© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  بخش نخست

 

 

  بخـــش دوم

 

 

 بخـــش سوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
صبورالله سياه سنگ
hajarulaswad@yahoo.com


 

 

نوکــر رياســـت عـشــــق

 بخـــش چـهــــــارم

 

يا هـــو

 در روزگار کنوني که بزرگترين دغــدغهء برخي از آدمهــاي کنجکاو نخست دانســتن تاجک، پشــتون، هــزاره يا ازبيک بودن کسـان است و سپس شنيدن نامها و ديد زدن کارنامه ها شـان، بايد از اينجـا و اينگونه آغـازيد:

 آيا پشـــتون بود محمــد امين ملنگ جـان؟ آيا راست است که او در خــانه فارسي ميگفت و در بيرون پشــتو؟ خليل الله خليلي، ملک الشعـــراء عبدالحق بيتاب، محمــد مــوسـا شــفيق و ضياء قاريزاده چگونه از وي ياد کرده اند؟ آيا باران نوازشهاي سياسي از ســوي محمــد داوود و محمــد ظاهــر به ســود ملنگ جـان بود؟ آيا ترانهء "دا زمــونژ زيبا وطن/ دا زمــونژ ليلا وطن" براي افغانستان سـروده شـده است؟ ملنگ جـان به چه گناهي زنداني شـده بود؟ چرا دستاوردهاي هنري او گــراف نشيب_پيمــا داشت؟ رياست عشق در کجـاست؟

 اين نوشــته ميخواهد به پرسشهاي بالا پاسخ يابد و اندکي به زندگي، رهآورد هنري و ســـدهاي "فريبنده و مهربان" فراه راه پيشرفت محمــد امين ملنگ جـان بپردازد.

 

[][]

ريجـاينا (کانادا)

30 دسمبر 2007

                  

مـلنگ جـان، پشـــتو و پشـــتونوالي
همانند سرود پردازان هر گوشهء جهان که به جوهر زبان و فرهنگ خويش ميبالند، ملنگ جان نيز از گراميداشـت ارزشهاي ديدگاه خود ياد ميکند و ميسرايد:

 زما ځواني ډول کوي د پشـتونواله سره
زه په پشـتو او پشـتونواله باندي سر ورکوم

 برگردان

جوانيم با پشـتونوالي ميزيبد
سرم فداي پشـتو و پشـتونوالي باد

 نامبرده براي آنکه پشـتو و پشـتون را شناسنده باشد، نخست برداشـت خودش از اين دو پديده را روشن ميسازد:

 چــي بي ننگ او بي پشـتو وي، پشـتون نه دي
چــي د قوم په شــرميدو وي، پشـتون نه دي
پشـتون هغه دي چـي غـم د تمام قـوم خـوري
چـــي د ځــان په جگــيدو دي، پشـتون نه دي
د پشـتون نظــــر مـــدام په ننگ و نام وي
چي نظــر يي په پيســـو وي، پشـتون نه دي
پشـتون هـــر کله طالب د خپل شـــرف دي
چـــي طالب د ســپينو سرو وي، پشـتون نه دي
پشــــتون تل په خــپله ژبه تينگ ولاړ وي
چه په دروغ يي گـفـتگـــو وي، پشـتون نه دي
پشـتون نه شــــي باداري د چــا مـنـلي
چــي اختيار يــي د پردو وي، پشـتون نه دي
په نصيب د ملنگ جان دغه مســـري شوي
چــي خپه په دي مســرو دي، پشـتون نه دي

 با زنجـيرهء بايدهـا و نبايدهـاي ملنگ جـان، ننگ نشـناسـان بي آزرم، خـودخـواهـان ســرمايه پرست، دروغــپردازان نيرنگـباز، دلبســـتگان زر و ســيم و چــاکـران بيگانه نميتوانند پشـتون باشــند.
او شــناســه هــاي هـمزبانانش را اينگــونه بر ميشــمارد: غـمخوار مردم بودن، بر سخن استوار ايســتادن، بادار نپذيرفـتن، آبرو را پاس داشـتن، و در پايان مــي افزايد: "بهـــرهء ملنگ جان همين پاره مصراعها شده/ آنکه آزرده زين مصراعهاست، پشـتون نيست"

 ملنگ جان: پلي ميان فارسي و پشـتو

 عبدالله بختاني خدمتگار انديشمند و پژوهشگر بزرگ با آنکه پشـتو زبان مادريش نيست و همه توانش را در راه پاسداري از همين زبان به کار گرفته، در برگهاي 24، 25 و 30 "د وطن د ميني کچکول" مينويسد:

 [پشـتو:] "ملنگ جان در خانه بيشـتر دري سخن ميگفت. دشواري زيادش در زبان پشـتو بود و در مذکر، مونث، صفت، موصوف، اسم، مضاف اليه پشـتو نارساييهايي داشـت. او مشوره هاي اصلاحي مرا هميشه به کار ميبست. نامبرده ســخنانم در پيرامون مايه و ساختار هنري شعر را به دقت ميشنيد و ميپذيرفت."

 نامبرده از زبان  پوهاند صديق الله رشـتين بيشتر مي آورد: [پشـتو:] "ملنگ جان از يکسو خواندن و نوشـتن نميداند و از سوي ديگر او و خانواده اش در خانه و در روستا فارسي ميگويند. ازين رو، شعرهايش به اندکــی دستکاري نياز دارند."

 عــــارف خزان نويسنده و سرودپرداز نامور زبانهاي پشـتو و فارسي در ايالات متحدهء امريکا نيز روز شـانزدهم مارچ 2008 در گفت و شنود تلفوني به نگارنده (سياه سنگ) گفت: "همه کساني که با زندگي محمد امين ملنگ جان آشنايي دارند، ميدانند که او در خانه فارسي گپ ميزد."

 پس از دانستن اينها، خواندن برگ 490 "د وطن د ميني کچکول" چقدر بايد پرسش انگيز باشد. آنجا رونوشـت پيامي که گويا ملنگ جان به دوست بي نام و نشـانش نوشـته، ديده ميشــود:

 "مهــربانه! ســتا ليکــونه چـه مــونژ ته راځــي او د پاړســو په ژبه دي، او ســم يي لوســتلي نشــو. نو دا ليک مــونژ ځکـه په پشـتو وليکه چــه تاســي هــم نور په پشـتو را واســتوي. دا ځــکه چـه ته هـــم پشـتون يي او زه هــم پشـتون يم او پشـتو زمــا، ســتا او د نورو پشـتنو ژبه ده. بايد چــه د ياده يي و نه باســو. نور دي په پاک خــداي ســـپارم. په احترام ملنگ [امضاء]، ۳۵/۶/۲۸

 برگردان: "مهربان! نامه هايت که به ما ميرسند و به زبان فارسي ميباشند، نميتوانيم آنها را درست بخوانيم. اين نامه را به پشـتو نوشـتيم تا شما هم پس از اين به پشـتو بفرستيد. زيرا تو هم پشـتون استي و من هم پشـتون استم. پشـتو زبان من، زبان تو و زبان پشـتونهاي ديگر است. زياده، ترا به خداوند پاک ميسپارم. با حرمت، ملنگ [امضاء]، بيست و هشـتم سنبله سيزده سي و پنج [نزدهم سپتمبر 1956]

 با حرمت به کوششهاي خوشحال ملنگ (برادرزاده ملنگ جان) و ارج فراوان به روان مرحوم سيداجان غريبيار در نقش فــراهم آورندگان کتاب باارزش "د وطن د ميني کچکول"، بايد گفت که اين نامه نميتواند نوشـته و انديشــهء ملنگ جان باشــد، زيرا:

1) گفتاوردهاي عبدالله بختاني خدمتگار، صديق الله رشـتين و عارف خزان نشـان ميدهند که ملنگ جان بيشـتر در خم و پيچ زبان پشـتو دچار دشواري بود، نه در فارســي.

2) کســي که اندکترين آشــنايي با الفباي خطشــناسي داشـته باشد، از هــمگذاري دستنوشـته هاي ديگري از ملنگ جان در برگهاي 492، 493 و 494 "د وطن د ميني کچکول"به روشني درمييابد که نويســنده نامــه نزدهم ســپتمبر 1956 ملنگ جان نيست.

 شـيوه هاي کشـيده نويسي دامنه هاي "ي و ن"، چوبکهاي "ک، گ، م، الف و ل"، و نشـانه گذاري ميان واژه ها در هر نامه دگرگوني و ناهمساني چشمگيري را به نمايش ميگذارند.

3) ملنگ جان روز سي سرطان سيزده سي و شش [21 جولاي 1957] يا به سنجش ديگر صد روز پيش از پيش مرگش نامهء بلند و منظومي به عبدالله بختاني خدمتگار نگاشـته بود. چگونه ميشود دســتنويس 1957 وي ناخــواناتر و داراي نادرســتيهاي نگارشـي بيشـتر از دســتنويس يکسـال پيشترش باشد؟

4) در برگ 495 "د وطن د ميني کچکول" نامهء قـلمــي فـارســي ديگري به امضاي ملنگ جان چنين آغاز شده است:

 "عزيز محترم مامور صاحب را احترام! ازينطرف الي تحرير مکتوب هذا صحت است صحت و عافيت وجود شريف تان از درگا خداوند ميطلبيم. ثاني عرض ميشود تا اکنون جناب معين صاحب وزارت جليله از خارج وارد کابل نشــده .... [روز و ماه و سال: ؟]

 از کجا ميتوان باور کرد که نويسندهء اين نامه فارسي و آن نامه پشـتوي فارسي_نشناس يکي است؟ کداميک را بايد پذيرفت؟ البته، همينجا بايد گفت که نامهء فارسي برگ 495 نيز از ملنگ جان نيست، زيرا باز هــم ســاده ترين ســنجه هاي نگارشـي نشـان ميدهند که نويسندهء "عريضه" بايستي داراي "خط پخته" و پيشـينهء چندين دهه "ميرزايي" فارســـي باشد.

5) ملنگ جان نميتوانست با نمايش و گرايش فارسي_گريزانه از دوستش خواهش کند که در آينده همواره پشـتو بنويسد، و از آنهم گذشته، وانمود کند که نميتواند فارســي بخــواند. اگــر چنين ميکرد، دوست بيدرنگ در پاسـخش مينوشـت: "تو که ميگويي مــن فارســـي نميدانم، چگونه توانستي غزل فارسي زيرين را بسرايي؟:

 "اگر مهتاب روي آسمان شوي، آخر جايت است خاک
اگر پادشـاه روي جهان شوي، آخر جايت است خاک
هــزار هــزار شده است، رفته چندين هــزاران
اگر پدر هـــزاران شوي، آخر جايت است خاک
مکن غـــرور و تکبر، به دل ندارد مهر و وفا
اگر مانند نوشـيروان شوي، آخر جايت است خاک
تا بکي خواهد کني گفتار به اين زبان ملنگ جان
اگر بلبل هزاردستان شوي، آخر جايت است خاک
"
(خوژي نغمي، برگ
373)

 اينجا سخن نه از سکتگيهاي وزن عروض و لغزشهاي گرامري اين سطرها، بلکه از آزمودن سرايش در زبان ديگر است. ارزشمندتر اينکه ملنگ جان سرودهء فارسي آميخته با پشـتو نيز دارد. نامبرده بخشـي از گفتگوي ميان دو تن، يکي اين سوي ديورند و ديگري آنسوي ديورند را در برگهاي 627، 628 و 629 "د وطن د ميني کچکول" چنين به تماشـا ميگذارد:

 اور دي کړه را پوري فريادي درته راغلي يم
گم شويد! از دست شما دلم ناقرار است
اور دي کړه را پوري بي له تا نشـي طاقت زما
ته واوره منت زما
چه مقصد به دل داري خلص به من عيان کن
حال ته بيان کن
تو واري جوان بي همت مرا در کار نيست
دلم با تو يار نيست
ولي کمال نلرم تنخواه زه د سرکار خورم
دري زره کلدار خورم
خاک به او تنخواه شوه، کمبخت چقه نافام استي
بشرمي، غلام استي
تو خو خدمتگار و تو نوکر انگريزا استي
شـاطر پنجابيا استي
پريژده چه سکروتي دي ستي په سور انگار کړمه
ژوند نه دي بيزار کړمه
ايطو شرمنده زندگاني را رب به گور کنه
هر کسي پيغور کنه
نن زه د تگانو په تگيو پوهيدلي يم
اور دي کړه را پوري فريادي درته راغلي يم
خات مرد ملنگ جان به اين ارمان، غريب بيمار است
گم شويد! از دست شما دلم ناقرار است

 دســتها، زبانهــا، گــريبانهـا

 در روزگاري که ماجراهاي زباني پاکيزگي سرچشمه ها را اينقدر زهرين نساخته بودند، ملنگ جان در پيرامون نه تنها فارســي و پشـتو، بلکه همه زبانهاي مــردم افغانســتان سروده بود:

 چه يي مور يي په دي خاوره زيژولي
چه په هر ژبه گويا وي، خو افغان دي

برگردان:

فرزندي که در اين خاک زاده شده باشد
به هر زباني که سخن گويد، افغان است

 آيا به پاس نکوداشـت و يادبود ملنگ جان مرزنشناس، بهتر نبود از گنجاندن نامه هاي ناراستين و زيانبخشـي که ميتوانند ميان زبانهاي افغانستان مرزهاي درز_افگنتر از ديوار چين بکشند، پرهيز ميشد؟
نبايد از ياد برد که او چندين دهه پيش هر باري که در انديشه فرداي رستاخيز ميرفت، ميگفت:

 وخــتي چي محروم له علمه زه ملنگ جان پاته شـــوم
بـــــند به وي قـيامت کي زما ﻻس د چا گريوان سـره؟

برگردان

ملنگ جان! مني که از آموختن "دانش" محرم مانده ام
در قيامت به گريبان چي کسي چنگ خواهم انداخت؟

 آيا بهتر نخــواهد بود همين امــروز و اکنون از شــمار گــريبانهايي که فـــردا به دست او و همانندان او خــواهند افتاد، و نيز از شــمار دستهايي که به گريبان مــا خواهند چســپيد، کاســته شود؟

 آيا گرفتن ماهي از آب گل آلود شــده زبانهاي افغانســتان، اين کشــور آفتابســوخته و زيانديده در خشکسال سرنوشـت، به آرايش شـيشه خانهء کنج ديوار که هيچ، به سيري گرسنه ترين آدم روي زمين خواهد ارزيد؟

[][]

دنباله دارد.

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول