© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سیاه سنگ
hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 


                                            نوکــر ریاســـت عـشــــق


یا هـــو

در روزگار کنونی که بزرگترین دغــدغهء برخی از آدمهــای کنجکاو نخست دانســتن تاجک، پشــتون، هــزاره یا ازبیک بودن کسان است و سپس شنیدن نامها و دید زدن کارنامه ها شـان، باید از اینجا و اینگونه آغازید:

آیا پشـــتون بود محمــد امین ملنگ جان؟ آیا راست است که او در خانه فارسی میگفت و در بیرون پشــتو؟ خلیل الله خلیلی، ملک الشعـــراء عبدالحق بیتاب، محمــد موسا شــفیق و ضیا قاریزاده چگونه از وی یاد کرده اند؟ آیا باران نوازشهای سیاسی از ســـوی محمــد داوود و محمــد ظاهــر به سود ملنگ جان بود؟ آیا ترانهء "دا زمــونژ زیبا وطن/ دا زمــونژ لیلا وطن" برای افغانستان ســـروده شده است؟ ملنگ جان به چه گناهی زندانی شــده بود؟ چرا دستاوردهای هنری او گراف نشیب_پیما داشت؟ ریاست عشق در کجاست؟

این نوشــته میخواهد به پرسشهای بالا پاسخ یابد و اندکی به زندگی، رهآورد هنری و ســـدهای "فریبنده و مهربان" فراه راه پیشرفت محمــد امین ملنگ جان بپردازد.

[][]
ریجاینا (کانادا)
30 دسمبر 2007

 

 

 

                                
مهــــمان یا میزبان مــرگ؟

هنرمندان چشم نهان_بین دارند. میگویند برخی از آنها پیشـایند مرگ خویش را نه در خواب، که در بیداری میبینند و چون و چند آن را گاه بی پرده و گاه در پرده، پیش چشم دیگران میگذارند. کسی نگاه میکند و در مییابد و کسی مژه بر هم مینهد تا خواب خوشش آسیب ندیده ماند.

دور نه نزدیک، فروغ فرخزاد حتا ریزش یکریز برف بر "حقیقیت دو دوست جوان" مرده اش را نیز پیشبینی کرده بود، و اینکه "به مادرم گفتم: دیگر تمام شد/ گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی، اتفاق می افتد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"

محمــد امین ملنگ جان نیز یک روز پیش از مرگ سروده بود:

نن می بیا زړگی له غمه واویلی کا
کله وژاړی په زور، کله گیلی کا
وخت ته نه گوری، بی وخت راته غږیږی
خدای دی خیر کړی چی به څه راته پیښیږی


برگردان: امروز باز دلم اندوهگینانه واویلا راه انداخته است/ گاه با فریاد همی گرید و گاه گلایه سر میدهد/ هنگام نمیشناسد، ناهنگام در گوشم میموید/ خداوند خیر کند، مرا چه خواهد شد؟ (برگهای 572 و 573/ "د وطن د مینی کچکول" _ کشکول مهر میهن)

پنجاه زمستان از باریدن نخستین برف بر پیکر خونین ملنگ جان میگذرد. بهارها و پاییزها پیهم آمدند و رفتند، سدهء دیگر و هزارهء دیگر نیز سپری شدند، و او مانند "درخت مســتقیم" رحمان بابا همانی که بود، است: درویش آزاده، سرایندهء آزادی و ستایشگر مهر و میهن.

با آنکه از خم و پیج زندگی ابرآلود ملنگ جان آگاهی زیادی در دست نیست، زمینهء روانشناسی وی از روی گنجینه کارکردهایش به روشنی هموار و فراهم است. میزیبد او را یکی از نمایندگان راستین شعر خودجوش پشتو بنامیم.

شمــار کسانی که مانند ملنگ جان، دور از شگــردهــای نمایشــی هنری ســروده اند، فراوان نیست. با دریغ، در نمونه های بن بست نشستهء شعر امروز افغانستان که سخن از "مبادا" بسیار گذشته و ترفندهای همانندسازی، همانندبافی، رونوشت برداری و واژه افشـانی جا را برای "شعـــر" تنگتر از سلولهای بگــرام و ابوغـریب و گوانتانامو ساخته است، پهندشتهای بی_مجنون و بی_مضمون ادبیات مان میزبان خشکسالی اندیشه مانده اند.

شگفت نیست اینکه برخی از ســـروده های روزگار ما زندگی نارساتر از "آه" دارند و چه بسا از آنهم کوتاهتر، زیرا درست هنگام ســرایش میمیرند. از ســوی دیگر، داریم یادگارهایی که با گذشت سالها، ارج شـان آشکار و پایدار میگردند.

در ســرزمین چندین زبانه _و از نگاه فـــرهنگی نیمزبانهء_ افغانســتان دو ســرود پرداز آزاده و مردمی، فردای رخشنده تر از امروز خواهند داشت و در نقش دو ابروی برجسته بالای چشم هنردوستان کمان خواهند بست: صوفی غلام نبی عشقری و محمــد امین ملنگ جان

پرداختن به کارکردهای این دو تن مانند گرفتن ماهــی از آب، همیشه تازه و همواره به هنگام است. به بیان دیگر، بازشـــناسی ملنگ جان و عشقـری هرگز دیر نیست.

بدون آنکه پای همگذاری یا این_همانی در میان باشد، میتوان گفت این دو هنرمند خودســاخته به ژرفاهای "شعــر ناب" دست یافته اند. عشقــری و ملنگ جان خــواننده را دنبال نخــود ســـیاه اســـتعاره های نمادین، کورگرههای پیچیده و آشفتگیهای چندین لایه، اسطوره اندر اسطوره اندر اسطوره نمیفرستند، و کســـی را با تردســـتیهای ایهام، ابهام، تجنیس، ترصیع و تسجیع نمیفریبند، بل پنداشتها و دریافتها شـان را به سادگی و روانی سخن گفتن روزمره بر زبان می آورند.

همانگونه که عشقــری با پریشـانی میخواند: "فدای چشم نمناکت شوم یار/ جگرخونی چرا؟ خاکت شوم یار"، ملنگ جان غمــزده میگوید: "ځار دی شم جانانه چی خپه نشی له مانه/ سر که می په کار وی، دریغ به یی نکړمه له تانه" (نازنین! فدایت شــوم، از من آزرده مباش/ اگر ســرم را خواسته باشی، از تو دریغ نخواهم کرد)

زندگـــی کوتاهتر از داســـتان کوتاه

محمــد امین شـشمین فـرزند عبدالشـکور در 1914 در دهکده چمیار (بهسود/ ننگرهار) چشم به جهان کشود. در 1917، پدرش از سوی دشمنان گلوله باران شد و مادرش با ده کودک و نوجوان یتیم، راهــی روســتای چهارمسی گردید.

تفگـنداران افــزونخواه برای دست یافتن به زمین و دارایی این خــانواده و نیز برای پایان دادن به "درد ســرهای آینده" به زودی محمــد ابراهیم برادر بزرگش را کشتند.

بازماندگان سوگوار و بی پناه چمیاری از چارمسی به روستای داربنگ (کامه) و از آنجا به روستای پیراور (بهسود) کوچیدند.

محمــد امین که از همان کودکی، واپسین تپیدنهای دو پیکر به خون خفته پدر و برادر را دم چشمانش داشت، به جای خواندن و نوشتن، زندگی را با مزدوری و چوپانی در کنار دریای کنر آغاز کرد.

سالهای تنهایی او را از گسترهء دشت و دریا به بیکران موسیقی و شعر فراخواند. از آنجا که خودش نمیتوانست سروده هایش را بنویسد، آنها را به دیگران، به ویژه دوستان آوازخوانش میخواند.

به اینگونه محمــد امین به نام هنری ملنگ جان از راه موسیقی و رسانه های چاپی ننگرهار به مردم شناسانده شد.

در نیمهء نخست دهه 1940، محمــد داوود (وزیر دفاع دولت شـاهی افغانستان) که همه ساله برای بازدید از پایگاههای ارتش در بخشهای مرزی افغانستان و پاکستان، به ننگرهار میرفت، از نام و آوازهء ملنگ جان آگاه گردید.

گمان برده میشود که محمــد داوود برای پیاده ساختن بخش هنری نقشه هایش در پیرامون جغرافیای آرمانی "پشتونستان"، کارآترین چهـره را یافته بود. از همینرو، در 1949 ملنگ جان را به پایتخت فراخواند، و فرمان داد که هر چه زودتر او را با خامه و نامه آشنا ساخته سازند.

در کابل، ملنگ جان نخست به عضویت افتخاری "د پشتو تولنه" (انجمن پشتو) دست یافت، به دنبال آن در نقش گردانندهء برنامهء موسیقی پشــتو در دستگاه رادیو کابل به کار گماشته شد و در 1954، از سوی ریاست مستقل مطبوعات برندهء جایزهء "رحمان بابا" گردید.

ملنگ جــان و پسر ســه ساله اش به نام دواجــان اندکــی پس از چاشت شــنبه دوم نوامبر 1957 در گذر خواجه سه بابای جگدلک کابل کشــته شــدند.

یادهـــا و رویدادهــــا

1) [پشتو:] "روزی در کابل ملنگ جان به ما گفت: یا زندانی خواهم شد یا کشته. اگر کشته شوم، باکی ندارم، اما از زندانی شدن به بهتان و اتهام ناروا میترسم. گفتیم: غیب گفتن را از کجا یاد گرفته ای؟ گفت: چندی پیش سردار محمــد داوود خان مرا به ارگ خواسته بود. داوود خان با دیدنم از جا بلند شد و مرا بوسید. بعد دستم را گرفت و به دفتر ظاهر شـاه برد. داوودخان به اعلیحضرت گفت: فکر میکردم کسی مانند من عاشق خاک و وطنش نخواهد بود، اما این جوان که شـاعر است و ملنگ جان نام دارد، صد بار بیشتر از من عاشق افغانستان است. ظاهر شـاه هم از جا برخاست، مرا در آغوش گرفت و رویم را بوسید." (خوشحال ملنگ، از زبان پدرش محمود ایوب و دوست پدرش سید فقیر محمــد/ برگهای 572 و 573/ "د وطن د مینی کچکول")

2) "از مشرقی به سوی کابل می آمدم. از خواجه سه بابا به اندازه تقریباً سه کیلومتر به طرف غرب، دیدم موتری به داخل وادی افتاده و زخمیها و مصدومین هر کدام به جایی گذاشته شده اند. پایین شدم و لنگ لنگان به طرف آسیب دیدگان رفتم. ناله ها، فریادها و فغانها از هر سو بلند بود. در این میان، فریاد سوزنده تر از همه، فریاد همسـر ملنگ جان بود. او در حالی که خون از سرو رویش جاری بود، [به پشتو] چنین میگفت: "ای جوانان! این ملنگ جان شما است. همان ملنگ جان که عشق وطن و عشق پیشرفت وطن را ایمان خود میدانست. همان ملنگ جان که برای همه پشتونها گرامی بود." /.../ در این موقع، نه تنها در چشمان من بلکه در چشمان همه اشک خشکیده بود. همسر ملنگ جان در کنار سرک بالای مردهء شوهر و پسر کوچکش نوحه میکرد و و با کلمات سوزنده میگفت: "ملنگ جان! تو رفتی و ما را خسته و نالان و بیکس در نیمه راه گذاشتی. /.../ تو که به مردم وفادار بودی و به آنها درس مهر و وفا میدادی، چرا بیوفا شدی؟ تو که میرفتی، چرا مرا با خود نبردی؟" /.../ او گاهی رویش را به طرف طفل کوچک خود برمیگرداند و به لهجه یی که دل سنگ را میشگافت، چنین ناله میکرد: "دواجان مادر! کاش تو زنده میماندی. تو یگانه نشـانهء ملنگ جان بودی. حالا به چه چیزی دل خوش کنم؟" (حفیظ الله سحـــر/ برگهـــای 536، 537 و 538/ "د وطن د مینی کچکول")

3) [پشتو:] "وقتی خبر جوانمرگ شدن ناگهانی ملنگ جان را از زبان ولسوال سروبی شنیدم، لرزه بر اندامم افتاد. حیران مانده بودم که چه کنم. تصمیم گرفتم این واقعه را به والاحضرت سردار محمــد داوود صدراعظم بگویم. گفتم: سردار صاحب! ملنگ جان در اثر چپه شدن موتر در جگدلک جان داد. سوگند یاد میکنم که آواز افتادن گوشی تلفون از دست داوود خان را شنیدم. او توانی برای گپ زدن نداشت. (محمـد ارسلان سلیمی، دستیار ریاست مستقل قبایل/ برگهای 78 و 79 "د وطن د مینی کچکول")

4) "به ریاست رادیو کابل! از فوت ناگهانی ملنگ جان شـاعر ملی پشتو خیلی متاثر گردیدم. این شـاعر پر درد وطنپرست را از سالیان دراز میشناختم و از احساسات عالی او که نسبت به سعادت و تعالی وطن عزیز و عالم افغانیت داشت، کاملاً واقف بودم. فوت او حقیقتاً ضایعهء بزرگی است. او امروز نیست، اما افکار و اشعار او که در راه بیداری و خدمت قوم از خود باقی گذاشته، همیشه زنده خواهد بود. یقین دارم اولاد افغان این شـاعر ملی را فراموش نخواهند کرد. خداوند بزرگ ملنگ جان مرحوم را مغفرت کند. به اینوسیله به بازماندگان ملنگ جان مرحوم و همه دوستداران وی تسلیت میگویم. [امضاء: محمــد داوود] چهاردهم عقرب سیزده سی و شش [ششم نوامبر 1957]"/ (برگهای 503 و 504/ "د وطن د مینی کچکول")

5) "آهنگی از پردهء کهسار برخاست و مانند آوای شهبال گربت در سینهء سنگ ناپدید گردید. شـاخی از شمشـاد بریده شد و سروی از بستان به خاک افتاد. بلبل سنگ شکن سپین غر از نوا باز ماند. سرور سرخرود جا به گریه ماتم داد، زیرا کسی که دلش سرچشمهء راز و نیاز بود، مانند دریا میجوشید و میخروشید لب از سخن فروبست. ملنگ جان سخنسرای توانا چهره در پردهء خاک نهفت. دل شوریدهء وی کانون ساز بود و قانون ساز. آهنگ آن ساز دلانگیز از سرود اباسین دورتر میرفت. استاد آفرینش در نوای وی خندهء کبک و در خامهء وی گریهء سیل نهاده بود. مانند گلهای بهاری میخندید و چون ابرهای آشفته میگریست. از زبانش شرارهء آتش میجست و از سرپنجه اش آب میریخت. "دیگر که گرید بر سوز مجنون؟/ دیگر که نالد در مرگ لیلا؟" کسی که با دلی مانند طاووس نالان، پیام درد را با خود آورده بود، در بزم مرگ نیز کودکش با خود برد تا از خارستان زندگی آن ساز شکسته را چون چکهء خونین به آرمیدگان خاک ارمغان برد. کسی که فرزندان سخن در ســـایهء نوازش وی زنده ســرمدیست، آهنگ وی در چهار ســوی جهـان جـاودان خـواهــد بود." (خلیل الله خلیلی، برگ 513/ "د وطن د مینی کچکول")

6) "شـاعر آن نیست که نطق او بیانی دارد
شـاعر آنست که از درد بیانی دارد
شـاعر آن نیست که تعمیر کند منزل تن
شـاعر آنکه غم تعمیر جهانی دارد
شـاعر آن است که با اخترکان شب همه شب
تا سحر زمزمه از سوز نهانی دارد
شـاعر از پستی و آلودگی دهر بری است
شـاعر آنسوی جهان طرفه جهانی دارد
شـاعر از خلق گرفت آنچه دهد باز به خلق
شـاعر اندر دهن خلق زبانی دارد
شـاعر خلق ملنگ جان که به اعجاز سخن
از پی زندگی قوم نشـانی دارد
رفت و داغ عجبی زد به دل خلق وطن
مرگ او خاطرهء تلخ عنانی دارد"
(ضیاء قاریزاده، برگ 525/ "د وطن د مینی کچکول")

7) "در فاجعهء مرگ ناگهانی مرحوم محمد امین ملنگ جان تاثرات شاغلی عبدالرحمان پژواک را پرسیدیم. ایشان چنین نوشتند:

بزرگترین رهنمای انسان در تشخیص حق قضاوت است. بزرگترین قاضی فرد در جامعه، مردم اند. عالیترین مرتبهء قبول فرد مقبول بودن وی در نزد مردم است. سافلترین درجه در آن است که فرد در نزد مردم مردود باشد.

من ملنگ جان مرحوم را شخصاً نمیشناختم و جز یک یا دو بار، آنهم بر سبیل تعارف با وی روبرو نشده بودم. اما مانند همه کس اشعار او را شنیده ام. حلقهء شناسایی با شخص او اگر وسیع بود، باز هم بیرون بودن از آن مایهء تاسف نتواند شد، زیرا مراد از شاعر شعر اوست.

اکنون که از من پرسیده میشود در بارهء وی بگویم، جز آنکه به قضاوت مردم رجوع کنم و قضاوت خود را جز آن شمارم، گفتن را روا نمیشمارم. مبالغه در بارهء افراد اگر در ظاهر مقام شان را بلند میکند، در باطن چنان نیست و من به این گفته معتقد استم. خودداری من از مبالغه زادهء احترام عــمیق مــن به حـقیقت اسـت و نیز آن شــیوه شــخص را از تعــبیر فـــرط حب محفـــوظ میدارد. این ملاحظه یی است که اگر فرو گذاشته شود، ظلم است.

ملنگ جان شاعر ملی بود. شعر وی به سادگی زبان مردم آراسته و احساساتش به صمیمیتی که تنها از دل مردم می آید، پیراسته بود:

د لیلی دوه سترگی مجنون پیژنی
د آزادی قیمت پښـــــــتون پیژنی

(دو چشم لیلی را مجنون میشناسد
بهـای آزادی را پشتون میشـناسد)

در اشعار او احساساتی اظهار شده است که اگر حقیقت آن به قدر تاثیر آن نباشد، نمایندهء استعداد وی در شعر است و اگر باشد دلیل بر علو احساسات وی است که حتماً شایان احترام است.

زه ملنگ جان یم پروانه د وطن
سر می دی ایښی نذرانه د وطن
ډک می له درده دا گفتار دی
پتنگ د بلی شمعی یار دی


(منم ملنگ جان پروانهء میهن
سرم را نهاده ام نذرانهء میهن
سخنم سرشار است از اندوه
پروانه شیدای شمع افروخته است)

ملنگ جان شاعری بود که در محیط خود میزیست. به این معنا که خود را از حوادث و وقایع آن کنار نمیدانست و عزلت شاعرانه اختیار نمینمود. سعی خود در راه یکی از بزرگترین مسایل حیاتی قوم خود نموده بود.

سر می جار شه ستا له نامه پشتونستانه
دا ستا نوم می نقش شوی په ځیګر دی
پشتانه به ژوندون څه کری بی له تا نه
هر یو ایښی ستا په مینه مال و سر دی

(ای پشتونستان! سرم فدای نامت!
که بر جگرم نقش بسته است
پشتونها بیتو زندگانی را چه کنند؟
هر یک در عشق تو از مال و سر گذشته اند)

ملنگ جان شاعری بود که پیامی داشت و شاعر بی پیام شاعر بی عقیده و بی الهام است. به این معنا سرگردان در هر وادی. "راځی پشتنو ورونو چی ملی وحدت تیار کړو" (برادران پشتون! بیایید در راه وحدت ملی گام گذاریم).

ملنگ جان شاعری بود به تاثرات مردم خود آشنا. از این شعر او میتوان پی برد که در حقیقت احساسات خود را از تحریک احسـاسـات دیگران دریافته بود. این سـخنی است که هـر پشــتون آن را میداند.

ای پشتونه! پلار نیکه ته دی نظر کړه
دا کژی جنډی پری چا دی درولی


(ای پشتون! به [گورستان] نیاکانت نگاه کن
توغهای لرزان را چه کسی بر آنها افراشته است)

من این شعر را میستایم: "کژی شملی دی ډیری ډیری/ په چا می سترگی نه خوژیژی" (شمله های پیچیده فراوان اند/ دیدگانم پی کسی نمیسوزد)

شاعری که میمیرد و از این سخن باز میماند، شایستهء احترام و مستحق دعای نیک است، زیرا در حیات منظر وداع آخرین خود را در راه مرگ دیده و سخن گفته است: "خدایه! ما پښتانه ټول سپارلی تا ته!" (خداوندا! همه پشتونها را به تو سپرده ام)

محال است اگر هنرمند بمیرد/ که بی_هنر جای او بگیرد/ کس نیاید به زیر سایهء بوم/ ور همای از جهان شود معدوم/ "سعدی"

(جواب سلیمی در بارهء ملنگ جان/ یادداشت عبدالرحمان پژواک/ برگهای 508 تا 510/ "د وطن د مینی کچکول")

8) [پشتو]: "در این هفته توفان اجل شمع امید محفل ادب پشتو را خاموش ساخت. ملنگ جان رمز و پیام جنبش نوین ادبیات پشتو و احساس و آگاهی پشتونها بود. زیرا شعر و موسیقی ستونهای تهدابی کاخ هنر اند.

ملنگ جـان در نگاه مـن همیشـه در زندگی و ثقافت پشــتونها از سـازندگان به شــمار میرفت. او در سپیده دم امید نقشی داشت همانند نخستین بشارتهایی که تابیدن خورشید را در پی دارد.

او که برای پشتونها گنجی بر جا گذاشته و در ادبیات موسیقیایی پشتو دگرگونیهایی آورده، اکنون نیز از گورش چنین شنیده میشود:

یم جفاکش د دهقانانو په سندرو کی
بانگ یم د همت د قافلی په مسافرو کی
وی می حکمتونه په ساده ساده خبرو کی
نور لکه خوژلن د لاندی پت وی په بڅرو کی
فخر د دعا په ژبه تل کوی مذهب په ما
زه یم چه رنگین دی دفترونه د ادب په ما


(ستمدیدهء میان سروده های کاشتکارانم
و راهیان را درای کاروان شهامت
حکمتی باشد در سخنان ساده ام
چنان انبوه قوغ نهفته در ته خاکستر
بالندگی در آیینم از زبان نیایش سخن میگوید
و دفترهای ادب از من رنگ میگیرند)

آوای اندوهناک مرگ او سرودهء اقبال [لاهــوری] در سوگ Sandor Petofi شاعر جوانمرگ مجارستان را به یادم می آورد:

نفسی در این گلستان ز عروض گل سرودی
به دلی غـمی فزودی، ز دلی غـمی ربودی
تو به خون خویش بستی، کف لاله را نگاری
تو به آه صبحگاهی دل غنچه را کشودی

("د شاغلی موسی شفیق تاثرات"/ تاثرات آقای موسا شفیق، برگ 541/ "د وطن د مینی کچکول")

9) افغان کند فغان به عزای ملنگ جان
ایزد دهد بهشت برای ملنگ جان
زانجا که او به صدمت موتر وفات یافت
اجر شهید است جزای ملنگ جان
شد پاره آه جامه هستی او چه زود
گردون کفن نمود قبای ملنگ جان
از یاد قوم تا به قیامت نمیرود
آن بینظیر صدق و صفای ملنگ جان
از بسکه داشت جنبه محبوبیت به قوم
صد کاروان دعاست قفای ملنگ جان
شعرش تمام ملی و با سوز و درد بود
داند ادیب حسن ادای ملنگ جان
از لهجه سرود سرایان رادیو
بشنو کلام روح فزای ملنگ جان
در نیمه ربیع دوم خواستم ز دل
بر کوی کی رسید قضای ملنگ جان
حس یار خامه بیتاب من نوشت
آرامگاه خلد برای ملنگ جان

"سیزده هفتادوهفت قمری/ ملک الشعراء بیتاب/ "مصراع اخیر مادهء تاریخ و عددش هزارو سه صد و نه که چون با عدد کلمه "حس" یعنی شصت و هشت جمع شود، هزار و سه صدو هفتادو هفت گردد." (سرودی از عبدالحق بیتاب، برگ 532/ "د وطن د مینی کچکول")

[][]
دنباله دارد.

 

 


                                                                                                                                    


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول