© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر لطيف ناظمی

 

داکتر لطيف ناظمی

آلمان

 

 

 

 

 آن سالها

            و

                   او

  

سال 1350 بود که بار نخست داکتر اکرم عثمان را در ادارۀ هنر و ادبیات رادیو دیدم. از تهران برگشته بود.مردی آموزش دیده، مؤدب و گشاده زبان. در همان نخستین برخورد احساس کردم که گویی سالهاست او را دیده ام و می شناسمش. در حالی که پیش از آن روزگار، تنها صدایش را از رادیو شنیده بودم.فردای آن داستانی را که تازه نوشته بود با خود آورد و نظر مرا خواست ـ داستان« وقتی که نی ها گل میکنند» داستانی استوار زیبا و عاطفی که از خوبترین کار های او به شماراست.

آن روزها هنر و ادبیات رادیو، کاشانۀ نویسندگان، سخنوران و هنرمندان فراوان شده بو د. در آن دو سه اتاق کوچک و بزرگ، قلمزنان و هنرآفرینان گرد می آمدند تا برا ی اهالی شعر و سخن،غذای روانی تهیه ببینند. آن سالها تلویزیون نبود؛ انترنت نبود و رادیو پسندیده ترین ابزار بود برای آشنایی با فرهنگ و هنر و شناسایی با هنرمندان و قلمزنان کشور. اکنون که به یاد سی سال و اندی پیش امروز می افتم و خاطرۀ سالهای هنر و ادبیات را در ذهنم زنده می سازم؛ شوربختانه یارانی را به خاطر می آورم که دیگر درمیان ما نیستند. تنی چند از آنان به زندان افتادند و برنگشتند، شماری همین گونه به جاودانگی پیوستند و تنها دسته یی در سرزمین های بیگانه آواره گشتند. مهدی ظفر ـ آن گویندۀ بی بدیل ـ را به خاطر می آورم که چگونه از درب خانه اش گرفند و بردند و کشتند. من به تسلط و توانایی او گویند یی را تا آن زمان در رادیو ندیده بودم؛ سرشار شمالی ـ آن شاعر و نویسنده و نامه نگار مهبربان ـ را به خاطر می آورم که نیمه شب برخانه اش یورش بردند؛ به زندانش افگندند و دیری نگذشت که خبر کشته شدنش، یاران و همدلانش را سوگوار ساخت. سیلاب صافی ـ آن شاعر پر شور و آتشین ـ را به خاطر می آورم که یک روز از همان دفتر هنر و ادبیا ت گرفتارش کردند و بردند و هرگز باز نیاوردند. همکاران دیگر را به یاد می آورم که پتیارۀ مرگ ستیز جویانه بر خرمن هستی شان تازیدن گرفت: استاد رفیق صادق، هنرمند نام آشنایی که شبانه هزاران تن را به پای رادیو های شان می کشاند تا صدای دلپذیراو را از داستان های دنباله دار بشنوند. اکبر نادم هنرمندی که دلزده از تیاتر به رادیو روی کرده بود و مهربانه موسیقی متن همۀ برنامه های ما را با وسواس شگرفی برمی گزید. نادر جلالی نویسندۀ پرکاری که به رغم بیماری ریه و گوش های ناشنوا از پگاه تا بیگاه خامه می فرسود و خستگی را نمی شناخت. مهدی عمید جوان فرهیخته و مهذبی که مثل خانوادۀ شوربخت خویش سرنوشتی دردناک داشت و عمری کوتاه.

دیگر یاد اکرم عثمان که در پی قتل او هم افتادند و گلوله بارانش کردند و لی از خجستگی روزگار با مرگ رزمید و زنده ماند؛ شادم که هنوز در میان ماست و زندگی پربارش را ادامه می دهد.

پندارم سال 1351 بود که داکتر عثمان را مدیر عمومی هنر و ادبیات رادیو برگزیدند ومرا معاون آن اداره ساختند؛ کار مشترک ما آغاز گشته بود. با کار مشترک آدمها را بهتر میتوان شناخت و فرصت نیکویی به دست آمد تا با شخصیت، اخلاق و شیوۀ برخورد وی با دیگران، بیشتر آشنا شوم. خیلی زود او را مدیری مدّبر، نویسند یی آگاه و مردی فروتن و مهربان یافتم. با تمامی کارمندان، دوستی صمیمی و یاری همدل بود. با مستخدمین چنا ن رو به رو میگشت و می آمیخت که انگار برادران بزرگ اویند و هنگامی هم که ضرورت دیدار همکاری را احساس می کرد با زنگ سرمیزی او را احضار نمی کرد بل برمیخاست به اتاق او می رفت در برابر میزش می ایستاد و با او به گفتگو می پرداخت. او با همۀ فروتنی هایش شجاع هم بود و در برابر آمران، سر فرود نمی آورد. نمونه یی از شجاعت هایش، نوشتن داستان (دراکولا و همزادش) بود که در بهای آن هزینۀ گزافی هم پرداخت. جز این در همان سالها به پژوهش درمقولۀ «وجه تولید آسیایی» پرداخت؛ مقوله یی که کرسی نشینان کرملین بر آن خاکستر فراموشی پاشیده بودند و سخن زدن از آن نوعی جرم به شمار می آمد. او به رغم تابو بودن این بحث و کمبود منابع؛ کتاب «شیوۀ تولید آسیایی و نظریۀ فرماسیونی تاریخ» را تهیه دید و سال (1368) انتشارش داد.

پس از کودتای (1352) هر دو از رادیو رفتیم. او رییس نشرات وزارت اطلاعات گشت و به نوشتن مقالات سیاسی در رادیو روی آورد و من آموزگاری ادبیات را برگزیدم و به نوشتن ترازوی طلایی در رادیو ادامه دادم.

راه ما جدا شد اما هیچگاه از احوال یکدیگر بی خبر نماندیم. او اگر همکاری مهربان بود؛ رفیق شفیقی هم بود و مهربانی هایش را از دوستانش دریغ نمی کرد. من در وجود او، همواره عیاری های برخی از آدمهای داستانهایش را می دیدم. عیاری های کاکه اکبر دست قوغ را.

چه سالهاست که این مرد مهربان را ندیده ام، آخرین دیدار ما بهار (1367 )،در مرکزفرهنگی ناصر خسرو در روزهایی بود که او ریاست انجمن نویسندگان افغانستان را به دوش داشت.

سالهای بد وباد بود و سالهای واگذاشتن سرزمین. به بیان شیخ اجل سعدی:

 

وقتی افتاد فتنه یی در شـــــام

هریک از گوشه یی فرا رفتند

 

در همان سال، سرنوشت من با آوارگی گره خورد و چند سال پس از آن داکتر غثمان را نیز، فلاخن تقدیر، در یکی از شهر های شمالی کشور سویدن پرتاب کرد. او در غربت نیز چون سالهای قربت؛ بیکار ننشست. داستان نوشت پژوهید و به رغم بیماری و علالت مزاج، رمان حجیم (کوچۀ ما) را انتشار داد. رهبری انجمن قلم را درسویدن به دوش گرفت اما به سان برخی ازقلمزنان، قلمش را با دشنام و ناسزاگویی نیالود و زیر حجاب نامهای مستعار به عقده گشایی، کینه توزی، قوم پرستی و نفاق و شقاق دل نبست.

در روزگاری که برخی از سایت های انترنتی و گروهی ازکینه ورزان، (وبلاگ ها) و(وبسایت ها) را پایگاه چرکین فحاشی، ناسزاگویی و ترور شخصیت ها ساخته اند؛ در هر جا که نوشت؛ صدای او، آوای نویسندۀ روشن نگر، دگراندیش و دگرپذیری بود که فرهنگ را ایدیو لوژیک و سیاسی نساخته است و با جار بلند بر سیاسی کردن فرهنگ تاخته است.

عمر داکتر اکرم عثمان دراز باد تا آثار پژوهشی خویش را فربه تر سازد. عمر او دراز باد تا کار های آفرینشی بهتر، زیباتر و سود مند تر، پدید آورد. چنین باد!

 

 

 

نشر شده ی وبسايت وزين کابل ناتهـ به همين مناسبت

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 


 

صفحهء مطالب ويژهء بزرگداشت