© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

در زمستان 1995 و بهار 1996 در اسلام آباد (پاکستان) با سه تنی که نميتوانم نامهای شان را بر زبان بياورم، آشنا شدم. پيوند آنها و آنچه در برابر چشمان من ميان شان رخ ميداد، مايهء نوشتن "گذشتن از آيينه" گرديد. در اين يادنامه، آن سه تن را "سبزه، سليمان و خاله پروين" ناميده ام.

 

اگر اشکهای سبزه و اعتماد و اجازهء سليمان را نميدااشتم، "گذشتن از آيينه" هر گز نميتوانست به نوشت آيد. برای جلوگيری از هر گمان نادرست، ميخواهم همينجا دوباره روشن سازم که نامها و چگونگی گفتگوها ساخته و پرداختهء من (سياه سنگ) اند، بی آنکه در امانت درون رويدادها و گفته ها کاست و فزودی راه يافته باشد.

 

دو سال پس از نوشتن اين يادنامهء چاپ نشده، دوستی از کابل، از رويدادهای باورنکردنی ديگری در زندگی سبزه و سليمان آگاهم ساخت. فشردهء گزارشهای تازه را در پايان، به جای پانوشت، افزوده ام. اين نوشته شايد به دست سبزه و سليمان نرسد، ولی باور دارم که "خاله پروين" آن را خواهد خواند و خواهد دانست که چه کرده است.

 س س. ريجاينا، هفتم جون 2005

 

 

به مرواريد اشکهای "ن.ح"

 

 

گـذشــــتن از آيينـه

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

نميدانم چرا از سفرهای دور و دراز ميترسم. اين هراس كشنده از نرسيدن، ‌افتادن به چنگ درندگان يا مرگ ناگهانی در نيمه راه نيست. دلهرهء ته نشين شدن در تاريکترين ژرفناهای تنهايی شكنجه ام ميكند. هرچه راه درازتر باشد، اندوهم سنگينتر شده ميرود. نخست گمان ميكنم كه دور و برم كسی نيست، سپس تنهايی آرام آرام بزرگ و بزرگتر دهان باز ميكند و از درون آن انبوههء زنبوری اگرها و ايكاشها به سويم يورش می آورند. در جوشاجوش چنين کابوسی، گذشته و آينده به هم تاب ميخورند و مانند شلاق با خشم فزاينده به سر ورويم فرو می آيند. بيچارگی چنان درمانده ام ميسازد كه بيگناهيهايم را نيز گناه ميدانم، زيرا ميبينم زنجيری كه بر گردن و شانه هايم سنگينی ميكند، ساخت دست خودم است.

 

به دستهايم نگاه ميكنم. شايد به کسی ميمانم كه نيايشی را به جا آورد. ميدانم كج و پيچهای رفته به هر سو در كف دست گناهی ندارند. آيا اين افسانه را نيز برای دلخوشی يا دلفريبی به دست خود نساخته ايم؟

 

راننده دستهای كتاب شدهء مرا در آيينه ديد و همين كه از ايستگاه پل محمود خان كمی دور شديم، به آواز بلند گفت: "يك دعای خير!" همه زير لب چيزهايی خوانديم يا گفتيم و به دنبالش گويی با هوا دست و رو شستيم و دستی بر چهره كشيديم.

 

زنی كه از من يك كودك دورتر نشسته بود، بيشتر از ديگران خواند تا اينكه رسيد به "ان الله مع الصابرين" و خاموش شد. او با آواز و آرزويش به مادرم ميماند.

 

مادرم جهانی به بزرگی دلش دارد و از همين رو خدا را به خود نزديكتر ميبيند. او سوگنامهء دنباله دار شكست و شكيب و خموشی است. از گذشته ها ميدانستم كه قرآن اين زن بيمانند در آيهء كوتاه "ان الله مع الصابرين" فشرده شده بود. هر چه غمهای مادرم گستره تر ميشد، او بيشتر به همان آيه پناه ميبرد و مانند کوتاهترين سوگسرود جهان در خود گره ميشد.

 

همهء اينها را خودم دريافته بودم، ولی هر چه ميكوشيدم نميتواستم بدانم او از گذشته های پدرم چه ميدانست كه هرگز به ما نميگفت. مادرم اگر چيزی را در نهانخانهء دلش می انداخت، ديگر آن را بيرون نميكشيد؛ انگار در زندگی گذشته زندانبان پنهانترين سياهچالهای درون افسانه ها بوده باشد. او هزاران پرسش و ناپرسيدهء ما را نيز همانجا افگنده بود.

 

زياد كه پافشاری ميكرديم، ميگفت: "گمشكو!‌ دل بسيار نازك چيز اس. اگه يكدفه بشكنه، نگين نگين ميشه". و برای اينكه پرسش بارانش نكنيم، می افزود: "خلاصه، زندگی ده ای دنيا سراپا جنجال اس. او دنيا هم به پاک پروردگار عالم مالوم! كلان كه شوين همه چيزه ميفامين."

 

باور داشتم كه مادرم به زيستن با دل شكسته خو كرده است. هنگامی كه ديگران نميبودند، نزديکش مينشستم و ميگفتم: "مادر! هميشه دلتنگ استی."

ميگفت: "هميشه نی. يگان يگان وخت. دلتنگيای مه حالی بسيار كم شدن..."

ميپرسيدم: "بابيم زيات آزارت داده؟"

با خندهء تلخی ميگفت: "اوقه زيات نی." و به دنبالش به چيزهايی اشاره ميکرد که پيوندی با پرسش من نداشتند؛ مثلاً ناگهان ميپرسيد: "بچه گلم! امروز چن شنبه اس؟"

 

پدرم آدم شگفتی بود، زنده دل، شوقی و به گفتهء دوستانش "زيبا پسند" و بسيار هوشيار. او همينكه از دروازهء خانه به درون پا ميگذاشت، از خستگی و بيخوابی ميناليد، پيوسته به پدر شرايط لعنت ميفرستاد و يگان بار وانمود ميكرد كه غمهايی هم دارد...

 

هنوز كابل را پشت سر نگذاشته بوديم كه كودك از زن پرسيد: "مادر! چی وخت ميرسيم؟"

دلم شد پيشدستی كنم و بگويم: "شام".

زن گفت: "چی وخت ميرسيم، چی وخت ميرسيم، هوممم، شام ميرسيم."

 

از مهربانی نهفته در شيوهء گفتار زن خوشم آمد. به جای آنكه بينديشم چرا پاسخ من از خشكی و كوتهی "شام" فراتر نميرفت، از خود پرسيدم: اگر كودك همسفر پدر ميبود و از او ميپرسيد چه وقت ميرسيم، آيا بازهم سخنی به همين زيبايی ميشنيد؟ راستی چرا بيشتر زنها، پاسخگويان مهربانی اند؟ اگر همهء آدمها به زبان زنان سخن ميگفتند، آيا شمار تفنگهای جهان كاهش نمييافت؟

 

يادم است هر باری كه از مادرم ميپرسيدم "يك چيزی از پيشت پرسان كنم، خفه نميشي؟" او به جای "نه" كوتاه، ميگفت: "بچهء گلم! مادر هيچ وخت از اولاد خفه نميشه. بگو، چه پرسان داري؟" و ميخنديد.

 

يك روز پرسيدم: "مادر! همی خاله پروين خو از خودت كده چند سال خورد اس. چرا كتيش قسمی رفتار ميكنی، مثلی كه او خوار كلان باشه؟"

 

مادر گفت: "نی بچيم! او گپ نيس. انسانيت خوب چيزس. هر چی نباشه مهمان گفته ميشه. چندين سال از ما دور بوده و مسافری کشيده. ميفامی مسافری آدمه كباب ميكنه. ..."، و برای آنكه سخن را به سويی ديگری برده باشد، افزود: "خودت ميفامی كه كانادا ده او سر دنياس. اينجه كه دوازده بجهء چاشت باشه، اونجه دوازده بجهء تاريکی نيم شو اس."

 

به شوخی گفتم: "مادر! آدم كه خارج بره، پيسه دار ميشه. همطو نيس؟"

او كه ميدانست هدفم چيست، گفت: "خدای پاک بهتر ميفامه. اونجه هم پيسه مفت پيدا نميشه. بچهء گلم! دالر برگ درخت نيس كه سر سر خود از شاخه بريزه و آدم بره كتی جارو جم كنه، جم کنه و ده بوجی پرته."

 

دوباره پرسيدم: "خاله پروين چطو؟"

او پاسخ داد: "مه چی ميفامم؟ پيسه داريش به خدا مالوم. باز هم خدا روزيش كنه. هر كه پيسه داره بر خود داره. خدا هر مومن و مسلمانه اوقه بته كه جم كده نتانه. پيش دربار خدا چی سختی داره؟" سپس آه كوتاهی كشيد و افزود: "مگم خوشبختی ده پيسه داری نيس."

 

مادرم که آه ميکشيد، لرزش سايهء پدرم را در چشمش ميديدم و برای من آسمان کمی پايين می آمد. تا خواستم پرسش هميشه ام را بر زبان بياورم، او به آرامی پرسيد: "امروز چن شنبه اس؟"

 

با شوخيی که ريشه در روانم داشت، ناپرسيده ام را از سوی پدر به سوی خاله پروين بردم و گفتم: "مگر عادتای خاله پروين به عادتای سرمايه دارا ميمانه. و امروز هم سه شنبه!"

 

مادرم پرسيد: "سرمايه دارا چی عادت دارن؟"

گفتم:‌ "اينه همی كه هميشه از كاميابيای خود و ناكاميای ديگا گپ ميزنن. ده هر حال خوده برحق و بالاتر از مردم ميدانن. كس ده نظر شان نميايه و زندگی ره هم بيخی يک قسم ديگه ميبينن."

 

او گفت: "او طرفش خو به خدای پاک مالوم، مگر خاله پروينت از خورتركی نازدانه بود. اگه سر چيزی شق ميكد، كسی دم رويشه گرفته نميتانست. عادتای عجيب داشت. هميشه ميخاست ده هر حال برنده باشه. اگه ده كدام بازی يا شرط ميباخت، خدا نشان نته، زمين و زمانه به ديگه روی چپه ميكد."

 

گفتم: "حالی هم همطورس؟"

مادرم با خنده آهسته گفت: "بچهء گلم! پروين جانه كه مه ميشناسم تا كه زنده اس، عين مه ميگم تا قيامت همی قسم خات ماند."

 

ناگهان آنچه نبايد، از دهانم پريد: "مادر! شرط ميزنی كه ده يك شرط شكست بتمش؟"

مادرم هراسان گفت: " بچهء گلم! ميفامم كه شوخی ميكنی. كتی پروين جان احتياط به كار اس. اگه ببازه سكته ميكنه."

 

كودك گفت: "مادر! مادر! اونه زندان پلچرخي!"

زن آهی كشيد و گفت: "آ قند مادر! ازينجه كه تير شويم باز ماهيپر ميرسه."

 

زمستان گذشته هم خاله پروين به اسلام آباد آمده بود و ميگفت: "ای وطن، وطن نميشه. خلاص شد، رفت پشت كار خود رفت. خدا خيره پيش کنه، افغانستان از افغانستانگری برامد. ميبرم تان كانادا كه يك چار روز زندگی تانه بفامين،" و با مهربانی بيشتری می افزود:‌ "سليمان جان! تو تمام زور ته سر انگليسی و كمپيوتر پرتو. شو و روز بخان، زحمت بكش. كانادا كه بيايی،‌ پرابلمکايت كم ميباشه."

 

امسال هم گفتگوی بی پايان ما از همان جا آغاز شد: "نگفته بودم که ای وطن، وطن نميشه؟ خلاص شد، رفت پشت كار خود رفت. خدا خيره پيش کنه، افغانستان از افغانستانگری برامد. مگر چرت نزنين! مه ميبرم تان كانادا كه يك چار روز زندگی تانه بفامين." و باز هم گفت:‌ "سليمان جان! تو تمام زور ته سر انگليسی و كمپيوتر پرتو. شو و روز بخان، زحمت بكش. كانادا كه بيايی،‌ پرابلمکايت كم ميباشه."

 

گفتم: "خاله جان! مه كانادا برم، سبزه چطو ميشه؟ مه برم، او ده كابل بانه، ای خو راه خدا نيس." دلم بود به آواز بلند بگويم مه بدون سبزه زندگی ندارم، ولی از شرم مادرم نگفتم.

 

خاله پروين با آنكه همه چيز را ميدانست، ابروهايش را به هم آورد، آوازش را نيز باريكتر ساخت و از مادرم پرسيد: "سبزه؟ ای سبزيش كيسته؟"

مادرم گفت: "سبزه خو همو يک سبزه اس. دختر دلجانه ميگه."

 

خاله پروين فوارهء آتشفشان شد و پرسيد: "حالی دختر دلجان ايقه شده كه پلانای زندگی بچهء تره ده قبضهء خود بگيره؟"

من هم رو به مادرم گفتم: "مادر! سبزه چيزی نگفته، ..."

خاله پروين سخنم را بريد و گفت: "او چيزی گفته نميتانه. حق نداره چيزی بگويه. بی بی سبزه که يک تکه توفان شوه، اول پرابلمای ننه و بابهء خوده حل كنه. مادرت ميگه كه زن و شوی سال دوازده ماه ده مابين خانه جنگی استن. ای راه خدا اس؟"

 

مادرم برای آنكه هر چه زودتر سخن ديگری را به ميان آورده باشد، گفت: "او مردكه تباه و برباد كد زندگی دلجانه! آخر همی بسته فاميله ده كشتن خات داد كتی ازيقه كابل شيشتن. ده همو بيخ كوه كارتهء پروان خوده قايم گرفته كه مگر خدا مهربان اس كدام معجزه شوه...."

 

خاله پروين نگذاشت كه از نكتهء اصلی دور شويم. اين بار مانند اينكه فرمان دهد، گفت: "مسايل داخلی شانه دل شان. سوال مه اينجه اس كه دختر دلجانه به بچهء تو چی غرض؟ سليمانه تو كلان كدی يا او؟ تو باش. اينه سبا،‌ چنان يك گوشتاوی بريش روان كنم كه تا زنده اس ديگه حد و حدود خوده غلط نكنه. افغانای خود ما بيست و چار سات از همينجه كابل ميرن و مياين. زياتش پنجاه دالر. پنجاه دالر به کسی بتم، به شوق کابل ميره و ميايه. يك پرزه گک خطه گپ اس كه ببرن و عين ده همو دان دروازهء خانهء شان و ده دست خودشن بتن."

 

مادرم ترسيده ترسيده گفت: "گمشكو پروين جان! چی ميكنی شان؟ سليمان هم شيشت شيشت، ايتو يك گپه ده ميدان انداخت كه خدا يار جانش، آدم چی بگويه. راستی، گفتی ستاره جان امسال هفده ساله ميشه؟"

 

خاله پروين دل و نادل پاسخ داد: "هان. ستاره جان به روز شانزدهء ماه آينده،‌ شانزده ره پوره ميكنه و پای ميمانه ده هفده سالگی."

 

مادرم با گرمای بيشتری پرسيد: "ستاره جان چی ميخانه؟ چی تصميم داره بری آيندهء خود؟"

خاله پروين گفت: "ستاره جان انگليسی ره خو از خود كانادايا كده خوبتر ميفامه، عين زبان مادری واری، بلكه ازو هم كده خوبتر. هنوز ده فارسی يك ذره زبانکش يک قسمک يک قسمک ميشه. مگم ده انگليسی جوره ندار. ميگه مه حقوق ميخانم. ده ای سالگره خو مه پيشش بسيار كم استم، مگم ده سالگرهء آينده برش يك تحفه وعده كديم."

 

مادرم پرسيد: "چی تحفه؟"

خاله پروين گفت: "يك سرپرايز افغانی، يك تحفه كه از همينجه برش ببرم، تحفهء صدفيصد افغانی."

مادرم پرسيد: "تحفهء افغانی ازينجه؟"

خاله پروين در ميان قهقهه اش گفت: "جان خوار! خوب ميفامی، اما خوده تير مياری..."

مادرم خاموش ماند و خاله پروين ادامه داد: "از قديما گفتن نيت و مراد. كانادا رفتيم مگر اصليت خوده ايلا نكديم. صد كه بزنيم باز هم همو افغانی كه بوديم استيم."

 

خاله پروين آهسته آهسته خشمش را فروخورد و از من پرسيد: "خو سليمان جان! سر ما قار هم شدی هه؟ حالی کتی هميقه قار، نگفتی كه همی بهترين منطقه پاكستان ده كجاس؟"

من که دلم به گپ زدن نميشد، گفتم: "پاكستان بهترين از كجا كد؟"

مادرم پرسيد: "چرا؟ سوات، كشمير و دادا گنج بخش از ديگه جايا كده خوبتر نيستن؟"

خاله پروين گفت: "نی ني!‌ اوقه دور ني! ای ره بگو كه مره چی وخت مسجد فيصل ميبري؟ پيسهء رفت و آمد تكسی دو طرفه سر مه."

گفتم: "گپ سر پيسه نيس. هر وختی كه بخايين ميبرم تان."

خاله پروين گفت: "خی بخی كه هميالی بريم. ... كمره ره فلم پرتيم، همونجه عكس هم ميگيريم و قصه هم ميكنيم. چطو؟"

 

آنقدر گرداگرد مسجد فيصل گشتيم كه ديگر توانی در پاهای مان نماند. آن روز آفتاب در پشت آرزوهای من فرو مرد و جهانم را به تاريكی نشاند. بحث با خاله پروين بيهوده بود. او كه در برابر هر گفته ام سخنان آماده داشت، ناگهان گفت: "چشم پت كنی، ‌واز كنی، سال پوره ميشه. شرط ميزنی كه سال آينده ده همی وخت ده تورنتو باشي؟"

 

دوباره گفتم: "مادرم شان چطو ميشن؟"

او گفت: "پيشتر هم برت گفتم همطو كه مه تره كانادا برده ميتانم، تو هم ميتانی كه اوناره پيش خود بخايی. باز اينه مه خو پيشت استم. مه كتيت كمك ميكنم."

بار ديگر پرسيدم: "سبزه چطو ميشه؟"

 

خاله پروين از خشم جوشيد، سرش را تكان داد و گفت: "به خيالم که تو فارسی مره نميفامی. فکس دو سات شد که بريت لکچر ميکنم. ای دوران ليلی و مجنون نيس. ده ای شرايط هيچكس از غم كس ديگه نميمره. هر كس ده غم جان خود اس. پيشتر هم گفتم، باز ميگم، سبزه ره بان ده لب جوی كه ريشه بدوانه! ستاره ستارهء بختت اس. اگه تو به ای گمان باشی كه از ستاره كده بهتر پيدا کنی، خی خوب پخته اشتباه می كنی. مه از خاطر نجات فاميلت ای گپه ميزنم. ستاره ستارهء بختت اس. ميفامي؟ خوده ديوانه ننداز. از اول خو هيچ ضرور نيس كه كانادا رفتن تره كسی خبر شوه. بسيار كه ميگی يك پرزه خط برش روان كو و صاف و ساده بگو مه كانادا ميرم."

 

گفتم: "خاله جان! مه ايطو گفته نميتانم. اگه سبزه خبرشوه، سكته ميكنه."

گفت: "گر چه سكته ايقه مفت نيس، ‌خو بازهم او زور شنيدن نام ستاره ره نداره. از همی خاطر ميگم از ستاره برش چيزی نگو. خبر شوه، دو کف ميشه. بگو جنجال بسته خانه به دوش مه اس. بگو كه مه بر تو ساخته نشديم. كجا سبزه و كجا ستاره؟ راستی ستاره هنوز خودش از همی گپا خبر نداره."

 

گفتم:‌ "خاله جان!‌ ستاره خبر نداره و شما برش ازينجه زندگی جور ميكنين؟"

گفت: "سليمان جان! حقيقت ايس كه ده كانادا هم اصل داريم و هم بدل. سيتيزن شدن به مانای اصليت گم كدن نيس. ستاره سال آينده هژده ساله ميشه. مه و ستاره به چناق دلخواه شرط بسته كديم. شرط ايس كه اگه ستاره تا يك سال بفامه كه تحفهء سالگرهء آينديش چيس،‌ هرچه بخايه بيچون و چرا قبول ميكنم و اگه نفامه، هر چه مه ميگم بايد قبول كنه. ستاره نميفامه كه شرط سر توس. مه تره سال آينده كانادا ميبرم. از همو تورنتو كه ده طياره شيشتم،‌ چشم راستم ميپريد. مام به فال نيك گرفتمش. ناشكری نشوه تا حالی هر چيزی كه از دربار خدا خاستيم به دست آورديم." و با خنده افزود: "مه هيچ وخت ده هيچ شرط بازنده نشديم. برو از مادرت پرسان کو."

 

با دلتنگی گفتم: "خاله جان!‌ پس ای تحفهء خالص افغانی شما مه استم كه بايد قالين آقچه واری ده هر جای زير پای شوم."

 

گفت: "چرا گپای خراب خراب ميزني؟ ‌سليمان جان! تو نور چشم استی. تو تاج سر استی. هوشت باشه، کتی خاله جانت گپای چتی نزن. تو قدر و قيمت خوده نميفامی. چرا زير پای؟ قدر زره زرگر ميفامه. قدر تو پيش مه مالوم اس."

 

گفتم: "سبزه ..."

گفت: "ايقه گشته و برگشته سبزه گفتی فقط كه مادر اولادايت باشه! اگه از تره دختر خاله ميشه، از مره خوارزاديم اس. بسيار كه دلت برش ميسوزه،‌ كانادا كه آمدی، فاميل اونا ره هم كمك كو كه بياين، يک ذره زندگی ره هم ياد بگيرن و آرام شون. هان راستی، يك گپ آخری: يك دفه كانادا بيا. اگه خوش نبودی، پس برو. پيسهء رفت و آمدت هم به دوش مه. صحيح شد؟ ديگه چی ميگي؟"

 

كودك پرسيد: "مادر! همی ماهيپر اس؟"

زن پاسخ داد: "ماهيپر، ماهيپر، از يك كمی بالاترك شروع ميشه. حالی ديگه زياد دور نيس."

 

دنباله در شمارهء آينده ...

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول