بوبوی من

 

 

 

مُرد

مُرد

آرام و بيصدا

بی هيچ شکايتی

چون آخرين برف زمستان

در نخستين روز های بهار آب گرديد.

 

مهربان بود

هر چند خود از کمبود محبت

گره پشت گره شده بود.

به ابر درهم شدهء عقيم ميماند

از بس به بهار راهش نداده بودند.

اما برای ما به سخاوت باران می باريد

و دلش را پنهانی با توته های شيرينی

و تخم های جوش داده

و ميوه هايکه خود نميخورد و برای ما نگهميداشت

                              در جيب های ما ميگذاشت.

آيا از آن ميوه های بهشتی

که ميگويند در باغ های آسمان ميرويد

نيز برای ما پنهانی خواهی نگهداشت

                                               بوبو؟

ترا خواب ديدم

با همان قامت کوتاه

تن کوچک

و دو رشتهء باريک گيسوی بهم بافته در پشت

با  دسته بکس آهنی کهنه در مشت

که همه ثروت ترا در خود خلاصه ميکرد

در کنارهء راه ايستاده بودی

و نور از روبرو بر تو ميتابيد.

تا بکس را رها کردی

درش باز شد:

يازده روپيه برای فقير

با مهره های تسبيح

و دانه های گندم بريان

با عکس های ما

در آن نمايان شد.

تو سبکبار و تنها به راه قدم گذاشتی.

 

خاک تابوت ترا به گمان تابوت طفلی در خود پذيرا شده باشد!

 

خوشه های نازک گندم از خاک تو خواهند روييد

و از غلغلهء گنجشک های گرسنه بر مزارت

چون غلغلهء نواسه هايت بر دامانت

                                تماشايی خواهد بود.

 

 

پروين پژواک ـ کانادا ـ ٢ا پريل ۱٩٩۵

 

 

 


من و گنجشک و باد || دوست کوچک من

من و مادر کلان


 

صفحهء مطالب و مقالات