نوشتهء

عصر دولتشاهی

 

بخش اول

 

بخش دوم
(در وبلاگ گرد راه)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشتهء نبی عظيمی

 

من به اندازهء یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره می بینم، حوری

... دختر بالغ همسایه...

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

      فقه می خواند       
(سهراب سپهری )

 

 

 

یکی از دوستان بسیار عزیزم که دل پر خونی از فتاوی ملا ها و فقها داشت قصه،می کرد:

سالهای بسیاری از آن روزگار می گذرد که برای نخستین بار "فتوا"، این واژهء ترسناک عربی را شنیدم.در همان روز و روزگاری که اگر آدم جسارت می کرد و فتوا را "فتوی" و حتا را "حتی" نمی نوشت یک صفر بزرگ سر زلفش می بود، در امتحان املا و نگارش زبان فارسی. مثل امروز نبود آن دوران که اگر اقلأ را "اقلن" و حتماً را "حتمن" بنویسی کسی نگوید که بالای چشمت ابروست! منظورم همان روزگار تاریکی است که بازار فتوا گرم بود و وسعت آزادی گفتن، نبشتن، خوردن و خسپیدن به نازکی لبه یی تیغی، چه رسد به عشق و دوست داشتن یا به گونهء  دیگری اندیشیدن که شوخی مرگباری می توانست بود با زنده گی و فرجام تلخی داشت.آنروز که این واژه را شنیدم، دیری نمی گذشت از ایستادن باران و تابش خورشید خیس و بی رمقی که در ان روز سرد پاییزی در آسمان کوچک قریهء ما ظاهر شده بود. مردم در پیش روی مسجد جمع شده بودند و به مردی که دستانش را به پشت سرش بسته بودند و رویش را با خاکهء زغال سیاه ساخته و مزدوران زورمند ملک و ارباب در اطرافش ایستاده بودند، خیره خیره می نگریستند. از فاصله یی که من و بچه های دیگر به او می نگریستیم خطوط چهره اش دیده نمی شد، اما قد بلند و اندام ستبرش پیدا بود. چشمان درشتش را نیز می دیدیم که مانند دو کاسهء خون می درخشیدند و می دیدیم که چگونه از این چشمان گاه برق حیرت و پرسش و زمانی آذرخش خشم و نفرت ساطع می شد.

او لباس مندرسی در برداشت، سرش برهنه و پاهایش لچ بودند. از دور همینقدر قابل دید بود ولی نزدیک که رفتیم متوجه شدم که لباسهایش را ضربه های قمچین پاره کرده و تنش را زخمی و خونین ساخته است. دلم خون شد، چراکه او را می شناختم. نامش ناصر بود و یکی از آدمهای با سواد و با معرفت در آن روستای  دور افتاده، البته من  نمی دانستم چه شغلی دارد و چرا به این ده آمده و حاضر شده است که در قلعهء هندو زنده گی کند. اما می گفتند که او آدم خوش صحبتی است و توانسته است با مردم فقیر ده زبان مشترکی پیداکند. البته که درد دل ایشان را می شنید، با خوشرویی و حوصله، هرچند که هیچ کمکی به آنان کرده نمی توانست. برادرش قادر که همبازی من بود می گفت که پدر و مادرش که مردند خواهرش در همین خانهء مرد هندو مزدوری می کرد و ناصر در تجارتخانهء او دفترداری. اما ناگهان که کشتی های مال التجارهء لالهء هندو غرق شد، لاله هم به خانه پدریش آمد. بیشتر از این چیزی در بارهء آن مردفلک زده نمی دانستم. ولی در واقع او آدم بیگانه یی بود برای مردم چراکه هم در قلعهء هندو می نشست و هم خواهرش و خودش در خدمت انها بود.

کنجکاوی و انتظار مردم با گذشت هر لحظه شدت می یافت، مردم در اطراف او حلقه زده بودند. هرکسی حدسی می زد و گمانی می برد، اما کمتر کسی می دانست که چه واقع شده و چرا دستان او را بسته اند و رویش را با زغا ل سیاه ساخته اند؟ زمان نیز سنگین و کند می گذشت و هر لحظه قرنی شده بود انگار، به خصوص برای من که با قادر دوست شده بودم و همدرس.یادم رفت برایت بگویم که من و چند کودک دیگر را از مدتی بدینسو ناصر درس حساب و زبان فارسی می داد و در عوض از طرف اولیای ما به او و خانواده اش غذا و لباس می دادند.

باری! در همین اوج بیتابی ها و کنجکاوی ها بود که ملای مسجدو ارباب قریه، با چند نفر زمین دار دیگر از مسجد بیرون شدند و به طرف جمعیت آمدند. اگرچه تردیدی نداشتم که پدرم مرا دیده بود و باید فورأ می گریختم ولی سیاهی غربت که با زغال در چهرهء آن مرد بینوا آمیخته بود چنان تاثری را در روح و روان من برانگیخته بود که هیچ ترسی از عتاب پدر به دلم راه نیافت و بر جایم میخکوب شدم. امنای ده که به مقابل ما رسیدند،سکوت سهمگینی بر جمعیت سایه افگند و همهء چشمها متوجه آنان شد که چه می گویند و چه می کنند! سکوت هنوز ادامه داشت ولی این ملای مسجد بود که بر طبق عادت یک ابرو را بالا انداخت و دیگری را پایین _ او در پایین انداختن ابرو تخصص داشت _ وپس از خواندن آیاتی چند از قرآن با خشم تمام شروع کرد به سخن گفتن،اما در واقع تف انداختن بر روی جماعتی که در مقابلش بود،از جمله من! این مطلب نیز یادم نرود که تف بی پیر آن ملا که با نسوار دهنش مخلوط می شد، چنان غلیظ و چسپناک بود که برای زدودنش آب هفت دریا هم کفایت نمی کرد...! حالا یادم رفته است که آن مردی که از فرط پر خوری و مفت خوری به ماکیان چاقی شبیه شده بود پس از خواندن آیاتی از کتاب خدا دیگر چه گفت؟ آخر،دست کم پنجاه سا ل می گذرد از آنروز و پنجاه سال یعنی نصف یک قرن. گذشته از ان ذهن من در ان لحظات بسیار مصروف بود: به قادر فکر می کردم و به خواهرش و به این موضوع که آیا آنها خبر دارند که برادرشان را کتف بسته اند و رویش را سیاه کرده اند؟

بیشتر به خواهر ناصر فکر می کردم که بیچاره چه خاکی بر سر خواهد ریخت پس از شنیدن این خبر؟ از خود می پرسیدم که مگر ناصر دزدی کرده، یا کدام جنایت نابخشودنی دیگر؟ ذهنم مصروف این مسأله نیز بود که پس از ختم سخنان آن ملای کوتاه قد و فربه چه پیش خواهدآمد؟ سرنوشت ناصر چه خواهد شد و سر انجام من فرصت خواهم یافت که بدوم به طرف دریا و صورتم را بشویم؟ در پیچ و تاب دهلیزهای ذهنم، همین افکار نا به سامان می گذشت که صدای ملا را که مانند آواز عندلیب نازک و لطیف بود شنیدم که می گفت :
- هو، برادرهای مسلمان! ای کافر، کتی سردارجی بنگ می خورد، بچه های شما را از راه کشیده و به جماعت آمدن، قرآن مجید و فقه شریف خواندن
 نمی مانه و اجازه نمیته، حتا حالی فطر روزه خوده هم نداده وبه چلی ماجت می گوید برو گمشو، دست تو و ملایت هم خلاص! العیاذ بالله، العیاذ بالله، حالی گپش ده جایی رسیده که خداوند تعالی را هم دشنام میته و کفر میگه، او بیادرهای مسلمان شما میفامین که عین چلی جماعت از دست این لعین گریه کرد و مه از همی خاطر ارباب و ملک صاحب را گفتم که نفرهای خوده روان کده و این چوچه خنزیر را بگیرند، دستش ره بسته کده و رویش ره سیاه کنن و او ره بیارن تا شما این ملحد لعین را سنگسار کنین، تا ثواب دنیا و عقبا بره تان برسه، والله پاک ده این ماه مبارک رمضان از شما خوش شوه...

فتوای آن ملا را مردم با ارادت و اعتقاد و سکوت کامل می شنیدند و بسیاری ها با تکان دادن سراین حرف ها را تائید می کردند و حاضر بودند که پس از ختم سخنان ملا الله اکبر گویان به حساب ناصر برسند و آن جوان فلک زده و بینوا را سنگسار کنند، آنها می دانستند که چون بزرگان شان در پهلوی ملا ایستاده اند معلوم است که از این فتوا حمایت می کنند، پس به یجوز و لایجوز کدام شخص دیگری برای سنگسار کردن ناصر بیچاره نیازی نداشتند. در واقع هم از همان نخسیتن لحظات روشن بود که ملا و ملک و ارباب در سازش و تفاهم با همدیگر به این اقدام دست یازیده اند، چراکه برای حفظ منافع شان یکی به کمک دیگری محتاج بودند.

اما سخنان ملا هنوز پایان نیافته و مردم از جای شان تکان نخورده بودند برای گرفتن پارچه سنگ و خشت و تیکر، که ناگهان زلیخا آمد، همو زن جوانی که خواهر ناصر بود و شنیده می شد که بسیار زیبا است. نمی دانم که زلیخا از فتوای ملا چگونه خبر شده بود و از کجا می دانست که قدرتمندترین آدم در آن ده و دهات اطراف، ارباب سلیمان است؟ اما انگار می دانست که اگر به جلب ترحم و حمایت این زمیندار بزرگ موفق نشود، برادرش را می کشند، چرا که به قول ملا، برادرش روزه را نگرفته، با مرد هندو بنگ خورده، فطر روزه را نداده و خداوند را دشنام داده بود، پس به چهار کتاب کافر بود و مستحق سنگسار و کشته شدن!

شاید به همین سبب بود که زلیخا همین که گریه کنان از راه رسید، هیچ چاره یی نیافت به جز اینکه خود را به پاهای ارباب بیفگند و بگوید:"برادرم هیچ گناهی ندارد، نه خدا را دشنام داده و نه بنگ خورده، فقط پیسه نداشت که فطر روزهء ما را بدهد. از شما می شود و از خدا او را نجات دهید... رحم کنید، رحم کنید، به لحاظ خدا!" و زلیخا که این جملات را با شیون و افغان ادا می کرد، متوجه نبود که روبند چادریش را در هنگام زانو زدن به پاهای ارباب بالا زده و عارض چون ماهش را نمایان ساخته است. ولی زلیخا که ناخواسته زیبایی و افر و درخشانش را به نمایش گذاشته بود، زنی بود به ظرافت یک ظرف چینی اصیل و به زیبایی و وقار یک غزال، پوستش روشنی و شفافیت یخ کوهستان ها را داشت و صدایش چنان نرم و مخملین و زمزمه وار، که ژرفا و آهنگش به اقیانوسی می ماند که از دور شنیده می شود. تو خود می دانی که در آن سن و سال من از زیبایی و عشق و دوست داشتن چیزی نمی فهمیدم، اما چهرهء زلیخا که همچون خورشیدی پدیدار شد، لرزیدم و برای نخستین بار احساس کردم که وجودم گرم می شود و روحم از شعف ژرف و ناشناخته یی لبریز شده است...

از توضیح جزئیات و چگونه گی بیشتراحساسات خود می گذرم، به دلیل جلوگیری از دراز شدن این داستان. ولی باید برایت بگویم که ارباب سلیمان با چنان نگاه مشتاقی به زلیخا می نگریست، انگار جادوشده باشد و دیری نگذشت که خم شد، دست ان مهوش را گرفت، از زمین بلندش کرد، و در حالی که دستان ناصر را می گشود، به ملا گفت که او را ببخشد و البته همه می دانستند که ملای مسجد هیچ چاره ای جز عقب نشینی و یک تنزل فضاحت بار ندارد.

لختی بعد که مردم متفرق شدند ومن فرصت یافتم که سر و صورتم را در آب دریا شستشو دهم، به وضوح می دانستم که تا عصرهمان روز ارباب سلیمان صاحب یک زن دیگری می شود و من صاحب یک مادر اندر دیگر. چرا که من ارباب سلیمان را به خوبی و بهتر از هر کس دیگری می شناختم، آخر او پدرم بود!"

********

از آنروزی که حشمت ـ همو دوست شفیقم که در بهاران مشک بیزسال بار، دیوان حافظ بگشود، و فالش نیکو آمد و به زادگاهش برگشت ـ این داستان را برایم قصه کرد، دو سه سالی می گذرد؛ دو سه سالی از آن سالهای سیاه با امیران و شحنه گان سیاه پوشش و فتواهای ملا ها و مولوی های سیاه دل و سیه کردارش. و من چه در توالی این ایام ولیالی و چه پیش از آن بارها و بارها با این واژه هولناک برخورده بودم، واژه یی که بیانی است از یک ایدیولوژی. اما طالبان که به تاریخ پیوستند، این واژه و این داستان  نیز آرام آرام، در دالان های تو در تو و پیچاپیچ ذهن به شدت مصروف من گم شده بود، تا همین ماه های پسین که اینجا هفته نامه آفتاب را بستند و فتوای اعدام آقایان حسین مهدوی وعلی رضای پیام را صادر کردند و آنجا فتوای غیرقانونی بودن حزب جنرال علومی را.اما پیش نویس قانون اساسی آینده افغانستان که نشر شد و خواندیم که:
"در افغانستان هیچ قانونی نمی تواند نافذ شود که مخالف دین مقدس اسلام و ارزشهای مندرج این قانون اساسی باشد.ـ ماده سوم پیش نویس ـ " بار دیگر این ویژه در ذهنم قد کشید و هراسانم ساخت. چراکه اکنون که مردم ما پس از خشونت دهه ها به خود آمده اند و آرزو دارند تا تصویب یک قانون اساسی قابل قبول برای همه به طرف صلح و ثبات بروند و این واژه "فتوا" را به تاریخ بسپارند، دیده می شود که به اساس این ماده و چند ماده دیگر، شریعت اسلامی یگانه مصدر تقنین در افغانستان تلقی خواهد شد و راه را برای تسلط محافظه کاران مذهبی هموار خواهد ساخت، برای آنانی که تفسیر اسلام را حق انحصاری خود می دانند. از طرف دیگر تصویب این بند قانون و برخی از بندهای دیگرآن مثلأ :" دولت برای ارتقای معارف درهمه سطوح و انکشاف تعلیمات دینی و به منظور تنظیم و بهبود وضع مساجد، مدارس و مراکز دینی، تدابیرلازم اتخاذ می نماید. ماده هفدهم پیش نویس." و یا" دولت نصاب واحد تعلیمی را بر مبنای احکام دین مقدس اسلام و فرهنگ ملی و مطابق با اصول علمی وضع و تطبیق می کند و نصاب مضامین دینی را بر مبنای مذاهب اسلامی موجود در افغانستان تدوین می نماید.ماده چهل و پنجم، پیش نویس." جایگاه دین رادر دولت آینده، برجسته گی بیش از اندازه می دهد و باعث آن می شود که تفکر طالبی و اندیشه های بنیادگرایی اسلامی یک بار دیگر در کشور ما جان تازه پیدا کند و در نتیــــجه هرگونه تلاشی برای دستیابی برای گذار به یک جامعه مدنی و سیکولار در نطفه خفه ساخته شود.

هرگاه به تاریخ هزارو چهارصد سالهء اسلام هم نگاه کنیم می بینیم که چگونه امیران، شاهان و فرادستان جوامع اسلامی در اثر سازش و تفاهم های آشکار و پنهان با جامعهء مذهبی و روحانیت، فتاویی صادر می کردند که منافع شان در ان مضمر باشد و در نهایت به ضرر فرودستان بیانجامد. اما چه ضرورتی برای این پژوهش و پیمودن این راه پر از تضریص؟ چراکه در همین تاریخ معاصر کشور ما نیز نمونه های فراوانی از این فتاوی را می توان یافت که بدون هیچ شرم و آزرمی یکی را تکفیر و از اورنگ شاهی به زیر می کشیدند و کمر دیگری را به بهانهء خادم دین رسول الله می بستند و بر تخت سلطنت می نشانیدند یا چه کسی می تواند فراموش کند، آن فتوای خصمانه ای را که در برابر اصلاحات و ریفورم های ح.د.خ.ا صادر کردند و نتیجه آن شد که تمام هست و بود مردم ما را نابود کنند و یا بسوزانند و خاکستر کنند...! از این ها که بگذریم در همین سالهای سیاه امارت ملا عمر یک چشم دیدیم که حتا به خاطر طول و عرض موهای سر و ریش مردان و یا منع نمودن فروش بادنجان سیاه و بادرنگ و ضرر کاغذ تشناب و فواید کلوخ و... چه فتواهای خنده آوری که اصدار نفرمودند!

******** 

اما، در این روزهایی که این پیش نویس به نماینده گان مردم در لویه جرگه غرض غور و بررسی تقدیم گردیده و نهایی می شود، بگذار روشن ضمیران مذهبی و روشنفکران مکتبی ما که در آن خرگاه بزرگ راه یافته اند، بتوانند قانونی را به تصویب برسانند که دیگر هیچ زمینه یی برای سؤ استفادهء سیاه دلان طالبی و بنیادگراهای تنظیمی وجود نداشته باشد. چنین باد!

 و اما : نه هنوز مرکب این نبشته خشک شده بود، و نه هنوز برای نشر آماده، که آن آرزو برآورده نشد، و دیدیم و شنیدیم که یک بار دیگر و این بار در حضور نماینده گان مردم چگونه صدای اعتراض بانوی جسوری را که نمایندهء زنان و مردان تشنه و پا برهنهء دشت های سوزان سیستان بود، با همین حربهء تکفیر خفه ساختند و فتوا صادر کردند که بانو ملالی جویا، کمونیست است و کافر و ملحد، و باید توبه کند و معذرت بخواهد و یا از خرگاه به جبر و عنف بیرون انداخته شود.آری! جو حاکم خرگاه لویه جرگه، جو تفنگ سالاری است، و فضای تحکم و خشونت و راسیسم تنظیمی و تفکر استبداد طالبی. هوا و فضایی که تصویب یک قانون قابل پذیرش برای روشنفکران وطن در آن، دور از انتظار است:

 

قومی متفکرند اندر ره دين

قومی متحيرند در شک و یقین

 می ترسم از آن که بانگ آید ز کمین

 کای بیخبران راه نه آنـست و نه این

 

22 دسامبر 2003

 

 

صفحهء اول