© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

در زمستان 1995 و بهار 1996 در اسلام آباد (پاکستان) با سه تنی که نميتوانم نامهای شان را بر زبان بياورم، آشنا شدم. پيوند آنها و آنچه در برابر چشمان من ميان شان رخ ميداد، مايهء نوشتن "گذشتن از آيينه" گرديد. در اين يادنامه، آن سه تن را "سبزه، سليمان و خاله پروين" ناميده ام.

 

اگر اشکهای سبزه و اعتماد و اجازهء سليمان را نميدااشتم، "گذشتن از آيينه" هر گز نميتوانست به نوشت آيد. برای جلوگيری از هر گمان نادرست، ميخواهم همينجا دوباره روشن سازم که نامها و چگونگی گفتگوها ساخته و پرداختهء من (سياه سنگ) اند، بی آنکه در امانت درون رويدادها و گفته ها کاست و فزودی راه يافته باشد.

 

دو سال پس از نوشتن اين يادنامهء چاپ نشده، دوستی از کابل، از رويدادهای باورنکردنی ديگری در زندگی سبزه و سليمان آگاهم ساخت. فشردهء گزارشهای تازه را در پايان، به جای پانوشت، افزوده ام. اين نوشته شايد به دست سبزه و سليمان نرسد، ولی باور دارم که "خاله پروين" آن را خواهد خواند و خواهد دانست که چه کرده است.

 س س. ريجاينا، هفتم جون 2005

 

 برای خواندن بخش نخست اينجا را کليک کنيد

 

 

 

به مرواريد اشکهای "ن.ح"

 

 

گـذشــــتن از آيينـه

(بخش دوم)

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

كودك پرسيد: "مادر! همی ماهيپر اس؟"

زن پاسخ داد: "ماهيپر، ماهيپر، از يك كمی بالاترك شروع ميشه. حالی ديگه زياد دور نيس."

 

خاموشی می آمد که همه جا را فراگيرد. کسی جلوش را گرفت: "خليفه کدام کست شوقی نداری، يکدقه خاندن گوش کنيم؟"

 

راننده تيپ را روشن کرد. ساربان ميخواند: "هر جا که سفر کردم، تو همسفرم بودی..." آواز بلندتری از گوشهء ديگر برخاست: "خليفه! پس کو، پس کو خاندای جگرخونی ره. روز ده محرم خو نيس. سم صيح اگه کدام کست مستانه داری پرتو، نداری تره والله گه مغز ما ره برمه کنی. باشه سم صيح خاندن باشه، ده غير ازو که نباشه بهتر اس. ازی کده بان چرتای روزگار خوده بزنيم."

 

راننده بی آنکه چيزی بگويد ساربان را خاموش ساخت. من هنوز هم آن آهنگ را ميشنيدم: "هر جا که سفر کردم، تو همسفرم بودي/ وز هر طرفی رفتم تو راهبرم بودي/ با هر که سخن گفتم، پاسخ ز تو بشنفتم/ بر هر که نظر کردم، تو در نظرم بودي/ هر شب که قمر تابيد، هر صبح که سر زد شمس/ در گردش روز و شب، شمس و قمرم بودي/ در صبحدم عشرت، همدوش تو ميرفتم/ در شامگه غربت، بالين سرم بودي/ در خندهء من چون ناز، در کنج لبم خفتي/ در گريهء من چون اشک، در چشم ترم بودي/ آواز چو ميخواندم، سوز تو به سازم بود/ پرواز چو ميکردم، تو بال و پرم بودي/ هرگز دل من جز تو يار دگری نگزيد/ ورخواست که بگزيند، يار دگرم بودي/ چون طرح غزل کردم، بيت الغزلم گشتي/ چون عرض هنر کردم، زيب هنرم بودي"

 

نام و چندين آهنگ ساربان را سالها پيش از همايون پسر کاکايم شنيده بودم. با آنکه همايون نگفتنيهايش را از همه کس پنهان ميکرد، ميدانستم که زخمهای او نيز از عشق است، شايد از عشق خورشيد. در کنج و گوشهء بسياری از کتابچه هايش نوشته بود: "خورشيد من کجايی؟ سرد است خانهء من". خورشيد را هم ميشناختم؛ دختر نبود، پديده بود پديده. آن دو بسيار به هم ميخواندند.

 

چند بار همايون را از عشق و شعر و خورشيد پرسيده بودم. هرگز چيزی بيشتر از اين نميگفت: "نی والله! چيزی گپ نيس. خاندنای ساربان ناق خوشم ميايه. به خدا اينه!"

 

هر باری که همايون برای راست نشان دادن سخنش سوگند ياد ميکرد، چهره اش رنگ ديگری ميگرفت و رسوايش ميساخت.

 

يگان بار آزارش ميدادم و ميگفتم: "لالا همايون! احوال دل سوخته را سوخته داند. خاندنای ساربان ناق خوش کس نميايه. به خدا اينه!"

 

همايون سرخ ميشگت و ميگفت: "مه چی بگويم؟"

ميگفتم: "چيز گفته نميتانی! برو چيزی ره که نميخايی بگويی، همو ره بگو!"

همايون با خاموشيش مرا خاموش ميساخت.

 

از پشت شيشه به دشت نگاه کردم. سبزه موج ميزد. خورشيد ميرفت که خود را در پشت کوه پنهان کند. يادم آمد نزديكهای شام بود كه به کارتهء پروان رسيده بودم.

 

سبزه همينكه مرا ديد، سلام و مانده نباشی فراموشش شد. او خوشی پنهان نشدنيش را با افزايش چينهای پيشانی پوشاند و پرسيد: "آدم هميقه دير ميكنه؟ هه؟"

 

گفتم: "راس ميگی. آدم اگه آدم باشه ايقه دير نميکنه."

 

گفت: "چطو شد كه به ياد ما افتادی؟" و خنديد. سبزه هی ميگفت و ميخنديد و دل من با هر خنده اش باغ ميشد. به چشمهايش نگاه کردم. هر دو جهان را يکجا ديدم. گمان بردم تا جهان است همينجا رو به روی سبزه ايستاده مرده ام. خستگی مانند زندگی از تنم ريخت. به نهالی ميماندم که تازه روييده باشد. خوشی از ريشه هايم بالا ميزد و در سرانگشتانم ميشگفت. نخستين بار بود دانستم که شگوفه چيست.

 

سبزه دوباره پرسيد: "نگفتی نی، چطو شد كه ياد غريبا ره كدی؟ نی كه راه ره غلط كده باشی."

گفتم: "سبزه! تو هم چی پرسانايی ميكنی. مثلی كه هيچ چيزه نفامی. دق شده بودم. آمدم كه آوال تانه بگيرم. زندگی ره خو خودت خوبتر ميبينی كه اعتبار نداره. مچم كه ای زندگی با ما چی خات كد."

 

سبزه گفت: "بسيار كشدار كشدار گپ ميزنی. نی كه كدام سفر ده پيش داری، چه بلا!؟"

گفتم: "سفر؟ هه؟ سفر چه قسمی؟ چرا سفر ده پيش داشته باشم؟ هه؟"

 

سبزه گفت: "هوم. خی آمدی كه ده كابل بشينی و پس نروی. چقه خوب! مه دگه از دربار خداجان چی ميخايم؟"

گفتم: "جانم باشی تو!‌ كاشكی ميشد. مجبور استم پس برم. کاشکی ميشد. کاشکی ميشد."

 

گفت: "اگه ميشد چی ميکدی؟"

گفتم: "نميفامم. اگه ميشد پيش تو ميامدم، همينجه ميماندم و از خدا ميخاستم که تيل واری ده پيش  پايت بريزم."

 

گفت: "خدا نکنه. مگر چرا تيل واری؟ ای گپه از کجا ياد گرفتی؟ چی مانا؟"

گفتم: "سبزه! وختی کتی تو گپ ميزنم، خودم هم نميفامم که چی ميگم. همطو آمده ميره. نميفامم که چی مانا. يک گپ بود، آمد. مام گفتمش. مانايشه نميفامم."

 

گفت: "ای ره نميفامی، او ره نميفامی، خی چی ره فامی؟"

گفتم: "تره دوست دارم. اينی ره ميفامم. بس خلاص!"

 

گفت: "بسيار ناوخت دوستم داری."

گفتم: "باز چی گپ شده؟ نی که باز دشمنا کج فامانديت. دوست داشتن وخت و ناوخته نميشناسه."

 

گفت: "سليمان! ای گپا ره يک سو بان. چرا با شنيدن نام سفر جتكه خوردی؟ اونه سفر ده پيشروی داری. نداری؟ نی كه كدام چيزی ره از پيشم پت ميكنی؟"

گفتم: "سبزه! تو ده ای روز اول كتی مذاقايت جان مره ميكشی. گپ سفره بان بری روزای رفتن، بيا كه حالی كه يك گپ دگه بزنيم. مه چيزی ره از تو پت ميکنم؟ هيچوخت. هيچوخت ايطو نشده و نخات شد. از تو پت کنم، به کی بگويم؟"

 

آواز خاله دلجان آمد: "كی بود؟"

سبزه پاسخ داد: "سليمان آمده ..."

 

خاله دلجان گفت: "خی چی ميكنين ده دان دروازه؟ بگو بيا بالا ..."

سبزه گفت: "باش كه اول تحقيقاتش خلاص شوه ..." و آهسته افزود: "خو! زندانی! بگو از چی گپ بزنيم؟"

 

گفتم: "از هر چی كه دلت اس. بگو، از خود بگو، از زمين بگو، از آسمان بگو. گپ بزن. هرچی ميگی بگو. مه بری شنيدن گپ تو اينجه  آمديم."

 

سبزه نگاهی به زمين و آسمان انداخت و گفت: "از خود؟ از خود چی بگويم؟‌ مه اوقه گپ مهم ندارم. بگويم هم شايد كس نشنوه. آدم از کنج خانه چی بگويه؟ تو بگو که آدم بيرون استی. خدا ميدانه چقه گپای کلان ده پيشت اس که به کس نميگی."

 

گفتم: "نی! پيش مه هيچ گپ نيس. تو بگو. هر گپ تو مهم اس. مه گوش ميکنم. بگو."

گفت: "نی! برو تو بگو."

 

گفتم: "خی تو پرسان کو که مه جواب بتم."

سبزه خنده كنان گفت: "خو! اينالی صيح شد. تو که ميگی، مجبور مه پرسان کنم. چی پرسان کنم؟ راستی هميالی يك چيزه ده دلم گرفتيم كه برت نشان بتم. هله اگه پيدايش كدی؟"

 

شگفتزده شدم. خموشانه به چهار سو نگاه كردم، به دستهای سبزه، به چشمهايش، و ...

گفت: "ايقه دور و پيش خوده سيل ميكنی فقط بگويی كه ده همينجه، ده بين مه و تو باشه!"

 

گفتم: "ده بين تو و مه؟ ده بين مه و تو بری هيچکس و بری هيچ چيز جای نيس. حتا بری گل."

گفت: "نکو مذاق!"

 

گفتم: "از همی گپت مالوم ميشه كه دور اس."

گفت: "ها بسيار دور."

 

گفتم: "كوه قاف نباشه."

گفت: "به يك حساب از كوه قاف كده هم دورتر."

 

گفتم: "خيره، يك نشانی بگو كه يافتنش كمی آسان شوه."

گفت: "يکی ره مانده هزار نشانی ميگم. خداجان کار تو ره آسان بسازه. باد از سالای سال از مه نشانی خاستی، خيال ميکنی که ازت دريغ ميکنم؟ ايطو نشانی بگويم که خوشت بيايه. يک نشانی گکش ايس كه به دردت ميخوره."

 

با چشم به روييدنيهای زمين اشاره كردم و گفتم: "يافتم! سبزه اس!"

سبزه گفت: "ايقه آسان هم نيس. يك كمی چار طرف، بالا و پايانه سيل كو. خات فاميدی."

 

هرچه كوشيدم، چيزی نيافتم. گفتم: "چارطرفم ديوال. بالا تاريك شده ميره، ده زمين هم غير از سبزه چيزی نيس، روبرويم تو، مه خود ديگه چيزی ره نميبينم. چی بگويم؟"

 

گفت: "يانی که نتانستی."

گفتم: "نتانستم. خودت بگو... آزارم نته."

 

سبزه گفت: "خی بگو تسليم!"

گفتم: "تسليم!"

 

سبزه گفت: "ستاره!"

 

با شنيدن نام "ستاره"، کابل بر سرم شب شد. نشنيدم كه او پس از ستاره هم چيزی گفت يا نگفت. هر چه گفته باشد، يادم نيست. رگهايم يخ بستند. از خود پرسيدم: ستاره چگونه به کابل رسيد؟ اگر خاله پروين گلی به آب داده باشد، افسانهء سبزه و من تا كدام دشتها خواهد کشيد؟

 

سبزه بدون آنكه به من نگاه كند، با انگشت به سوی آسمان اشاره ميكرد، گفت: "اونه ستاره، ستارهء چوپان. ميبينی؟"

 

گفتم: "سبزه! ای چی مذاق بود؟ تو خو گفتی به درد ميخوره. ستاره به چی درد ما ميخوره؟"

سبزه گفت: "اوهو! پای مره ناق كتی خود گد نكو. مه ده کجا گفتم به درد "ما" ميخوره؟ گفتم به درد "تو" ميخوره. به درد خودکت. نی! نی! پای مره گد نکو. مه نگفتم ما."

 

گفتم: "هيچ به درد مه نميخورده، چی ميخوره؟ مره به ستاره چه غرض؟"

گفت: "بالکل غلط! ای ستاره، ستارهء چوپان اس. ستارهء چوپان به كار كسی ميايه كه سفر ده پيش داشته باشه. قديما ميگفتن مسافر اگه ستارهء چوپانه ببينه، راه خوده پيدا ميكنه. تا که بختت واری به رويت بل بل کنه، منزله گم نميکنی. اينه کمال! نی که مام بيکار و بيروزگار ده کنج ديوال بيدار شيشتيم تا بفاميم افتو از کدام سو بالا خات شد! آخر موهايم سفيد خات شد از دست يک کس!"

 

زير لب گفتم: رسيده بود بلايی ولی به خير گذشت.

 

كودك گفت: "مادر! هميجه اس ماهيپر؟"

زن گفت: "اينجه نی، يك كمی پيشتر. ازماهيپر كه به خير تير شويم، راه بهتر ميشه."

 

شوخيهای سبزه پايان نداشت. روز ديگر باز هم به من گفت: "سليمان! يك چيزی ده دلم گرفتم. امسفر اگه پيدايش كدی، جايزه داری."

 

ناخودآگاه چشمانم به سوی آسمان پرواز كردند. در آبی پاكيزهء آسمان چيزی ديده نميشد.

 

سبزه پرسيد: "خيريت باشه! ده آسمان چی ميپالی؟ نی که باز راهگمک شدی؟"

گفتم: "سبزه جان! چيزی ره كه تو ده دلت ميگيری، پيدا كدنش آسان نيس." دلم شد بگويم ديروز هم از تنگنای مرگ گذرم دادی، ولی دانستم كه آزرده ميشود.

 

سبزه گفت: "اگه امدفه يك كمی هوش ده سرت بگيری، زود پيدايش ميكنی، حتا بی نشانی."

گفتم: "سبزه جان! آزارم نته. نه هوش بر مه مانده و نه پيدا كده ميتانم. مه خراب شديم، بسيار خراب."

 

گفت: "چه وخت خوب بودی؟" و با شتاب افزود: "شوخی، شوخی، شوخی..."

گفتم: "کی خرابم کد؟"

گفت: "مه چی ميفامم؟" و با شتاب افزود: "مگر گپه تير نکو، گپه تير نکو. بگو ده دلم چيس."

 

گفتم: "راس بگويم پيدا کدن راز تو چندان آسان هم نيس."

گفت: "راز چی، کار چی؟ يك چرت خو بزن. برو همطو چوت انداز يك چيزی بگو."

 

گفتم: "هميقه بگو كه دور اس يا نزديك، تا جايه ديده حدس بزنم."

گفت: "به يك حساب بسيار دور، عين ده او سر دنيا و به يك حساب بسيار نزديك، ده كف دستم."

 

گفتم: "ببين قربان جان! تو مره آزار ميتی. سبزه جان! تو ايطو نبودی."

گفت: "چرا آزار بتم؟ دشمنت استم؟ آزار نميتم، ‌به سخی اينه!"

 

گفتم: "پيش ازی كه تو بگويی، اينه خودم ميگم: تسليم، تسليم، تسليم."

گفت: "ايقه زود تسليم تسليم نگو که بيچاره مالوم ميشی. وختی که بيچاره مالوم شوی، دلم بريت ميسوزه، و اگه دلم بريت بسوزه، باز به راستی بيچاره ميشی. حيف جوانيت نکده! همو خاندن چه قسمی اس؟ قد سروت الاهی خم نبينه!"

 

گفتم: "سبزه! تو هميالی مره بيچاره ساختی. بس اس. هميقه شکنجه بس اس. گنايم چيس؟"

گفت: "گناه و بيگناهی ره يک چن دقه بان ده تاق بلند و بيچارگيته هم سر مه تهمت نکو."

 

سخنی نداشتم. سبزه افزود: "يانی نفاميدی که چی ره ده دلم گرفتيم."

گفتم: "نی نفاميدم. به خدا، نفاميدم."

 

سبزه آرام آرام دستهايش را پيش آورد و گفت: "باز هم ستاره. امدفه ستارهء به راستی، خوب سيل كو: نه آسمان و نه چوپان. ستارهء به راستي". او با نوک دو انگشت عكس ستاره را روبه رويم گرفت، آن را دو سه بار کمی چپ و راست برد و پرسيد: "برو، همی انصاف ده دست تو، از حق تير نشو. خودت بگو دور اس يا نزديك. به يك حساب ده كانادا و به يك حساب ده كابل."

 

شهر در نگاهم دود شد. بادهای ديوانه بودند که هو ميکشيدند و نهالهای بدبخت بودند که از تنه ميشکستند. همه سروهای جهان خم ديدند. تا توانستم پيهم سکته کردم و ديدم که مرا نيز باد ميبرد.

 

سبزه گفت: "سوالک مه بيجواب ماند. نگفتی نی، دور اس يا نزديک؟ به يك حساب ده كانادا و به يك حساب ده كابل. دور گفته ميشه يا نزديک؟"

 

گفتم: "سبزه! ای عكس پيش تو چی ميكنه؟"

گفت: "پشت ازی گپا نگرد كه پير ميشی."

 

گفتم: "ای عكس پيش تو چی ميكنه؟ ای ره از كجا كدی؟"

گفت: "پشت ازی گپا نگرد. زود پير ميشی. فاميدنش هم به دردت نميخوره."

 

گفتم: "ای عكس پيش تو چی ميكنه؟ تو ای عکسه از كجا و چه قسمی پيدا كدی؟"

گفت: "نگفتم پشت ازی گپا نگرد كه زود پير ميشی؟ ببين! همی لحظه ده دو کنج چشمت چين افتاد! چين هم چين برگ پنجه چنار!"

 

گفتم: "سبزه! ای عکس پيش تو ..."

سبزه خنده ء بلندی کرد و گفت: "بچهء خاله! پشت عکس چه ميگردی، غم صايب عکسه بخو. عجله کو. آمادگی صيح بگی كه دو هفته باد سالگريش اس. دو هفته زيات وخت نيس. چشم ته پت کنی، واز کنی، دو هفته کفتر واری ميپره. بد ميگم؟ راستی، کفتر گفتم، يک گپ ديگه يادم آمد. او روز يک کفتر سر زينه مرده بود. خداجان ميدانه چه وخت مرده باشه، چوب واری خشک شده بود."

 

گفتم: "سبزه! تو مره ديوانه كدی. ده هر گپ شوخی نميشه. بگو ای عكسه از كجا كدی؟ كی بريت روان كده؟ آمادگی چی؟ سالگرهء چه قسمی؟ سالگرهء  کی؟ ای چی ميگی تو؟"

 

سبزه خاموش شد. ميخواستم خموشيش را بشکنم. گفتم: "از برای خدا گپ بزن! از برای خدا سوالای مره جواب بته."

 

سبزه يكی از ابروهايش را کمی بالا برد و گفت: "سليمان! تو چرا وخت ته سر سوالايی ضايع ميكنی كه جوابای شانه خوبتر از مه ميفامی؟ هيچ خبر نداری كه موضوع چيس؟ ايره هم نميفامی كه عكس ستاره چطوركايی به مه رسيده؟ طرف مه سيل کو. نميفامی؟ به راستی نميفامی؟ به راستی خبر نداری؟ کمی بالا سيل کو! چرا چشمايته پايين انداختی؟ بالا سيل کو. صيح شد. اينالی بگو. بگو كه كی شوخی ميكنه: تو يا مه؟ كی آزار ميته: تو يا مه؟ كی پت ميكنه: تو يا مه؟ بگو نی: تو يا مه؟ سليمان! تو يا مه؟ سليمان! سليمان! تو يا مه؟" و گريست.

 

كودك گفت: "مادر! اونه ده بغل كوه، چن دانه تانك چپه شده."

زن گفت: "ها بچيم! ‌ای تانكا ميراث سبيل ماندهء روسهاس. خدا جان هم زد، ايطو تكه تكه شان كد كه حالی پرخچای شان به ذره بين هم ديده نميشه."

 

 

دنباله در شمارهء آينده ...

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول