قحط سالی

مجموعه ای از تازه ترين  داستان های کوتاهِ

 

اکـــــرم عثمان

 

 

برای خواندن درستنامهء بعد از چاپ اينجا را کليک کنيد

 

 

 شامل اين داستان ها

برای خواندن مختصری از داستانها روی عنواين بالا کليک نمائيد

 

 نحوه ی دريافت اين مجموعه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

توکه خوب هم نبودی خراب شدی!

 

 زنگ متواتر تيلفون چون پيکان در گوش داکتر بيماری های روانی غلام علی می خليد و به شدت اذيتش می کرد اما به حدی خسته و خواب آلود بود که ترجيح ميداد هرگز تکان نخورد و تيلفون را به حال خودش بگذارد. تازه خوابی شيرين و سنگين بر او غلبه کرده بود. اف می کشد و رويکش را  دور سرش می پيچد و ليکن صفير و وايلای تيلفون با قوت تمام در گنبد غبار گرفته     جمجمه اش می پيچد و انعکاس می کند. چار و نا چار لحاف را پس می زند و گوشک را بر می دارد. از آن طرف صدايی نرم و صميمی سلام می کند و نام گرفته حال و احوال خودش، مادر اولادها و يکايک بچه ها را جويا می شود.

داکتر غلام علی سپاسمندانه « زنده باشيد» می گويد و با زور دل توضيح ميدهد: متأسفانه کماکان ده ( در) پاکستان خاک و افتو می خورند و هنوز هم کارشان روبراه نشده. پائين و بالا ميدوم. وکيل سويديم ميگه که مأيوس نباشم. ان شأالله ظرف يکی دو ماه کارشان روبراه ميشه و اداره مهاجرت قبولشان ميکنه. ...

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناقوس ها کماکان صدا ميدهند

 

در منطقهء بود و باش ما، يک کليسای قديمی وجود دارد که وقت و ناوقت ناقوسهايش  صدا  می دهند و آدم را به چرت می اندازند.

دنگ دنگ ناقوسها در يکشنبه ها نگران کننده نيستند چه ترسايان منطقهء ما را به عبادت فرا می خوانند و آنها هم عادتاً همان جا جمع می شوند و به سبک خودشان خدا را ياد می کنند. اما اگر ناقوسها بی هنگام و خارج از وقت مقرر، سر و صدا بکنند معنايش اينست که از گرد و نواح خانهء ما، يک نفر قالب تهی کرده و جان به جان آفرين تسليم کرده است.

تا حال ناقوس ها برای سه نفر از همسايه های پائين و بالای اپارتمان ما نيز واويلا کرده اند از جمله بخاطر «ابراهام سون» همسايهء در به ديوار ما که دو سه هفته پيش چشم از جهان پوشيد. ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چهارراه روزگار

 

ما يک جمعيت کوچک تصادفی هستيم که بی قول و قرار و بی ارادهء قبلی، هر روز از بام تا شام، جمع می شويم و از خردترين تا بزرگترين مسألهء عالم را با زبان بی زبانی! گز و پل می کنيم.

ما نه يک حزب سياسی، نه يک انجمن ادبی، نه يک گروه مذهبی و نه يک سازمان «فراماسونی» هستيم که در قرن نوزدهم باب و بازار داشت. بلکه گروهکی بی برنامه هستيم که نه هدف دراز مدت، نه ميان مدت و نه کوتاه مدت دارد. ما چند تا انسان معمولی، يک معجون مرکب هستيم که تنها وجه مشترک ما، آدم بودن ِ ماست و مشابهت عام اندام های ما. در غير آن هيچ چيز ما به طور مشخص به همديگر نمی خواند، نه ساختمان سر و صورت ما، نه پوست بدن ما و نه قد و قامت ما. چشم های عضو چينی ما که بی انضباط ترين ماست به حدی مورب و تنگ است که بيشتر به درز گندم می ماند تا چشم يک بنی آدم. او گونه های برآمده، بينی پقر يا پهن، قدی کوتاه و سری گرد و بزرگ دارد که زينت بخش آن، شپويی لگنچه مانند است. ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرا مسافر نسازی!

 

کوره راهی که از خانهء ما به گور مادرم ميرسد از لا به لای درخت های تناور يک جنگل انبوه ميگذرد. هر گاه که قناری ها، فاخته ها و گنجشکهای جنگلی آرام می گيرند و هورای باد و همهمهء برگها به گوش نمی رسند سکوت سنگين و آرامبخشی بال هايش را بر سايه های ابلق و خواب آور آن راه می گسترد و رهگذر را تخدير می کند.

من معمولاً از همين راه به زيارتگاه ميروم و بر مزار مادرم شمع روشن می کنم. او ميگفت: مه که نباشم تنها تو مره ياد ميکنی از خاطری که اولادم استی.

در آخرين شب زندگيش چيز های گنگ و مبهم گفت که به خاطر کلالت زبان مغشوش و نامفهوم بود. گوشم را نزديک دهانش بردم تا دريابم که چه می گويد. به هزار زحمت هواسش را جمع کرد و بريده بريده زنهار داد: هوشت باشه که مره مسافر نسازی! ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گربهء چهارم

 

نيمه های پائيز بود. هنوز آفتاب از دم و دود نيافتاده بود. اگر همت ميکرد می توانست پشت و پهلوی آدمهای نم کشيده را گرم کند و بنوازد. اما برعکس کابل، که چهار فصل منظمی داشت اوضاع و احوال اين شهر بيگانه از اقليم گرفته تا آدمهايش فرق می کرد. گاهی در همان اواسط خزان چنان خورشيد از رمق و حال می افتاد و باد و باران بيداد می کرد که آدم به اصطلاح پُک خود را گم می کرد، در ميماند که بالاپوش بپوشد، چتری بگيرد يا اينکه پيراهن آستين کوتاه به بر کند.

اتفاقاً در يکی از روز ها به گفت شاعر « ابر و باد و مه  خورشيد و فلک» دست به دست هم داده بودند تا «توفيق» مهاجر کابلی را اذيت نکنند. او بر يکی از دراز چوکی های کنار جاده نشسته بود و می کوشيد غم غلط کند! ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گهوارهء خالی

 

«گل آغا» کارمندی شصت و هفت، شصت و هشت ساله، عصر که از کار بر ميگردد پيش از تبديل لباس هايش چايجوش حلبی کوچکی را بر سر اشتوپ ميگذارد و منتظر می ماند تا آب جوش بيايد و برايش چای دم کند. آن وقت در کنج بالايی اتاق رو به ارسی می نشيند و پتويی را بر سر زانو های پردردش می کشد و نامه ای پاسخ طلب از فرزندانش را که از آمريکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شان خواسته بودند که هرچه زود تر کابل را ترک بگويد و به آنها بپيوندد.

بيرون از اتاق چمن رنگ پريده، در پنجهء پائيز زودرس جان ميکند. باغچهء سبز و خرم چند صباح پيش، ديگر عرصهء پرواز زنبور های سبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سنگين بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرين گل های خزانی می چسپيدند و گلبرگها را می ليسيدند. ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قحط سالی

 

سال بسيار سختی فرا رسيده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط ميوه و دانه، قحط تيل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل و هوش، قحط امن و آسايش، قحط وفا و صفا ، قحط رحم و مروت، قحط مردی و مردم داری و بالاخره  قحط عدل و داد بيداد ميکرد.

يک ملک آباد ِ يکپارچه را اميران و امير زاده گان پارچه پارچه کرده بودند و مانند ملک طلق و ميراثی نه فقط بنام خود بلکه بنام نوه ها و نبيره های شان نيز قباله کرده بودند. در پشت هر پشته پادشاهی و در پشت هر سنگ رهزنی کمين کرده بود. مادران، مويه گر و عروسان، سياه پوش بودند. در کمتر      خانه ای بود که گليم عزا هموار نبود و در کمتر کلبه ای بود که کلبه نشينی، زانوی غم در بغل نداشت.

در چنين روز و احوالی،  وضع « کاکه حيدر» سرخيل کاکه های «ده افغانان» «بالاکوه» و « نو آباد» غير قابل قياس با ديگران بود. مدتها بود که از قاش پيشانی اش زهر زا ميزد و لبهای ارچق گرفته اش به خنده باز نميشد. ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عـروســی

 

هوا گرگ و ميش بود. چند تا خروس و ماکيان سياه و سفيد در يک صف روی زينه خوابيده بودند و گربهء سياهی ملال آور و غمناک ميوميو می کرد و شيشهء سکوت ژرف و سنگين را می شکست. حبيب که تازه از کار برگشته بود از چاه دلو آبی بالا کشيد و دست و رو تازه کرد. مادرش آن طرف تر چون   مجسمه ای مات و مبهوت ايستاده بود و سودايی به نظر می رسيد. حبيب صدايش زد: مادر!

مادرش گيچ و هوايی جواب داد: جان مادر.

حبيب پرسيد: امشو چی پختی؟ نان خشک داريم يا بيارم؟

مادرش باز تکرار کرد: جان مادر.

حبيب کنايه آميز شکوه کرد: مادر، مه از ده می پرسم تو از درخت ها جواب ميتی!

مادرش حرفی نزد، انگار چيزی نشنيده است.

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دگرگونی

 

 من حسن هستم، حسن جان، محمد حسن، حسن آغا، حسن خان، محمد حسن آواره! و بالاخره محمد حسن غريبزاده! نامم به اقتضای روز و احوال، کسب و کار، درآمد و جاهای بود و باشم مثل گالش  دم می دهد، دراز و کوتاه می شود و منقبض و منبسط می گردد.

در بچگی وقتی که شش هفت ساله بودم مادرم مرا «حسن جان!» صدا می زد. در کوچه نامم «حسنک» بود. پدرم که کم و بيش مرد با وقاری بود غليظ و مشدد و آمرانه نامم را «محٌمد حسن!» تلفظ ميکرد و در مکتب فقط حسن خالی! بودم.

هنگاميکه مامور دولت شدم به تقليد از همکارانم که هرکدام کنيه، اسم فاميل و نامهای شاعرانه و اديبانه داشتند چيزکی به نامم افزودم و شدم «حسن آواره». خدا بهتر می داند که چرا اين «آواره» را به نامم چسپاندم. به هر روی، هيچ دليلی بهتر از اين نيست که اعتراف کنم، خوشم آمده بود. ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت

 

فقط دو سال و چند روز می شد که ببو ــ مادر واسع ــ شوهرش را از دست داده بود. هيچ گمان نمی رفت که او آن همه زود تلف شود و چشم از جهان بپوشد. ظاهراً سالم و صحتمند بود و مردنی به نظر نمی آمد. به احتمال قوی اگر آن حادثهء بد اتفاق نمی افتاد پدر واسع ده يا پانزده سال ديگر زنده می ماند و آب و دانهء اين دنيا را می خورد. اما چه بد شد که فرزندش از او به پليس شکوه برد و اسباب مرگ آن پير مرد محترم و غيرتمند را فراهم کرد.

زمانی که در کابل بودند اوضاع و احوال از هر نظر فرق می کرد. آن وقت واسع، جوان سر براه  و مؤدبی بود. مثل عصا يا عينک ذره بينی آنها، همواره دم دست شان بود و از هيچ خدمتی فروگزار نمی کرد. او به خواهران جوانش نيز برادروار می رسيد و مواظب درس ها و نشست و برخاست شان بود. اما همينکه دست تقدير آنها را چون سنگ فلاخن به کاليفورنيا پرتاب کرد بجز سالمند ها، ديگرهمه آدم های ديگر شدند، ...

 

بازگشت به فهرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تبعيدی

 

موتر چکلهء باری، سينه کش محمد يونس سرخابی را بسوی ميمنه ميبرد. هنوز ساعت نخستين مسافرت بود. موتر از کوتل خيرخانه غرغر کنان راه سرازيری را می پيمايد و در سرک باريک و خوش آب و هوای «شمالی» قلنج می شکند و قدش را راست می کند، گفتی گرد می تکاند و نفس تازه می کند.

ولچک را از دست های سرخابی گرفته بودند اما پاهايش کماکان در زولانه است تا فرار نکند. موتر از چيز های رنگارنگی پر است. پيپ های تيل خاک که بايد به «تاله و برفک» برسند. بوجی های بوره، چند تا اشتوپ که معلوم بود متاع قابل انتقال دکانداری به يکی از دهات است. يک جوال «گر مغزی» و يک قفس بزرگ پر از مرغ خسته و گرسنه که با تکان های موتر به سر و صورت يک ديگر می غلتند و سر و صدای شان مخل اوقات مسافران می شود. دو نفر سپاهی ژوليده در راست و چپ يونس نشسته اند و از وضع شان بر می آيد که محافظان او يند. پيرمردی که کنار دست يکی از سپاهی ها نشسته است آهسته از آن سپاهی می پرسد: بندی ره کجا می بری؟ ...

 

بازگشت به فهرست

 

 


صفحهء اول