© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کانديدای اکادميسين

 اعظم سيستای

 

کاندیدای اکادمیسین اعظم سیستانی

 

 

 

 

جــان آدمیت

بمناسبت هفتادمین سال میلاد داکتر اکرم عثمان

 

تن آدمى شريف است بجان آدميت

نه همين لباس زيباست نشان آدميت

 

 

 

در او ضاع و احوال آشفته روز گار ما که جاى محبت را کينه گرفته و دلها از صفا و صميميت تهى گشته و از خلوص نيت و صفاى باطن و صدق دل کمتر اثرى و خبرى است ، مى بايستى آنانى را که در راه آدميت گام بر ميدارند و از قلم شان رنگ محبت و نواى صميميت تراوش ميکند، قدر نهاد و ياد شان را در حيات شان گرامى داشت.

 سخن برسر داکتراکرم عثمان است. بر سرکسى که جان آدميت و کمال انسانيت است. برسر کسى که نوشته هايش مبشر پيام محبت و صفا و وفا است. و بالاخره برسر کسى که داستان هايش بيانگر انديشه هاى مردم دوستى و برادرى و برابرى و يارى رسانى به انسانهاى مستمند است. داکتر اکرم عثمان همچنانکه خود انسانى صميمى و با صفا و عارى از کينه و عقد و حسد و افترا و دروغ گوئى و نفاق افگنى است ، از ديگران نيز توقع دارد تا در پندار و گفتار و کردار خود صفا و صداقت داشته باشند و از دورنگى و کينه ورزى و ايجاد تعصبات قومى و زبانى و منطقه يى و مذهبى بپرهيزند و با هم برادر باشند و در کنار هم و يار هم باشند.

 

اهل قلم واهل سواد در کشور ما، بيگمان داکتر اکرم عثمان را بهتر و بيشتر از من مى شناسند و از وراى امواج راديو و تلويزيون، با نام و سيماى اين شخصيت فرزانه و محبوب فرهنگى کشور خوبتر آشنائى و معرفت دارند. اما من، از آنجايى که مدت ۲۷ سال با او محشور و ده سال همدفتر بوده ام، ميخواهم برخى از خصلت هاى اجتماعى و فضايل اخلاقى ناشى از تربيت ذاتى و خانوادگى او را در اينجا بطور فشرده و ايجاز براى هموطنان چيز فهم خود به عرض برسانم. اما از همين حالا اعلام ميکنم که اين نوشته به هيچوجه حق مطلب را چنانکه منظور نگارنده و دوستان و ارادتمندان وی است، ادا کرده نميتواند.

 

داکتر اکرم عثمان از مردم آزارى بيزار است و آنانى را که دست به اذيت و آزار ديگران ميزنند بدترين مردم بحساب مى آورد. در دوران اقتدار رژيم حزب دموکراتيک خلق در افغانستان او وقتى مطلع ميشد که حزبيان بر سر قدرت و کارمندان «خاد» شبهنگام بخانه و کاشانه مردم ، بدون حکم هيچ مرجع قانونى، خود سرانه داخل ميگردند و به تلاشى و جستجوى افراد مورد نظر خود مى پردازند و از اين طريق سبب آزار و اذيت مردم ميشوند ، نه تنها سخت متأثر و مغموم ميگشت ، بلکه اين بيت را با زبان فصيح خود بيان ميکرد که :

چسان من شکر اين نعمت گزارم ؟          که زور مردم آزارى ندارم

گاه گاهى که ما در اطراف اداره و دفتر کارخود ، در باغچه اکادمى علوم قدم ميزديم ، همواره او متوجه بود که مبادا مورچه اى زيرپايش خورد شود و همينکه چشمش به مورچه اى در مسير قدم هايش مى افتاد فوراً خود را کنار ميزد و دست مرا نيز بسوى خود ميکشيد و بلاوقفه اين بيت را ميخواند :

ميازار مورى که دانه کش است        که جان دارد و جان شيرين خوش است

و بعد علاوه ميکرد که مورچه هم جان دارد و نبايد جانش را از وى گرفت که شيرين ترين نعمت ها براى هرموجود زنده جان اوست. اکنون ميتوان قضاوت کرد که انسانى که تا اين حد در حق مورچه اى مهربان باشد، تاچه حد برانسانها مهربان خواهد بود ؟ اجازه بدهيد حکايت بابه غفور پياده دفتر مان را براى تان باز بگويم که هم جالب است و هم آموزنده :

بابه غفور پيرمردى بود در حدود ٧٠ يا ٧٥ ساله. پسر جوانش در دره هاى پنجشير درمبارزه برضد تجاوز شوروى شهيد شده بود و يک خانم و سه کودک معصوم او بار گردن بابه غفور شده بودند. بابه غفور پير و درمانده بود و توسط يکى از هموطنانش به دفتر ما (انستيتوت تاريخ و اتنوگرافى)آورده شدو تقاضاى کار کرد . داکتر اکرم عثمان آمر شعبه ما بود. چون پياده دفتر ما کمبود بود، داکتر به تقرر او موافقت نمود و او در دفتر ما شروع بکار کرد. اما معلوم بود که براى اولين بارى است که او در دفاتر دولتى شروع بکار کرده است. چه او نه به گذاشتن ظروف چاى خورى بر روی ميز کارمندان بلديت داشت و نه به شستن آن ظروف عادت. افزون بر اين چون خيلى پير و ناتوان بود معمولاً نان همکاران شعبه را ناوقت تر از ساير پياده ها حاضر ميکرد. اکثراً ديده ميشد که قسمتى از لنگوتۀ چرکينش بر روى سالن و بشقاب غذا مى افتاد و او بدون توچه به اينکه نمی بایدلنگوته اش برغذا بيفتد و آن را آلوده نمايد، بشقاب ها ى غذا را بر روى ميز مقابل هريک ما ميگذاشت و دور میشد. پس از صرف غذا بشقاب ها ى نان و چاى خورى مى بايستى باپودر شسته ميشد و با وجود آنکه پودر ظرف شوئى و دستمال صافه از طرف مامورين ادارى در اختيار او قرار داده ميشد، مگر او ظروف را بدون استعمال پودر ظرف مى شست و بر گوشه اى مى نهاد. و گاهى که به صافه زدن ظروف و استعمال پودر صابون راهنمائى و توصيه ميگرديد، اغلباً ديده ميشد که ظروف را با دستمال بينى که اتفاقاً رنگه و خيلى کثيف هم بود، صافه ميزد و جلو همکاران ميگذاشت. ديدن اين صحنه ها همکاران را بر آن داشت تا بر استخدام بابه غفور به داکتر صاحب شکوه کنند و او را از اين دفتربرطرف نمايند. اما داکتر اکرم عثمان به همکاران اينطور قناعت داد که: همگى ما يا اکثريت ما که در اين دفتر کار ميکنيم ، پايۀ حزبى نداريم و الا اين گوشه قناعت را بر نمى گزيديم و گويا در شعبه تاريخ و اتنوگرافى پناه نمى آورديم. همچنان هريک از ما ممکن است مدعى آن باشيم که اگر قدرت ميداشتيم، غم مردم افغانستان را بهتر از حزبيان برسر قدرت مى خورديم .

حال اگر واقعاً ما در فکر مردم خود هستيم و غم آنها در دل ما جاى دارد، چه بهتر که غم بابه غفور را بخوريم که بجزما و همين شعبه اميدى ندارد و اگر ما او را از خود برانيم و او جاى ديگرى هم استخدام شده نتواند، طبيعى است که سه طفل معصوم او همراه با خود او از گرسنگى خواهند مرد. من از شما به عنوان روشنفکران و روشن انديشان اين جامعه خواهش ميکنم تا دست بابه غفور افتاده و ناتوان را بگيريد و او و اطفال معصومش را از مرگ نجات بدهيد. و اين در صورتى ممکن خواهد بود که ما از همين اکنون تصميم بگيريم و از صدق دل عهد کنيم که بعد از اين هريک ما گيلاس و بشقاب نان خود را خود بشوئيم و در آوردن غذاى چاشت کمک ساير پياده ها را جلب کنيم . يقين دارم که با اين کار خود هم رضائيت وجدان و هم رضائيت خدا را بدست خواهيم آورد. همکاران شعبه که هريک حرمت داکتر اکرم عثمان را فراوان نگهميداشتند، آن حرف ها را پذيرفتند و ديگر دنبال بابه غفور نگشتند و بابه غفور تا سه سال ديگر که با زندگى وداع گفت در زير تو جه و حمايت و محبت هاى داکتر صاحب بکار مستخدميش ادامه داد و در طول آن مدت از مواد کوپونى ، مثل ساير مامورين دولت استفاده کرد و عروس بيوه و اطفال صغير خود را اعاشه نمود.

ازلحاظ کرکتر شخصى و پيشامدش با مردم و همکاران و اطرافيانش ، نيز داکتر اکرم عثمان آدم کم نظير و وارسته و شايسته و بکمال رسيده ايست. واقعاً من براى بيان فضايل اخلاقى و اجتماعيش در مانده ام که چه کلمات و الفاظى را بکار ببرم٠ تنها چيزى که ميتوانم در مورد اين شخصيت والاى فرهنگى کشور اظهار کنم اين است که او به تمام معنى يک انسان وارسته و صاحب عزت نفس و در عين حال بسيار متواضع و درويش مشرب و فاقد هرگونه تعصب است. و دريک کلام انسانى ايده آل و بگفته سعدى « جان آدميت » است . تا آنجا که من شاهد بوده ام از روشنفکر تا شيخ و مولينا در آرزوى دوستى با او بوده اند.

داکتر اکرم عثمان دانشى مردى است که در ميان دانشمندان از همرديفانش پس نمى ماند و در ميان نويسندگان ، نويسنده ايست که بزبان مردم سخن ميزند و درد مردم را با احساس عميق مردم دوستى بيان ميکند، چنانکه هرخواننده داستانهايش در فرجام يک چنين احساس همدردى را نسبت به مردم فرودست جامعه خود در خود احساس ميکند. داکتر اکرم عثمان در برخورد با زير دستان از مامور تا مستخدم ، چنان متواضعانه و احترام کارانه برخورد ميکرد که واقعاً انسان را فريفته اخلاق و پيش آمد خود مينمود. من بارها متوجه شده ام که با ورود يک مستخدم به دفتر ما ، داکتراکرم عثمان از جايش بلند ميشد و تا هنگامى که کار مستخدم تمام نشده بود و از دفتر خارج نگرديده بود، بر جايش نمى نشست . اين رفتار و پيشامد نجيبانۀ او که بى ترديد ناشى از تربيت ذاتى و خانوادگى اوست ، سبب شده بود تا هريک از مستخدمين اکادمى علوم او را چون برادر بزرگ خود دوست داشته باشند و او را احترام کنند، کارمندان علمى و مامورين اکادمى علوم افغانستان نيز به او احترام خاصى قايل بودند. داکتر اکرم عثمان اظهار ميداشت که مردم اصلى کشور ما همين ها اند که بکار دهقانى و باغبانى و شبانى و حمالى و پياده گرى مصروف اند و ما اگر آنها را دوست داريم با يد احترام آنها را بجاى آوريم تا ما را از خود بدانند و احساس بيگانگى نکنند و درد و غم خود را با ما در ميان گذارند. ولى متأ سفانه که اکثريت تحصيل کردگان ما که ادعاى روشنفکرى هم دارند، همينکه به جاه و مقامى رسيدند و چند روزى زير پاى شان موترى قرار گرفت، ديگر مردم فرودست جامعه را فراموش ميکنند و خود را بر تر از آنها يى که پياده و مستخدم و دهقان و باغبان و کارگر روزمزد و پيشه ور و غيره اند، ميدانند و با ژست هاى خود برتر بينى از ديگران، بجاى ايجاد محبت ، نفرت مردم را نسبت به تحصيل يافته گان و قشر روشنفکر جامعه بر مى انگيزانند و بالنتيجه مردم اعتماد خود را نسبت هرچه تعليم ديده و تحصيل کرده است از دست ميدهند و

از اينها که بگذريم داکتر اکرم عثمان، مردى است فاقد تعصب ملى و قومى و يا نژادى و غيره. او همه مردم افغانستان را بيک چشم ، برابر و برادر مى بيند و هيچ يکى را از ديگرى بر تر نمى شمارد. از همين سبب است که وقتى معلم مکتب از دخترش در صنف نهم پرسيده بود که شما چه قومى هستيد ؟ دخترش نمى دانست چه بگويد ؟ و چون معلم دوباره سوالش را تکرار کرده بود ، جواب داده بود : بلى معلم صاحب ! ما اُزبک هستيم. برخى از شاگردان که او را ميشناختند از جواب او خنديده بودند و سپس معلم که از خنده شاگردان مشکوک شده بود، گفته بود از پدرت بپرس و فردا برايم درست جواب بده تا فورمه سوانحت را درست خانه پرى کنم. اين مطلبى است که فرداى آن روز داکتر اکرم عثمان با خنده برايم تعريف ميکرد.

واقعيت اين است که داکتر اکرم عثمان موضوع قوميت خود و انتساب خودش را به اقوام درانى و خاندان محمدزائى شايد هرگز در خانواده و فاميل خود مطرح نکرده باشد. زيرا چيزى که عيان است چه حاجت به بيان است ؟ و بنا برين دخترش تا آن روز که معلم از او پرسيده بود، به چنين سوالى بر نخورده بود و فکر ميکرد همه کسانى که در افغانستان زندگى ميکنند افغان استند و طبعاً ازبک هم افغان است .

اشتباه آميز است اگر چنين تصور شود که در دوره رژيم حزب دموکراتيک خلق، هيچ خطرى داکتر اکرم عثمان را تهديد نمى کرده است. و او از يک زندگى ٓارام و بى درد سرى در کشور بر خوردار بوده است.

داکتر اکرم عثمان و گروه ديگرى از روشنفکران کشور که وابستگى با حزب برسر اقتدار نداشتند، اما بنابر شرايط و دلايل خاصى ( منجمله عدم دسترسى به امکانات سالم خروج از کشور ) اجباراً با قبول هرگونه خطر و تحمل مرارت و تشويش و نگرانى فراوان در کابل ماندند و هر روز يا هر هفته شاهد از دست دادن عزيزان خويش درجبهات جنگ تحميلى ويا بمباردمان و راکت پرانى هاى مخالفين بر شهر کابل و ساير شهر هاى افغانستان بودند، نمى بايد از جانب آنهاى که چند صباحى جلوتر از وطن خارج شده بودند و بى ترديد از شرايط بهتر زندگى در غرب بر خوردار گرديده اند ، مورد سرزنش و بد گوئى و هتاکى قرار گيرند. مخصوصاً آنهاى که در وطن بکار هاى فرهنگى اشتغال داشتند و با آب کردن مغز و توان فکرى خود ، براى زن و بچه هاى سر و نيمسر خود يک لب نان پاک پيدا کرده اند.

داکتر اکرم عثمان در آغازين روز هاى قدرت يابى حزب دموکراتيک خلق در افغانستان مورد تهديد و شکنجه و توهين دژخيمان رژيم قرار گرفت و اگر کمک به موقع دوستان شخصى اش نمى بود، خدا ميداند چه بلاهايى بسرش مى آوردند؟ و باز در همان هنگامى که حزب مذکور، قشون سرخ را تازه براى بقاى خود به کشور فراخوانده بود ، با نشر يک مقالت بسيار خطر ناک بنام « دراکولا و همزادش » حيات خود و خانواده اش را به قمار نقد گذاشت و تا چند ملى مترى مرگ بجلو شتافت، اما خدايش نکشت. گو اينکه بدستور حزبيان سر سپرده ، شش مرمى تفنگچه بر او شليک کردند که همگى بر لگن خاصره او اصابت کرده بود و يازده نقطه از بدن او را سو راخ نموده بود. دوسال بر بستر بيمارى افتاد و با صرف تمام دار و ندارش خود را تداوى کرد.

حال اگر پرسيده شود که چه کسى از تحصيل کردگان و مدعيان ضديت با رژيم کابل ( بدون فرار از کشور) جرئت نوشتن و به نشر سپردن چنين نوشته يى را داشت ؟ بدون ترديد هيچ کسى ديگر بجز داکتر اکرم عثمان جرئت چنين کار خطير و قهرمانانه را نداشت. او بزودى نتيجه آن عمل تهور آميز و خطرناک را با گوشت و پوست و خون و استخوان خود لمس کرد. مخصو صاً که او منسوب بخاندانى بود که کودتاى ثور براى نابود کردن آن خاندان و منسوبين آن براه افتاده بود و سر به نيست کردنش براى حزبيان تازه بقدرت رسيده و مزه چوکى و مقام را چشيده ، هيچگونه جرمى هم پنداشته نمى شد.

پس از نجات از آن تهلکۀ مرگ آلود، داکتر اکرم عثمان بازهم موضعش را به عنوان يک روشنفکرمستقل الرأى حفظ نمود و هرگز از موضع دفاع ازمنافع مردم افغانستان و تماميت ارضى کشور فرو نه لغزيد. چنانکه در سيمنار بين المللى « نويسنده و مصالحه ملى » که از جانب انجمن نويسندگان افغانستان در هوتل انترکانتى ننتل برگزار شده بود، او مقالتى تحت عنوان «جنگ يا صلح » قرائت نمود که سخت مورد اسقبال و تحسين شاملين سيمنار و دانشمندان داخلى و خارجى قرار گرفت ،زيرا او بدون توجه به توقع رژيم، از موضع منافع ملى مردم افغانستان مستقلانه سخن زده بود.

بارى در سال ١٣٦٦ ش، سرى به کتابخانه شخصى داکتر اکرم عثمان زدم و ضمن ديدار از کتابهايش، دوسيه يى از ياد داشت هاى او نظرم را جلب نمود. برداشتم و باز کردم و ورق زدم، مقالتى که عنوانش بود : « طاعون » توجه ام را جلب کرد. با شتاب خواندمش، ديدم در باره کودتاى ثور نوشته شده است و آنرا به مثابه مرض مهلک طاعون درجامعه افغانستان به تحليل و تشريح گرفته است. تاريخ نگارش آن مقاله ماه عقرب سال ١٣٥٧ ش بود. آن مقاله که به قلم و خط و کتابت جناب داکتر اکرم عثمان نوشته شده بود، واقعاً اگر بدست حزبيان برسرقدرت مى افتاد، کافى بود تا بجرم آن مقاله او را تير باران کنند. شايد آن مقاله را هنوز هم جناب داکتر داشته باشد.

 بخاطر دارم شب ٢٧ اسد سال ١٣٦٨ ش را که اولين راکت خوشه ئى کلستر که حامل تقریباً۱۰۰ بمب کوچک نيم کيلوئى بود ، بر بام بلاک ما (من و داکتر اکرم عثمان در يک بلاک و در يک دهليز در مکروريان سوم زندگى ميکرديم ) منفجر شد و دفعتاً سه نفر رهگذر در پيشروى منزل ما بر اثر اصابت چره هاى بمب ، جان حود را از دست دادند و دو نفرخانم هم که هر کدام در بالکن منزل خويش ايستاده بودند، بر اثر اصابت ريزه هاى بمب مجروح و بشفاخانه انتقال داده شدند و چند تا موتر شخصى از همسايه ها مانند غربال سوراخ سوراخ گرديده بودند . فرداى آن شب درحدود ٤٠ عدد بمب کوچک ديگر را مؤ ظفين امنيتى در اطراف بلاک ما پيدا کردند و با خود بردند وخبر آن حادثه با نوعيت آن راکت فردا شب از طريق تلويزيون به شهريان کابل گزارش داده شد.

در ست از فرداى آن حادثه شوم بود که هريک از دوستان به داکتر اکرم عثمان پيشنهاد کردند که اگر ميتواند و اگربرايش ممکن باشد، بهر طريقى شده از کشور خارج شود، در غير آن خداى نخواسته يکروز نى ، يکروز با حادثه ناگوار و جبران ناپذيرى روبرو خواهد شد. در آن وقت داکتر اکرم عثمان رئيس انجمن نويسندگان افغانستان بود و مقامات حزبى تا حدى به حرف او توجه ميکردند. البته در آن اوضاع و احوال که همه راه هاى خروج قانونى و آبرومندانه براى روشنفکران سر شناس و انگشت شمار مسدود بود، پذيرفتن مسؤوليت قنسولگرى در تاجکستان براى داکتر عثمان از هرکار ديگرى مناسب تر و شايسته تر بود. و همه دوستان و هوا خواهان داکتر از تقرر او بدان وظيفه و رفتن او از کشور مصاب به طاعون جنگ داخلى، خوشحال و مسرورگرديدند. زيرا داکتر اکرم عثمان از آدم هاى عادى کشورما نيست که بود و نبودش يکسان تلقى شود.

مردم چيزفهم و با درک کشور ما ميدانند که داکتر اکرم عثمان محصول و ثمره نيم قرن آرامش و ثبات سياسى و رونق تعليم و تربيت و کار فرهنگى و دانش سياسى و اجتماعى کشور است . و از ميان صدها دانشجو يکى و از هزاران اندکى توانسته اند خود را به پايه و درجه شخصيت هاى خوشنام فرهنگى برسانند. و داکتر اکرم عثمان يکى از گلهاى سر سبد اين دسته فرهنگيان خوشنام و قابل افتخار کشور ماست. و جا دارد که از او همواره به نکوئى و قدر شناسى ياد آورى گردد.

قبل از آنکه اين گفتار را به پايان ببرم ، بايد علاوه کنم که داکتر اکرم عثمان پسر سردار غلام فاروق خان عثمان و او پسر سردار محمد عثمان خان ابن سردار محمد عمر خان ابن سردار محمد عظيم خان ابن سردار پاينده خان بارکزائى است. سردار محمدعظيم خان برادرتنى وزيرفتح خان وآخرين وزير آخرين پادشاه سدوزائى، ايوب شاه بود.

سردار غلام فاروق خان عثمان پدر داکتراکرم عثمان از رجال مقتدروشخصیت نامدارى بود. او در عهد سلطنت محمدظاهرشاه وزير داخله و نايب الحکومه هرات و نايب الحکومه قندهار و نايب الحکومه ننگرهار بود و چون خواهر محمد داود خان خانم او بود ، ازين جهت نيز شخص استخواندار و نيرومندى به حساب مى آمد. او فرزندان زيادى با جايداد فراوان از خود باقى گذاشت. مشهور ترين فرزندان او: سردار محمداسحاق عثمان و سردار اسماعيل عثمان و توريالى عثمان و داکتر عبداﷲ عثمان و داکتر اکرم عثمان اند که هريکى در خارج از کشور زندگى دارند.

و اما داکتر اکرم عثمان در سال ١٣١٦ خورشيدى در شهر هرات بدنيا آمده است و در رشته حقوق وعلوم سياسى تا در جه دکتراتحصيل کرده و دانشنامه دکترى رشته سياسى را به درجه اعلى از دانشکده حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران بدست آورده است. او سالها گوينده و نويسندۀ برخى از بر نامه هاى ادبى و اجتماعى راديو - تلويزيون کابل بوده و چند گاهى مسئوليت اداره هنر و ادبيات آن مؤسسه را داشته است. وى در اکادمى علوم افغانستان به عنوان مسئول انستيتوت تاريخ و حقوق کار کرد و در آنجا به گرفتن رتبه علمى کانديداى اکادميسين نايل شد سپس به رياست انجمن نويسندگان افغانستان گماشته شد و در اخير به حيث قنسول افغانستان در شهر دوشنبه تاجکستان و بعد بحيث کاردار سفارت افغانستان در تهران کار کرده است.

داکتر اکرم عثمان بيشتر در عرصه ادبيات و داستان هاى کوتا قلم زده و چند مجموعه داستان از او در کابل بچاپ رسيده است .

الف ـ آثار داستانى :

١ . وقتى که نى ها گل ميکنند، مجموعه داستان ،چاپ انجمن نويسندگان افغانستان ، اخیرا بزبان انگلیسی نیز به چاپ رسیده است.

٢- درز ديوار ،(مجموعه داستان ) چاپ انجمن نويسندگان افغانستان ، کابل

٣- مردها را قول اس ، (مجموعه داستان) چاپ انجمن نويسندگان افغانستان،کابل

٤ - کوچه ما ( رمان) یک رومان بلنداجتماعی در دوجلد درآلمان به چاپ رسیده است.

ه_قحط سالى ، ( مجموعه داستان ) چاپ کلوب قلم سوئد، ٢٠٠٣

۶- باز افریده،، مجموعه داستانی، نشر انجمن فرهنگی قره کمرمقیم سود. ۱۳۸۴

ب ـ آثار پژوهشى :

در عرصه پژوهش هاى علمى نيز داکتر اکرم عثمان ، آثار بکر و تازه يى دارد، مانند:

١- شيوه توليد آسيائى و نظريه فرماسيونى تاريخ ، طبع ١٣٦٨ ، اکادمى علوم افغانستان

٢ - افغانستان و آسياى ميانه دستخوش بازيهاى بزرگ ، طبع ، پشاور، ١٣٨٠

٣ -چگونگى تحول تارخ در خاورزمين ، مجله صرير ، ١٣٧٥ ، و نيز مجله آريانا برون مرزى ، شماره دوم سوم و چهارم ، ١٩٩٩ تا ٢٠٠٠

 

شمارى از داستانهاس داکتر اکرم عثمان به زبانهاى آلمانى، روسى، سوئدى، بلغارى و الفباى کريلى در تاجکستان به نشر رسيده و از برخى داستانهاى وى فيلم هاى سينمايى ساخته شده. مجموعه داستانهاى داکر عثمان به زبان انگليسى با ترجمه آرلى لوين کانادايى و اهتمام اکسفورد در دست نشر است. او چند سال پيش عضو نويسندگان آسيا و افريقا بود. داکتر اکرم عثمان اکنون در سوئد زندگى ميکند ، صاحب دوپسر و يک دختر است که پسربزرگش ميوندعثمان نيز در رشته حقوق تحصيلاتش را به پايان برده و گاه گاهى دست به نوشته مى برد و دخترش «آرزوعثمان» نيز با ترجمه هايى ميخواهد در راه پدر گام بگذارد. اميد عثمان سومين فرزندش مصروف درس در رشته تجارت است، و هنوز ذوقش را درعرصه نويسندگى نيازموده. اين سه فرزند نازنين در دامن مادرى مهربان و پاکيزه چون مليحه جان عثمان ، خانم داکتر اکرم عثمان تربیت شده اند، موفقيت هاى بيشتر اين سه جوان را در پناه سلامتى والدين گرامى شان آرزو ميکنيم .

در اخیر هفتادمین سال میلاد این شخصیت ممتازفرهنگی کشور را برای خودش وخانواده محترم شان وهمه دوستان ووابستگان وی تبریک گفته ، سلامتی وطول عمر وی را آرزو میکنم.

 

 پایان

 

شهر گوتنبرگ، اپریل ۲۰۰۷

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

 


 

صفحهء مطالب ويژهء بزرگداشت