© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرتضی محمودی

 

 

 

 

 

 

مرتضی محمودی

اوپسالا / سويدن

 

برای هفتادمين سالگشت اکرم عثمان

 

 

 

 

نقد گونه ای بر:

مره مسافر نسازی!

سوگسروده ی عیاری آواره ی یار و دیار

 

 

 

"مره مسافر نسازی! مره مسافر نسازی!"1 نجوای غمگین عیاری است که لاجرم آواره ی یار و دیار گشته است، هزاران رُباط راه دور از وطن :

"از این جا تا مزار شریف چند رُباط راس؟ ... هزار رُباط راه ..."

 راوی جواب مادر را که از او فاصله ی غربت تا دیار را می پرسد می دهد و در طول راه بلند غربت تا که به مامنی برسد و دمی بیاساید، حکایت آواره گانی دیگر را هم سر ریز می کند.

حکایت ها غمبارند گرچه کوتاه اما هیچکدام غمبارتر از حکایت سرگردانی خود راوی نیست  که زمانی مزه ی آواره گی را در وطن خود هم چشیده بوده است.

خانمها و آقایان، این عیار آواره ی یار و دیار اما کسی نیست جز انسانی خجسته پی به نام اکرم عثمان.

 

من کار خود را در همان آغاز آسان کردم وقتی واژه ی عیار را آوردم، چیزی که شایسته ی این انسان دوست داشتنی و فرهیخته می باشد. با این کار نقبی به گذشته ها زدم. دیگر احتیاجی نمی بینم خود را با این زبان الکن و ذهن بی بضاعت خویش به دریای اسطوره ها و استعاره ها و توصیف ها و اشکال گوناگون واژه و شیرینی چون عسل آنها ببرم.

 با این سطور، این قلم خُرد سعی کرده است ـ و امید که قدمی به سرمنزل مقصود نزدیک تر آمده باشدـ به کُنه مطلب که همانا زندگانی این راوی مغموم بی بدیل و آواره از وطن است دست یابد.

« برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم

  نز خانه م یاد آمد و نز گلشن و منظر

  از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین

  وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر

  گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر

  گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

  گه دریا، گه بالا، گه رفتن بی راه

  گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر ...

 مردی ... که استعداد جبّلی از سویی و میلِ به حقیقت جویی ... به سبب خوابی، که ناچار مقدّمات ذهنی قبلی داشته است، دری پیش چشم او ... می گشاید و ... کششی او را در مقام کوششی می آورد تا ... سفر بگزیند ...، روی به شهرها نهد، ... رودها و دریاها پس پشت کند ...» تا عاقبت « ... ناگزیر گشته ... از وطن متواری شود و ... از یار و دیار به دره ی یمگان و دامنه ی کوههای دشوار گذار بدخشان پناه جسته...»2

انگار حکایت تمامی آواره گان در تمامی قرون و اعصار یکی است:

 

"کوره راهی که از خانه ما به گور مادرم می رسد از لابلای درختهای تناور یک جنگل انبوه می گذرد و هر گاه که قناری ها، فاخته ها و گنجشک های جنگلی آرام می گیرند و هورای باد و همهمه ی برگها به گوش نمی رسند، سکوت سنگین و آرامبخشی بالهایش را بر سایه های ابلق و خواب آور آن راه می گسترد ...

 من معمولاً از همین راه به زیارتگاه می روم و بر مزار مادرم شمع روشن می کنم.

او می گفت: مه که نباشُم تنها تو مره یاد می کنی از خاطر که اولاد مه هستی ... گوشم را نزدیک دهانش بردم تا دریابم که چه می گوید. با هزار زحمت حواسش را جمع کرد و بُریده، بُریده زنهار داد: گوشت باشه که مره مسافر نسازی"3

و هیهات که آواره گان جهان مادر را هم با خود مسافر ساختند.

 پیش از آن مادر موجودی بود پسِ پشت هزاران اشک و محجوری آن پنهان. پس پشت محجوری لحظه ی وداع. وداع با فرزند: این پیاله ی آب را پشت سر عزیز دلم می ریزم، شاید خوش شگون باشد و از سفر باز گردد. هیهات که لحظه ی بازگشت لاجرم دیگر دیری است که به درازا کشیده است.

تمام آواره گان جهان اکنون مادر را هم با خود به سفری بی بازگشت برده اند. آن مسلمان هندی که هویتش را باد با خود برده است ...، مرد بوسنیایی....، آن دو جوان ایرانی....، جوان آلبانیایی و جوان پناهجوی نیجریایی که " سرِ آغشته به خونش را در سنگ لحد ساییده است."، " ...او مُزد چند سال کارش را در نایجریا چون تخم مرغ به دیوار کوبیده تا در سویدن به کار بهتری برسد، اما جواب رد گرفته، لاجرم خود را از سخره ای به پایین پرت کرده است". ( یقین دارم اگر گور مادر جای دیگری هم بود راوی حکایت گورهای دیگری را هم می گفت: چه مسلمان و چه غیر مسلمان. چه سر بر سنگ لحد نهاده، چه جایی دیگر تک و تنها و در میان گورهای دیگر شادمانی روح پرواز کرده ی او با نقش ملموسی بر سنگ گور از فر ایزدی طلب شده. یا یِپرم آن دوست با وفای ارمنی که از سفرهای فراوان خود به جنوب و به کرانه های خلیج فارس می گفت و اکنون روح سرگردان به صلیب کشیده ی اش، در پس پشت یادها و خاطرات گمشده ی گذشته ها تا ابد نقش گور هنوز خشک نشده ی او خواهد بود.)

اما، مادر دیگر تنها آن یادگار مانوسی نیست که پس پشت هزاران اشک پنهان مانده باشد. مادر استعاره ی روشنایی های غمناک آرزوی لحظه ی وصال است که خرامان، خرامان و در منظر خیال همه جا پا به پای تو آمده است. صدها هزار رُباط طول راه شیری کهکشانی از اندوه و حرمان و دربدری را.

 مادر این بار با تو آواره ی دشتها و شهرهای غربت است. براستی آیا این مادر، مادر من هم نیست؟ چه چیزی پشت مردمک غمگین چشمان راوی پنهان است که این فصل مشترک را در دیده و دل و در تار و پود من هم گشوده است؟ در همان آغاز کلمات. در همان چند سطر نمور و غمناکی که مرا هم با خود به مزار مادر می برد ..."مه که نباشم تنها تو مره یاد می کنی از خاطر که اولاد مه هستی..." هنگامی " که قناری ها، فاخته ها و گنجشک های جنگلی آرام می گیرند و هورای باد و همهمه ی برگها به گوش نمی رسند، سکوت سنگین و آرامبخشی بالهایش را بر سایه های ابلق و خواب اور آن راه می گسترد و ...". آیا این همان مادر مشترک، وطن نیست، جدای از تمامی مرزهای جهان که ما او را مسافر ساخته ایم؟ مسافری حریم دل که آن را با تار و پود خود در سراسر دریاها و اقیانوس های جهان به آواره گی کشیده ایم؟ و لاجرم آنقدر دور آمده ایم که دیگر نوای "بوی جوی مولیان"4 هم نتواند ما را شهد شیرین وصال حاصل گرداند: که اینجا نه جای ماندنمان هست، نه پای رفتنمان.

 

«آورده اند که: وقتی (امیر سامانی) از بخارا بمرو رفته و مدتی آنجا توطن نمود و چون ایام توقف امتداد پذیرفت ... برودکی توسل جستند که: شاید نوعی سازد که امیر بجانب بخارا نهضت فرماید و رودکی بیتی چنین گفته، ...

یاد(بوی) جوی مولیان آید همی          بوی(یاد) یار مهربان آید همی

ریگ هامون و درشتیهای                او پای ما را پرنیان آید همی     »5

 

آیا حکایت راوی در این قرن و عصر ما همان ادامه ی حکایت بوی جوی مولیان نیست که در فرم کلامی و امانت گرفته شده از قرون پیشین، اکنون باز به دست ما می رسد؟ آیا جایگاه این فرم زبان راوی شایسته ی آن نیست که در محصوره ی این جهان مشترک فرهنگی ما که زبان، دری ـ پارسی، عصاره ی آن است قرار گیرد و چون یک ژانر ادبی مشخص که همانا بجای مانده و ادامه ی دوره هایی از تاریخ داستان نویسی مرز و بومهای این زبان و فرهنگ مشترک است که بقول راوی ارجمند جایی دیگر: "مرز فرهنگیمان نیست"، قرار گیرد؟ نگارنده اعتقاد دارد جای دکتر عثمان در سلسله نسلهای داستان نویسان ما (چیزی که شوربختانه در تاریخ ادبیات داستان نویسی مدرن و بقولی صد ساله ی مان، ما آن را ایرانی زده کرده ایم ـ گرچه باز هم معتقدم که عنصر پدید آورنده ی آن گسست های فرهنگی چند دهه ی پیشین، بیشتر سیاست بوده است و نه چیزی دیگر. حال حدیث آن خواهر خُرد تر، تاجیکستان عزیز خود حدیث غم انگیز و مفصلی است از این مُجمل) بسیار خالی است گرچه سخت هم اعتقاد دارم که این فرم ادبی و روایی سالم و دست نخورده که یادگار متون پیش تر از خویش و در همان حیطه ی زبانی گذشته گان چون بیهقی و رودکی و ناصر خسرو قبادیانی و... است خود مصداق "آفتاب آمد دلیل آفتاب" است.

  

باری، با این حس جهان شمول ومشترک است که تمامی آواره گان جهان با خود مادر را هم مسافر ساخته اند. آواره ی یار و دیار. مادری که بخاطر پایبندی به فرزندانش، بخاطر آنکه آنها بمانند به هر باور دیگری که در چارچوب فرهنگی او هم نمی گنجیده است تن داده؛ در قرار دادن آن باور جدید در گردش محوری زندگانی باستانی و دیرین خود، در نقطه ی سقل جهان، مزار شریف که زادگاهش است. به آن رضا داده تا که نه تنها او، بلکه باشندگانش، فرزندانش هم بمانند. اما آیا آن دیگران حرمت این جاودانه ی پاک را نگاه داشته اند که او را بر شانه های خُرد فرزندان آواره ی جهان کرده اند ؟ این مادر آیا همان مام وطن نیست، مادر مشترک تمامی شوریده گان جهان، آواره گانی که او را هم با خود آورده اند و اکنون او هم در تمامی جهان جاری است؟ آواره گانی که یا هنوز زنده اند و هنوز جهان را در دوری تسلسلی و بی پایان می پیمایند، یا در خاک گور آرمیده اند. آواره گانی از افغانستان، از آلبانی، از نیجر، از ایران ـ (مانند یکی که حضور غمگین خود را در حکایت راوی بخوبی حس می کند. آواره ای از جنوب ایران و از کرانه های دریای فارس، دریایی که بخشی مانوس و برجسته از هویت اوست، دریایی که زمانی آرامترین دریای عالم بود برای این کوچ شونده ی هزاران ساله از پامیر و خُجند و در کنار آن دریا ماوا گرفته، دریا و جنوبی که بقول دوست ارزنده و فرهیخته دکتر تورج پارسی اکنون در تمامی جهان جاری است. دریایی که آب شور و ذُلال آن در رگها بجای خون جاریست).

 

خوابهای غربت را هم حتا این آواره گی محتوم مشوش کرده است

 

بيژن صفت به چاهي در آمده ايم
نه پاي رفتنمان هست
نه جاي ماندنمان
تنها حرام گشت با اين ملال
خواب غربتمان.

..........

با اميد آتشي افروخته ام
تا كمند زلف رستم دستانم باشد
گر چه با غروب دِي
پيچيده در آغوش‏ عُريان زمهرير
ديدم
آوخ، نه صبر بيژن و
نه توان رستم دستانم هست

بيهوده نيست اگر كه بگويم
بسيار رفته ام
بيهوده نيست اگر كه بگويم
بسيار خسته ام.

 

خوابها همه در موطن اصلی می گذرند. جایی که دیگر در آن حضور فیزیکی نداریم اما روحمان آنجاست. خواب می بینیم کوچه باغهای مزار شریف را. جایگاه مادر. مادر هنوز در یادها و خاطرات او آنجاست که مانده است و نه جایی دیگر. یا خواب خانه ای گلی و کنار دریا را می بینیم، دریایی که زمانی آرامترین دریای عالم بود، و لاجرم اکنون محصور در کاجها و صنوبر ها و سپیدارها.

نمی دانی چه کنی. از دست آن خوابها قرار و آرام نداری. خوابی نمی بینی که ذره ذره ی آن زندگانی خوش شگون یادگار های کودکی تو نباشد، گر چه دیگر دست پلید و چپاولگر بیگانگان دیو صفت او را از تو ربوده اند، خوابها و یادهای کودکی ات را. همه چیز را به یغما برده اند که خوابها بیشتر کابوسن شده اند تا خواب. دستان یغماگری که مجسمه ی بودای بامیان را در گوشه ای از وطن دلبسته ی تو ویران می کنند، یا در گوشه ای دیگر شیر آب زوال و نیستی، آبی که در حقیقت مظهر شکوفایی و پاکی است و باید باشد را ظالمانه به یادگارهای دیگر زندگانی تمامی اعصار و قرون تو در سد سیوند می بندند.

از خوابها و حرمانها نمی توانی رهایی یابی. دست خودت هم نیست. اما راه ناگزیر بسیار دور است:

" از اینجا تا مزار شریف چند رُباط راه است؟ ... هزار رُباط راه ... اُی، چقد زیاد. هوش از سر آدم کوچ می کند."

 

«

        چراغی از پس نیزار

 

  تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی

  که از دیار غریب آمدی به لانه ی من

  چو موج باد که در پرده ی حریر افتد

  طنین بال تو پیچید در ترانه ی من

 

  پرت زنور گریزان صبح، گلگون بود

  تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت

  نسیم بال تو، عطر گل ارمغانم کرد

  که ره جو باد به گنجینه ی بهاران داشت

 

  چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید

  دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد

  چراغی از پس نیزار اسمان تابید

  که آشیان مرا رنگ روشنایی داد

 

  ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب!

  ولی چه سود، که چون پرتوی گذر کردی

  چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی

  چه شد که زود ازین اسمان سفر کردی

 

  به گاه رفتنت، ای میهمان بی غم من!

  خموش ماندم و منقار زیر پر بودم (بردم؟)

  چو تاج کاج، طلایی شد از طلایه ی صبح

  پناه سوی درختان دورتر بردم

 

  غم گریز تو نازم، که همچو شعله ی پاک

  مرا در آتش سوزنده، زیستن آموخت

  ملال دوریت ای پر کشیده از دل من

  به من طریقه ی تنها گریستن آموخت ...»6

 

           

 

1 ـ نوشته های درون گیومه از نویسنده، دکتر اکرم عثمان می باشد که اینجانب آنها را مستقیماً و از   خوانش قصه بوسیله ی ایشان، بروی صفحه ی مونیتور پیاده کرده ام. لذا اگر لغزشی در انتقال  واژه ها مشاهده شد پیشاپیش از نویسنده ی گرامی و از مخاطبان محترم پوزش می طلبم. م م

2 ـ "سفرنامه حکیم ناصرخسرو قُبادیانی مروزی" به کوشش دکتر محمد دبیرسیاقی.   

3 ـ خوانش داستان "مره مسافر نسازی" نوشته ی دکتر اکرم عثمان.

4 ـ رودکی.

5 ـ از کتاب: "محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی" تالیف سعید نفیسی، ص 263. پرانتز از نگارنده

    ی این مطلب می باشد.

6 ـ "گیاه و سنگ، نه آتش" 1339 ـ 1344 چراغی از پس نیزار ص 359 ، نادر نادرپور، مجموعه اشعار،

    موسسه انتشارات نگاه 1381.

 

 

اوپسالا، سوئد بهار 1386 (2007)

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول