فتوا درگذشته ها کاری به کار درست نوشتن و سختگيری معلم ادبيات نيز داشت؟! آيا دران دوران که معلوم نيست کدام دوران تخيلی بايد باشد، فقها با نادرست نوشتن «دگرانديشان» هم سروکاری داشتند؟! اين چه روزگاری بوده است که در پهلوی هر معلم ادبيات يک فقيه هم مقرر بوده است؟! يا اينکه هر معلم ادبيات خود يک فقيه و يک مفتی بوده است؟! 

 

من شخصاً بدين باورم که هرمعلم ادبيات و هرمعلمی درزمان ارزيابی پارچهء امتحان شاگردانش چيزی ازيک فقيه و يک مفتی کم ندارد. معلم دروقت ارزيابی کاری نميکند مگر، دريافت درستی جواب (کردار) متعلم با درنظر داشت کود ها و قوانين علم مورد نظر.

 

به جنرال عظيمی و دوستش بايد گفت که، ديروز قانون چنان بود که اگر«فتوي» را «فتوا» مينوشتی درامتحان املا، صفر ميبردی. قانون ادبيات چنان حکم ميکرد که بايد «فتوي» را به خاطری که کلمهء عربی است با الف مقصوره (ي) نوشت؛ قانون چنان بود. اين قانون بايد از سوی يک مرجع باصلاحيت ادبی دگرگون ميشد واين دگرگونی و تعديل بايد مورد قبول جمهور «فقها» ی اهل فن قرار ميگرفت تا اجازهء دگرگون نوشتن را برای «دگرانديشاني» چون جناب عظيمی و دوستش ميداد.

 

وقتی واژه ايرا خلاف موازين قبول شده زبانی بنويسی، مطابق قانون ادبيات واساسات تعلمی و تربيتی، برسر زلف وياهم کاکلت، صفر ميگذارند که معلم ادبيات هم کارديگری نميکردبه جز پيروی از قانون و حراست از مرزهای مقدس زبان و جلوگيری از تشتت و انقلابات ويرانگردران.

 

جناب عظيمی شايد نداند و يا هم شاکی باشد ازينکه در ادبيات نميشود کودتا کرد و قوانين آنرا مطابق احکام شورای انقلابی و کميتهء مرکزی يا بيروی سياسی حزب تغيير داد. و با شرکت دران کودتا ها رتبهء جنرالی گرفت.  درادبيات نميشود خواست خود را با زور قوای زرهدار و يا کمک انترناسيوناليستی اردوی کشور دوست و برادر بر اهل زبان و قلم تطبيق کرد.

 

درين شکی نيست که از دين و از فتوا و از منبر و از مذهب بار های بار در تاريخ سوء استفاده شده است. اما اينرا هم بايد گفت که تمامی فتوی ها ظالمانه نبوده اند. تاريخ کشور ما شاهد است که جنگ های آزاديخوانهء مردم بر ضد متجاوزين همه با فتوای فقها آغاز شده اند. اگر انگليس و يا چاکران خانه زادش در منطقه، ازين نهاد اصيل و سازندهء دينی ما سوء استفاده کرده آنرا بر ضد منافع ملی ما توسط يکعده اشخاص دين فروش و ايمان فروش به کار برده اند، معنی آنرا ندارد که ما از فتوی و از فقيه متنفر شويم. اگر يک يا دو فقيه فتوا فروش داشته ايم، ده ها فقيهی نيز بوده اند که وظايف خود را به خوبی به سر ميرساندند و در خدمت مردم بوده اند.

 

دشمنان جامعه و دشمنان دين هدف شان همين است که مردم ساده لوح را با به نمايش گذاشتن، ملا عمر ها و امثالهم در طول تاريخ، از دين و فقيه و از فتوا متنفر بسازند. ويا بن لادن، ملا عمر، حکمتيار و يا قوماندانان پاتکدار؛ فاسد ويا شخصيت های معامله گر و استفاده جويی را که ازدين به منظور پر کردن جيب ويا افزودن به لست بلند منزل ها ی خود، استفاده کرده اند، نماد و نماينده دين معرفی کرده ومردم را ازدين بيزار بسازند.

 

شايد نبی عظيمی خود از فتوا دل پرخون تر از دوست خويش داشته باشد زيرا قيام 24 حوت هرات عليه دولت کمونيستی در سال 1357، با فتوايی قوت گرفت که يکی از روحانيون کشور، حضرت صبغت الله مجددی، صادر کرده بود. اين موضوع در کتاب «اردو سياست در افغانستان» که منسوب به نبی عظيمی است به روشنی ذکر شده است. عظيمی کسی بود که بعد از سرکوب قيام توسط قوای روسی و چاکران شان و کشتار وحشيانهء هزاران هراتی، به قوماندانی فرقهء هفدهم هرات گماشته شد. او خوب ميداند که قيام هرات که با فتوی شروع شده بود، چه تاثير معنوی بزرگی در مردم داشت. زيرا بعد از همان فتوا و قيام است که انسان های بيشماری وارد صحنهء جهاد و سياست ميشوند تا سرنوشت خود را خود رقم بزنند. انسانهايی که با ايمانی خارائين سالهای سال، در برابر نبی عظيمی ها جنگيدند. کشتند و کشته شدند تا آنکه نام کمونيزم را از صفحهء هستی زدودند و داغ پيروزی انقلاب ثور و پياده شدن سوسيالزم در کشور را بردل نبی عظيمی و ساير رفقا گذاشتند. نفرت نبی عظيمی و دوستش از فتوا به خوبی قابل درک است.

 

اما نبی عظيمی  شايد فراموش نکرده باشد که «حزب پرافتخار»اش نيز دست به دامن فتوا و ملا و فقيه زده بود. شايد نبی عظيمی تصور کرده باشد که مردم حافظه خود را از دست داده اند و جنايات هولناک حزب خلق در گرد و غبار جنگهای داخلی و يا جنايات دوران مجاهدين و طالبان فراموش شده است؛ اما، چنين نيست.  مردم به ياد دارند که ازهمان آوان فاجعهء ثور، رياست شئون اسلامی به رياست مولوی عبدالله کلکانی و معاونيت، سيد محمدعليشاه توکلی (يکی سنی و ديگری شيعه) در چوکات دولت دموکراتيک ساخته شد. اين مرجع ونهاد حکم به سرکوب مخالفين دولت کمونيستی داد. آنها مجاهدين را «باغی» خواندند وبنابران «مباح الدم و واجب القتل» شان اعلان کردند. خوب است عظيمی بگويد که در مورد اين «فتوا» چه ديدگاهی دارد. آيا اين فتوا هم ترسناک است يا آرامشبخش روح وروان؟

 

مقدمهء داستان چنين ادامه می يابد:

 

«..منظورم همان روزگار تاريکی است که بازار فتوا گرم بود و وسعت آزادی گفتن، نبشتن، خوردن و خسپيدن به نازکی لبه يی تيغی، چه رسد به عشق و دوست داشتن يا به گونهء  ديگری انديشيدن که شوخی مرگباری می توانست بود با زنده گی و فرجام تلخی داشت.»

 

برای من معلوم نشد وشايد هم هيچکسی با نشانی ايکه نبی عظيمی ميدهد، آن روزگار را تشخيص داده نتواند. چه زمانی بازار فتوی درين وطن چنان گرم بود که گفتن و نوشتن، وحتی خوردن و خسپيدن به  اندازهء لبه تيغی تنگ و باريک بوده باشد؟

 

چنان مينمايد که جنرال عظيمی تب دارد و زمان را عوضی گرفته است. اگر دورانی که عظيمی ميخواهد ازان شکايت کند، با درنظرداشت سن وسال عظيمی و دوستش از روی روايت خود شان، اين سالهايی که نبی عظيمی ازان حکايت ميکند بايد، همان سالهای ميان دهه های سی تا اوايل پنجاه باشد. اما اين دوران را بسياری به ياد دارند و ميدانند که اوضاع اجتماعی سياسی کشور از چه روال و قرار بوده است.  با وجود عقب ماندگی های شديد اقتصادی و اجتماعی و با همه روابط غير عادلانهء حاکم بر جامعه، آن دوران به مراتب آزاد تر از دوران جمهوری محمد داوود خان بود که با کودتايی باشرکت جنرال نبی عظيمی به ميان آمد. مگر احزاب  و روند های فکری «دگر انديش» خلق و پرچم، شعلهء جاويد، ستم ملی، افغان ملت، مساوات، اخوان المسلمين... درهمان دوره سرنکشيدند. مگر اينها همه دگر انديش نبودند؟ مگر تمامی اين گروه های سياسی برای خود جريده ونشريه نداشتند؟

 

ملت ما دلهای پرخونی از دوران حکومت اعليحضرت همايونی، پدر تاجدار شان، کاکا ها و پسران کاکای «بی تاج پادشاه» شان دارند. اما مردم حساب هر کسی و هر رژيمی را دارند و ميدانند که چه کسی به اين ملت چه جفايی را روا داشته است. جنايات و خيانت های زيادی دران دوران در حق مردم کشور شد، اما آنچه نبی عظيمی ميگويد، جفنگی است که بر بنياد انديشه ها و پيشداوری های ليننستی نوشته شده است.

 

يعنی اربارب + زميندار + ملک + ملا و روحانی مساويست به ستم طبقاتی و نظام فئودالی. اما تاريخ شاهد است که به برکت مبارزات حق طلبانه مردم درهمان سالها نظام شاهی در بسياری موارد آهسته ميرفت تا تن به تقاضا های ملت بدهد. شايد هنوز از گاوی مويی پس نداده بوداما پروسهء اصلاحات شروع شده بود وملت ميرفت تا برسرنوشت خود حاکم شوند. اما باد های مسمومی که ازشمال وزيدن گرفت همه تلاش های مردم را به باد فنا داد. 

 

آيا عظيمی تصور ميکند که مردم فراموش کرده اند، توسط چه کسی و چگونه آنهمه آزادی ها ازبين رفت؟ مگر قانون اساسی سال 1343 بعد از کدام دوران، بعد از کدام کودتا ها ملغی قرار گرفت؟ آزادی ها را چه کسانی کشتند، چه کسانی درين آزادی کشی و دگرانديش کشی ها سهم و دست داشتند؟

شايد عظيمی ميخواهد مردم فراموش کنند که آن ديوار بزرگ و وحشتناک در برابر دگرانديشی بعد از کودتا های بيست و ششم سرطان و هفتم ثور در کشور کشيده شد. ديواری که هرروز بلند و بلند تر گرديد. بهتر است نبی عظيمی يکبار کارنامه های خود را در به ثمر رساندن اين کودتا ها در کتاب «اردو وسياست در افغانستان» که منسوب به اوست، باز بخواند. وانگهی سردرگريبان کرده و يکبار از خود بپرسد که چه رژيمی و کدام دورانی درين کشور دگرانديشی را ريشه بريد  و سرکوب کرد؟

 

اين تنها بعد از کودتای بيست و شش سرطان است که فعاليت احزاب سياسی به کلی ممنوع ميگردد و پرچمی ها به کرسی هايی از وزارت تا علاقداری ميرسند. اين پرچمی ها اند که با شريک شدن در قدرت با داوود خان، ديگر دگرانديش نيستند و با زمامداران در سرکوب آزادی های مردم همصدا ميشوند.

 

پس از کودتای هفت ثور، که بازهم نبی عظيمی به گفتهء خودش از مهره های اساسی اين کودتا است، نظامی به ميان می آيد که حتی جوانان خانواده ها را با زور، ارعاب و افسونهای رنگارنگ، به حزب و يا سازمان جوانان  جذب کرده و آنها را برای جاسوسی بر ضد پدر و خانواده و اقوام شان ميگماشتند. در همين دوران است که هزاران نفر را تنها و تنها و به معنی واقعی کلمه، به خاطر«دگرانديشی» کشتند و نابود کردند. اگر امروز کدام «مفتی بی طهارت» برضد دگرانديشان فتوا صادر ميکند، خلقی ها و پرچمی ها دگرانديشان را در باستيل قرن (زندان پلچرخی) و پوليگون زنده به گور کردند.

 

دگرانديشی تنها کمونيزم انديشی نيست. دگرانديشی تنها ضد دين و ضد معتقدات مردم انديشيدن نيست. دگرانديشی، انديشيدن دگرگونه است،  نسبت به انديشهء حاکم اجتماعی و سياسی در جامعه و جهان. زمانيکه که کودتای ثور قدرت را به حزب دموکراتيک خلق سپرد، انديشهء حاکم سوسياليزم، مارکسيزم- ليننزم و پيروی پاليسی های اردوگاه صلح و سيوسيالزم (پيمان وارسا) بود. حالا هرآنکسی که با اين انديشه ها وپاليسی ها مخالف بود، دگر انديش بود. شما سردمداران و جنرال های زير فرمان حزب دموکراتيک خلق افغانستان با اين دگر انديشان چه کرديد؟ آيا هرگز دگر انديشی در قلمرو چهارده سالهء تان، جرئت صدا بلند کردن و اظهار وجود را داشت؟ با کدام وجدانی امروز اعضای حزب دموکراتيک خلق و به خصوص جنرالهايی که دست شان به خون ملت آغشته است، از دگرانديشی سخن ميگويند؟

 

من مخالف صدا بلند کردن در برابر فتوا های ناحق نيستم اما بهتر است اين صدا از گلو های پاک، و سينه های بی کينه و بی عقده بلند شود که هدف شان تامين عدالت و آزادی باشد.  نه ازگلوی نويسندهء «فتوا» که با علم کردن آن به وضوح و بيشرمی تمام ميخواهد جنايات حزب دموکراتيک خلق را توجيه کند.

 

عظيمی از کدام روزگار حکايت دارد؟ درکدام روزگار است که بازار فتاوی گرم بوده است و دگرانديشی جزای تلخ مرگ درپی داشت؟ اين دوران در تاريخ کشور مماثل ديگری به جز دوران طالبان ندارد. اما آنچه نويسنده «فتوا» ميگويد، از دوران طالبان نيست. بلکه بسا پيشتر ازان است.

 

نوشتهء عظيمی که با حکايتی از يک دوست شروع ميشود، چنين ادامه می يابد که جالبتر است:

 

داستان در مورد جوانی است که درخانهء هندويی کار ميکرده و فطر روزهء خود را برای ملای ده نداده است.  ملای ده حکم به سنگسار آن جوان ميدهد.  و در روزی که قرار است او را سنگسار کنند، خواهر متهم وارد صحنه ميشود و با افتيدن به پاهای ارباب دهکده خواهان بخشايش برادرش ميشود. دراثنای عذر و زاری چادری زليخا، که خواهر متهم است بالا ميرود و زيبايی خيره کننده اش دل از کف ارباب سليمان ميبرد.  از همينرو، ارباب مداخله ميکند و ملا به آزادی محکوم رای ميدهد. ارباب سليمان در بدل آن به زودی آن زن زيبا را به عقد خود درمی آورد. و نويسنده از زبان راوی به گونهء دراماتيک و با شگردی فلمی و غافلگيرانه فاش ميسازد که ارباب سليمان پدر راوی داستان يعنی دوست نويسنده است و آن زن زيبا اينک مادر اندر دوستش شده است.  توصيف زيبايی هوس انگيز زليخا، از زبان رفيق حشمت، دوست نويسنده داستان، جالب است. در همين حال قابل دقت است که راوی خود نيز اولين احساس شهوت انگيز نوجوانی را با ديدن زليخا، درک کرده است و سالها بعد آنرا به دوستش بيان ميکند.

 

بهتراست همان قسمت داستان اينجا آورده شود:

 

« ولی زليخا (همان خواهر متهم) که ناخواسته زيبايی و افر و درخشانش را به نمايش گذاشته بود، زنی بود به ظرافت يک ظرف چينی اصيل و به زيبايی و وقار يک غزال، پوستش روشنی و شفافيت يخ کوهستان ها را داشت و صدايش چنان نرم و مخملين و زمزمه وار، که ژرفا و آهنگش به اقيانوسی می ماند که از دور شنيده می شود. تو خود می دانی که در آن سن و سال من از زيبايی و عشق و دوست داشتن چيزی نمی فهميدم، اما چهرهء زليخا که همچون خورشيدی پديدار شد، لرزيدم و برای نخستين بار احساس کردم که وجودم گرم می شود و روحم از شعف ژرف و ناشناخته يی لبريز شده است...»

 

وجود سه نقطه در اخير اين جملهء خود ميرساند که اين نوجوان باديدن آن زن چه حالی داشته است. اما باآنهم او ميگويد:

 

«از توضيح جزئيات و چگونه گی بيشتر احساسات خود می گذرم، به دليل جلوگيری از دراز شدن اين داستان». البته خواننده بايد توجه داشته باشد که درگذشتن از بيان «احساسات بيشتر» نسبت به آن زن، صرف  به خاطر جلوگيری از دراز شدن کلام است، و نه حرمت گذاشتن به ناموس پدر... شايد اگر فرصت دست دهد از تخيلات عاشقانه اش در مورد «زليخا»  در جای ديگری بيشتر بگويد و يا هم گفته باشد...

 

داستان به گونه ای روايت شده است که معلوم نيست، ساخته و پرداخته ذهن نويسنده است و يا ميخواهد بگويد که روايتی است از يک واقعيت. با آنکه اين صحنه سازی به گونهء تخليقی و گويا داستانگونه آمده است تا درصورت انتقاد راه فراری وجود داشته اما سر تا پای داستان با يک ايدولوژی مشخص و يک گرايش سياسی واضح پيوند تنگاتنگ دارد. نتيجه گيری های پايانی درين نوشته،  که قسماً برمبنای همين داستان است، همه و همه سياسی اند. آنهم سياستی که بنيادش را انديشه های اعتقادی مارکسيتی و ليننيستی ميسازد و نه تئوری فرويد.

 

 وقتی نويسنده توصيف جمال و زيبايی زليخا را آنهم با زبانی هوس انگيز، از زبان دوستش ميشنود، او را سرزنش نميکند و به او نميگويد که يادآوری زيبايی مادر اندر و اعتراف به داشتن «احساسات بيشتر» نسبت به او، کاريست زشت و نفرت  انگيز. يا شايد، نبی عظيمی ميخواهد بگويد که اينهم نوعی دگرانديشی است و بنا بران، «بگذار رفيق حشمت ها بتوانند، دگرانديش باشند و احساسات خود را بيان کنند!» ازينرو نخواسته است دوستش را به خاطر همچو «دگر انديشی» ای سرزنش کند.

 

از ديدگاه من، گناه دوست عظيمی درين نيست که چرا برايش آن احساس دست داده است. زيرا او تا آن هنگام نميدانست که اين زن زيبا ميرود تا به عقد پدرش درآيد. سخن من بر سر، بيحرمتی ايست که بعد ازان به ناموس پدر روا ميدارد و ازان به دوستش صحبت ميکند. 

 

شايد بيزاری و نفرت دوست نبی عظيمی در برابر فقه و فقها به همين حوادث و «احساسات بيشتر» اش ارتباط داشته باشد. زيرا فقه و فقها در برابر همچو «احساساتی» مخالفت دارند وبه يقين که «فتوا»ی آنها «ترسناک» بايد باشد- سنگسار! در فقه اسلامی، حتی نکاح زنی که پدر با او زنا کرده باشد، برای پسر حرام است. چنين است فرضيت حرمت پدر بر پسر در فرهنگ و در دين ما.

 

شک دارم که تمامی پرچمی ها و يا تمامی اعضای حزب دموکراتيک خلق درين نفرت و بيزاری از فقه انگيزه های مشابه با دوست نبی عظيمی داشته باشند. به مشکل ميتوان تصور کرد که ساير اعضای حزب دموکراتيک خلق، اينقدر بی همت و بيغيرت بوده باشند که زيبايی ناموس پدر خويش را و «ادامهء احساسات بيشتر» خويش ازديدن زيبايی او را برای ديگران قصه کنند. آنهم با دوستی که مينشيند  و آنرا با آب وتاب بيشتر مينويسد و بدست نشر در انترنت ميسپارد.

 

ادامه دارد....

 

 

 


 

خواننده گان گرانقدری که آرزو دارند تا اين مناظره را دنبال کنند، ميتوانند بخش دوم مطلب "فتوا از دو ديگاه" را با کليک کردن ِ اينجا، در وبلاگ « گرد راه » مطالعه نمايند

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول