© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلیمان راوش

 

 

 

 

اکرم عثمان؛

مردی از تبار تواضع،

صداقت ،

صراحت و عشق ـ

در هفتمین دههء وادی سبز زندگی خویش.

 

 

 در سبزستان بی پهنای قله نشینان ادب و ادبیات مهین ما، بسیار آمده اند سواران و پیادگانی از چهار سوی دشت های تاریخ، که مگر بر ستاوند ستیغ خرد فرازینه شوند، تا چونان دگر نیایشگران معبد عقل در تاریخ، بوسه بر رکاب رخشینه سوار آفتاب زنند، و جاویدانه کارگاه اندیشه  خویش را در پهنهء تاریخ با فریاد ناقوس مزامیر واژه های سپهرنشینان قلهء نور طرح اندازند، ودر صدای این ناقوس، خود نیز تا انسوی مرز های آیندهء تاریخ، چون صدا  همیشه در شفقِ یاد ها پاینده مانده و فیروزه های درخششِ مزامیر کلام شان چون گلخوشه های پروین، ضلالت شبروان     شب زده یی تاریخ را، شرق نمای وادی صبح باشند.

ولی چه سوگمندانه که، ازاین سواران وپیادگان، بسیار کسانی،  بی آنکه دربلندای آبی مقصود، درخشیده  باشند،  طلوع ناکرده،  خاموش شدند و  در میانهء ابر پاره های دودی شامگاه زندگی،  غروب نموده و همانگونه که آمده بودند، برفتند. چنانکه این آمد و رفت را در شعری از شاعری معاصری میخوانیم که میگوید:

«غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

 پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت»

 قله ی آفتابینه بارهء تاریخ ادبیات ما نیز بسیار شاهد چنین رفت و برگشت  هایی بوده است، و اما اندوهبارانه باید گفت که کمتر در برگهای تاریخ ادبیات معاصر خویش، نامی چونان ستیغ نشینان دیرینه سالهایی کهندژ فرهنگ خویش را می یابیم که بجای  سورهء شب، قرائت نسک  خورشید  نموده باشند.

 آری؛ سوگمندانه، در سده های پسین، حجر پرستان اسود اندیش دراز آستین  درکهنسرای ادبیات و فرهنگ ما چنان  بسیار نقب زده و نقیب شده اند، که کوچه باغهای بهشت آرای کاجستان فرهنگ ما را با تبر جنون و تیشهء پر خون سیاه اندیشی های خویش  ویران و راه را به بیراهه هایی پر از علف های نحس  خشکستان فرهنگ و هویت منتهی گردانیده اند.

باید پنهان نکرد و گفت که، ویرانه ساختن کوچه باغها و بی هویت کردن  کهندژ ادبیات کشور ما  از روزگار ظهور  نامیمون تازیان آغاز یافته و پس از سقوط سامانیان و شاید هم پس از مثله کردن حسنک وزیر در زمانهء آل ناصر و یا هم شاید پس از حمله چنگیزیان است که دیگر، دیوانه وار ویرانه ها را نیز میکاوند و " انگشت در کرده" اند تا به شدت، هر جا رادمردی{ عطاری}* را گردن به تاری بندند و برای دیناری خون پاکش بریزند تا  مزد  کثیف خونکاری خویش را دریابند. که هیهات؛ چنین میدارند، تا به امروز.

 عطاملک جوینی را نثر آراینده ایست اندرین معنی که می نویسد: «... اکنون بسیط زمین عموماً و بلاد خراسان خصوصاً که مطلع سعادات و مبرات و موضع مرادات و خیرات بود، و منبع علما و مجمع فضلا ومربع  هنرمندان و مرتع خردمندان بود ... از پیرایه وجود متحلیان به حلیت هنر و آداب خالی شد. و جمعی که به حقیقت کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و زبان و خط ایغوری را فضل و هنر تمام شناسند. هریک از آبناءالسَوق در زی اهل فسق امیری گشته و هر مزدوری دستوری وهر مزوری وزیری و هر مُدبری دبیری... و هر مُسرفی مُشرفی وهرشیطانی نایب دیوانی و هر شاگردی پایگاهی خداوند حرمت و جاهی و هرفراشی صاحب دور باشی وهر جافیی کافیی و هر خسی کسی و هر خسیسی رئیسی و هر غداری قادری و هر دستاربندی، دانشمندی بزرگواری و هر حمالی از مساعدت روزگار، با فسحت حالی...

آزاده دلان گوش به مالــــش دادند

وزحسرت وغم سینه به نالش دادند

پشت هنر آن روز شکستست درست

کین بی هنران پشت به بالش دادند»1

آری؛ بر مصداق کلام جوینی ، حال خراسان ( افغانستان ) به همان روال است که هشتصد سال قبل بوده. در طی این زمان اگر   سواران و پیادگان که در نیت ظاهر، در ردایی طواف آفتاب، خویشتن را می نمایاندند و می نمایانند، در نیت باطن ، آن داشتند و دارند که بجای بوسه به رکاب رخشینه سوار نور و غرور، دامن آویز ابلیس شب و شرارت و شقاوت و شهوت گردند و فتنهء مراد را از بام به کام کشانند وبا همین قصد از لجن بی ننگی  با زینه و زمینه شیطان، بالا روند تا: « بوسه بر رکاب قزل ارسلان زنند» و رکابدار و کاتب قدوم شاهان شب و شهوت شوند، و ما در تاریخ دیدیم که شدند و چنان شهروندان شهر (جندان) و بر همانگونه طی حیات نمودند.شاید نرینه ویا مادینه یی از همین قماش پرسند که این شهروندان شهر(جندان) چه کسانی بوده اند که ما را به همرنگ بودن با آنها تهمت ها همیزنید. ابوسعیدعبدالحی بن ضحاک ابن محمودگردیزی درزین الاخبار، اندر باب جندانیان نویسد که: «... این مردمان جندان سه دین دارند چون روز آدینه باشد با مسلمانان به مسجد آدینه و نماز آدینه بکنند و بازگردند، و چون شنبه باشد با یهود پرستش کنند، و چون یکشنبه باشد، اندر کلیسا آیند و با ترسایان به رسم ایشان پرستش کنند و اگر کسی پرسد که چرا چنین کنید؟ گویند: این هر سه فریق مخالف یکدیگرند و هر کس همی گوید که حق به دست من است، پس ما با هر سه فریق موافقت می کنیم، مگر آن که حق را اندر آن یابیم. » 2

 

ولی اگر علاءالدین عطاملک بن بهاءالدین محمد جوینی و ابوسعید عبدالحی گردیزی  درپیشینه روزگاران، در میان بسیار ازاندک دیگران دررویهء تاریخ  و اندکی دیگر با بیان کلام سایر علوم برمفاسد اجتماعی و مفسده هایی فاسدالعقیده و من الاخلاق در جامعه تاخته اند ، در پسینه سالها آدمهایی  چند به شماری دو سه تایی،که یکی از انها سر افرازانه داکتراکرام عثمان است ، بر خلاف قاریان نص ابلیس، در هیئت داستان های خویش مشت سنگینهء بر تارک ذغالین اندیشان فرو مایه ی  روزگاران خود کوبیده و با قرائت حقیقت، روان ستایشگران خرد را تا فرازینه مرزهای باور خورشید شادمان گردانیده است .

 اکرم عثمان  این قافله سالار ادبیات داستانی روزگار ما، با تازاندن محمل حقیقت در وجود قهرمانهای داستانهای خویش سنت شکنانه واقعیت های پوشیده را ققنوس وار از میان خاکستر به پرواز درآورده که کمتر کسی در پسینه سالها به چنین بال گشایی ققنوس حقیقت از میان آتش پرداخته است.

چنانکه  در داستان قحط سالی،  کوچه نشینان اصطبل کور اندیشی و رهگذران  بی ننگی و بی تفاوتی را در این زمانه از سوی پهلوان حیدر، اینگونه به تازیانه ی ادب می بندد:

« ... او بر آن بود که زمانه سفله پرور شده، بزعم خودش دیگر بیهوده می دید که پیش کله خر یاسین بخواند، و آهن سرد بکوبد، خانه اش در "بالا کوه" بود و هر صبح همینکه چشمش به کوه می افتاد با نگرانی می گفت: یاالله خیر؛ کج تر از دیروز شده نشه که چپه شوه و خلق خداره زیر بگیره. غمش غم خودش نبود، غم خلق خدا بود. می ترسید که اگر آن همه خروارها سنگ و خاک و سنگریزه بر سر خانه های مردم بغلتند چه محشری بر پا خواهد شد. از همه شگفت تر اینکه فقط و فقط این خودش بود که تمام خانه ها ، دیوار ها، کوه و کوه بچه های داخل و اطراف شهر را کژ و یک لبه میدید و خطر افتادن شانرا نه حدس بلکه حس می کرد و رهگذر ها بی تفاوت و خونسرد از کنارش می گشتند و هیچ نشان نمی دادند که در این ترس و بیم با او شریک هستند. لاحول می گفت، چشمایش را میمالید، با دقتی تمام در حالیکه با دست چپش دستارش را محکم می گرفت از کف کوچه تا بلندای بامها را خوب از نظر می گذراند تا به یقین بداند که کیست که درست نمی بیند، او یا رهگذر ها؟ ولی میدید که خودش حق به جانب است، واقعاً دیوار ها پلاسیده و آماسیده و شکم کرده بودند و آبستن بلایی بی درمان به نظر می آمدند. آن گاه اندوهناک و سودایی سرش را می جنباند و می گفت : دیدهء باطن کوچه گی ها کور شده است.»3

 

می بینیم که سخن سنج بی بدیل روزگار ما، اکرم عثمان گذشته از داستانهای بلند و کوتاه دیگری که دارند ، مثلاً در  داستان قحط سالی  در کردار پهلوان حیدر، همان حال و هوایی را با یاقوت سخن مُهره چیده است، که عطاملک جوینی اوضاع و احوال دلخراش و علل بدبختی ها را در بلاد خراسان  مقارن حمله مغل در وجود عناصر فاسد و مکار در تاریخ، به تصویر کشیده است. در حالیکه در داستانهای دیگر این قصه گوی اندیشه ها، برگردانی واقعیت های اجتماعی و سیاسی  در تمثیل های جادویی گسترده تری تصویر گردیده است . حرفهای  آراسته با گوهر معنی  جناب داکتر اکرم عثمان، چون مروارید سپید و درخشان است در صدف داستانها و قصه ها، که نمی توان و نباید برای آن تفسیر نوشت و یا آن را تأویل نمود. مثلاً ایشان،  در داستان کوتاه ( چهارراه روزگار) تقریباً بیان حال مردمانی را می نویسد که ابو سعید عبدالحی گردیزی در سالهای 443 هه ق یعنی هزار و چند صد سال قبل از امروز، مردمان این چنینی را در شهر "جندان" معرفی داشته بود که بر فتوای(هر چهار کتاب) نماز آدینه میخواندند، و هزار و چند صد سال بعد گویا که همان آدمکهای شهر "جندان" این بار نه در  شهر خویش بلکه در پناه شهروندان یک شهر دیگر با تمام نارضایتی هایی که دارند  گردهم میآیند و در(چهار راه روزگار) ( از سر ناچاری) نماز بیهودگی می خوانند و آیات ( هرچه پیش آمد و خوش آمد) را، و اینها همانهایی اند که مانند جندانیان می گویند:

 « هزار نام خدا ما چنین جمعیتی هستیم با تمام هیچکاره بودن، قبر همدیگر را نمی کنیم، به خاطر رسیدن به مقام رهبری، توطئه و دواندازی نمی کنیم ، ایدیالوژی برنامه و اساسنامه ای نداریم که به آنها بنازیم خود را انقلابی ودیگران را مرتجع و منحط بدانیم، راه و رسم ما در یک جمله خلاصه می شود : هر چه پیش آمد خوش آمد. یا به قول رودکی :

 شاد زی با سیاه چشمان شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده تنکدل نباید بود

و ز گذشته نکرد باید یاد

یا به گفته حافظ:

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین

کین اشارت ز جهان گذران ما را بس

 زاهد نمایی ما از سر ناچاریست ، گربه وقتی عابد می شود که موشی به چنگش نمی افتد»4

 

و یا در داستان "گربهء چهارم"  صورت دیگر جندانیان هزاره سوم را در وجود مردی بنام توفیق  به تصویر کشیده می نویسد:

 «... چه چهارسال حقارتباری ؛ در این قاف و قلهء یخبندان دنیا پیوسته خود را قربانی دیو هایی غیر مرئی یافته که با زهرخند زخم میزنند و با پنبه سر می برند. طی این مدت در قالب ماشین کوچک سازی جامعهء جدید ، به تدریج مراحل دور و دراز شهروند شدن درجه چندم را طی کرده و روز تا روز یاد گرفته که به ارباب های جدید چگونه سلام کند و چطور بر طبق جدول آنها نوکر وار برود و بیاید . علیرغم اینکه ده کیلو گرام چاق تر شده   ولی این ماشین کوچک سازی به قدری از بر و درازی شخصیتش زده که سرانجام خود را در خانهء کریستینا موشکی حقیر یافته و نسبت به گربه های او رشک برده است. همین طور لقب نحس " کله سیاه؛" داغ ننگ دیگری است که به او اجازه نمی دهد سرش را بالا بگیرد و بگوید که او هم آدم است و حق و حقوقی دارد. » 5

 

یکی از درخشش های گوهرین کلام داستانی اکرم عثمان آنست که او در بیان  یک حادثه داستانی ابعاد گوناگون از مفاهیم را درکارکردِ  شخصیت های داستانش مطرح می نماید، بدین معنی که او واقعیت گرایی و تمثیل حول وحوش واقعیت را در داستان های خود یکجا می تاباند.  بدین گونه که او در داستانهای خویش هم برگردانندهء واقعیت های زندگی است و هم عناصر و رابطه های تاثیر گذار و متأثر زندگی را در وجود اشخاص داستان های خویش جادوگرانه تمثیل می نماید که چنین درخشش را کمتر میتوان در آفریده های داستانی دیگران مشاهده نمود. در اکثری از داستانهای دیگران "منظور از قصه  و داستانهای ریالیستی است" ، داستان یا برگردانی یک واقعیت مجرد است و یا  تمثیلی بدون برگردانی  عناصر و رابطه های متأثر و تأثیر گذار در ذات واقعیت، که مسلماً شخصیت های داستان ممثل آنها می باشد. در برگردانی واقعیت در داستان، عموماً اشخاص داستان با ذات و خوی و خلُق های معین شان  مطرح می باشند، در چنین داستانها یک شخصیت، یک طرح یک داستان دریک بُعد ویک حادثه مطرح است، شخصیت های این چنین داستانها جنبه نمونه یی در زندگی اجتماعی ندارند، شخصیت های که در داستان های برگردانی واقعیت مطرح اند ، مبین یک مفهوم واقعی و یا بازتاب دهنده یک واقعیت، بدون ارتباط  با سایر واقعیت ها اند، شخصیت های این چنین داستانها از همان حدود  شخصیت یک سویی خویش تجاوز نمی کنند و با تفکر ، کارکرد ها، پیشه هاو موقعیت های خارج از حدود خود با اندیشه ، کارکرد ها، پیشه و مواضع انسانهای دیگر  رابط پیدا نمی کنند ، و خود تنها به مثابه یک شخصیت در یک داستان و یا یک قصه مطرح می شوند و بس . گاهی اتفاق بسیار افتاده است که خواننده یک داستان بلند، در چند جلدکتاب که رومانش میخوانند،  در پایان داستان فقط  به یک نتیجه خیلی کوچک از یک واقعیت بزرگ چند بُعدی که بایست چندین نتیجه را در بر می داشت  دست مییابد. در چنین داستانها ، کلیات زندگی به جزئیات تبدیل می گردد، و خواننده بجای آنکه به کلیات و یا مجموعۀ  از  رابطه ها و عناصر تاثیر گذار و یا متأثر روی یک واقعیت، آگاه گردد، پس از طی پیچ و خمهای بسیار در کوچه های هنر داستانی یک داستان سرانجام ، مانند تماشای فیلمهای هندی به یک نتیجۀ از قبل قابل پیش بینی شده یی ، دست می یابد، زیرا در چنین داستانها حول و حوش  واقعیت داستان یا تفکر داستان بر اساس رابطه ها و عناصر موثر و متأثر بالای واقعیت تمثیل نگردیده است. آنچه است گوشۀ ، یا به عبارت دیگر تصویر یک جزء، از کل واقعیت، به داستان کشیده شده است.

بهر حال، این بحث جداگانه ایست ، که مارا به آن کاری نیست، و نه این قلم، داستان نویس و یا منتقد داستان است.

اما واقعیت این است که  هر صحنه و هر بیان از شخصیت های داستانی اکرم عثمان ، بر علاوه ی از برگردانی واقعی زندگی قهرمانان داستان،  تمثیلی از حالت ، اوضاع، احوال، تفکر و اندیشه ایکه در اطراف  زندگی این قهرمانان موقعیت دارد نیز به عمل آمده است. بدین معنی که، اکرم عثمان تنها واقعیت های زندگی شخصیت  های داستانهای خود را  برگردانی نمی کند، بلکه  از اطراف زندگی کرکتر ها ، مثلاً از  کوچه گی ها ، همشهریها و هم کشوریها ، خانواده و محل کارآن نیز تمثلی کلی به عمل می آورد ، جدا از حالت، اوضاع و احوال و  اندیشه  های مرکزی داستان .

بگونهء مثال این برگردانی واقعیت  و تمثیل ازآنچه که پیرامون این واقعیت مطرح است را،  در بخشی از داستان" گربهء چهارم" چنین می یابیم: « ... توفیق کلاه کاسکتش را تا جای پیشین ؛ پائین کشیده بود و شاهد تماشای این دنیای رنگارنگ بود. در آن طرف جاده ، زیر سایه بان های رستوران معروف " مکدونالد" مشتری های قسما قسم نشسته بودند و همبرگر ، قهوه و چیزهای دیگر می خوردند. جوان ها با خنده و قیل و قال و سالمند ها با وقار و تمکین غذای شان را صرف می کردند.پشت یک میز دو نفره ، یک جفت زن و شوهر موسفید نزدیک جوانها نشسته بودند و خوشحال بودند که خداوند هنوز راه گلوی شان را نبسته است.آن زن و شوهر زیر سایهء جوانها، رخوت پیری را از یاد برده بودند. پیر زن با مزاحهای شور و شیرین جوانها ، معصومانه و نمکین لبخند می زد، انگار زیر درخت شگوفهء نشسته است و باد  ملایم بر سرش گلبرگ می ریزد. پیر مرد بیاد جوانی های خودش افتاده بود که سالها پیش زیر درختهای همین جاده دفن شده بود.

پشت یک میز چهار کنج ، چهار نفر با حرارت باهم بحث می کردند و " پولیتیک" " پولیتیک " می گفتند. توفیق با خود می گوید: چه آدمهای ساده و بی عقلی! کاش می دانستند که مشغولی کاری بی عاقبتی هستند.

 او هنوز هم با اندازه ها و مقیاس های کابل می زیست و خوب و خراب دنیا رادر آئینهء کوچک قوطی نصوار می دید.

زن بسیار زیبا و بلند قامت که پیراهن چسب پسته ای رنگ به بر کرده بود و تسمهء یک سگ تازی اصیل را بدست داشت از دم چمشش می گذرد. زن چنان متکبر و مغرور به نظر می آمد که گویی زن فرعون باشد. راست و چپش را نمی دید و سگش نیز به تقلید از صاحبش با نخره و طنطنه راه می رفت. حسرت داشتن چنان صاحبی سخت توفیق را می آزارد و در دور دست ذهنش می گذرد که کاش افسار خودش بدست چنان لعبتی می بود.   سگ تازی  زن زیبا  شهرهء اروپا و امریکا بودو بنام " سگ افغانی خرید و فروش می شد.»

در همین دو سه سطری بسیار کوتاه ملاحظه می شود که جناب داکتر اکرم عثمان شهری از معنی را در دهکده یی به تمثیل پیاده کرده ، که ذهن و درک خواننده، هرچقدر که تنبل باشد، بدون آنکه احساس"مانده گی " نماید، در سایۀ آن تمثیل، دوازهء معنی  را میتواند پیدا نماید. مثلاً:

1 ـ   پشت یک میز چهار کنج ، چهار نفر با حرارت باهم بحث می کردند و " پولیتیک" " پولیتیک " می گفتند. توفیق با خود می گوید: چه آدمهای ساده و بی عقلی! کاش می دانستند که مشغولی کاری بی عاقبتی هستند. 

2ـ «  او هنوز هم با اندازه ها و مقیاس های کابل می زیست و خوب و خراب دنیا رادر آئینهء کوچک قوطی نصوار می دید »

3ـ«حسرت داشتن چنان صاحبی سخت توفیق را می آزارد و در دور دست ذهنش می گذرد که کاش افسار خودش بدست چنان لعبتی می بود»

4ـ « سگ تازی زن زیبا  شهرهء اروپا و امریکا بودو بنام " سگ افغانی خرید و فروش می شد» 

درهر یک از جملات بالا ملاحظه می شود که با چه شگرفی شگفت انگیزی تمثیلی    گسترده یی از آنچنان واقعیتهای به عمل آمده  است که بدون شک باید در طی چند جلد کتاب به تفسیر آن پرداخت ، تا آن نتیجهء را که اکرم عثمان وخشورانه در یک آیت کوتاهء داستانی بیان نموده است، بدست آورد. و این گونه پرداختن به بیان معنی در داستان را فقط درگنجینهء ادبیِ ستاوینِ میتوان پیدا کرد که فرازینه نشین آن، کسانی  همانند اکرم عثمان اند.                                      نمی توان انکار نمود که اکرم عثمان، از جمله یگانه هایست  بر قلۀ  سبزستان بی پهنای ادب و ادبیات  داستانی مهین ما در چند سدهء پسین.

خیلی میخواستم در باغستان هفتمین دههء سبز زندگی این    یگانه ی روزگار ما، هزاران هزار را به خوانش سرود وصف از قفس واژه ها به پرواز در آورم، ولیکن چون این شاگرد مدرسه عشاق بر آن است که عاشقان اندیشه را در کتاب بنام " شخصیت و اندیشه در تاریخ ادبیات باخا{ باختر- ایران- خراسان- افغانستان} "  به ستایش گیرم ،  بناً سرود هزاران گلواژۀ صفت این مرد بزرگ را در آن جا انتظار باید کشید .

 

ومن الخرد التوفیق

 

 

پینوشتها:.

1ـ  عطا ملک جوینی ،تاریخ جهانگشاهی جوینی، ج1،ص5،4

  2ـ ابو سعید عبدالحی گردیزی، زین الاخبار گردیزی، ص 278، تحشیه و تعلیق عبدالحی حبیی

3ـ داکتر اکرم عثمان، قحط سالی ، ص 16 

 4 ـ  اکرم عثمان ،قحط سالی ، چهار راه زندگی ص62 ـ 63

 5ـ  قحط سالی، داستان گربهء چهارم ، ص 70

6– فحط سالی ، ص 66 – 67

* :منظور از شیخ فرید الدین عطار نیشابوری است

 یادداشت:  شاید عزیزی پرسد که چرا از میان صد ها داستان جناب داکتر اکرم عثمان به مثال هایی از مجموعهء قحط سالی پسنده شده است، باید عرض شود که بخاطری نیکویی است که استاد در حق این فقیر رواداشته و با دستخط مبارک شان این مجموعه را تحفه ارسال داشته بودند، و من چنین کردم تا ادایی تعظیم به آن نکویی بوده باشد . 

 

 

نشر شده ی وبسايت وزين کابل ناتهـ به همين مناسبت

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

صفحهء مطالب ويژهء بزرگداشت